دیروز یه نفر رو بردم به یکی از بیمارستان های شمال تهران،میدونم که خیلی زنده بمونه یک هفته میشه،دلم واسش نسوخت چون خیلی پیربودو مرگ پایان دردهای جسمانیش بود.اماتوراه برگشت واسه اولین بارحس بدی بهم دست داد.ساختمان های بلندوشیک،دخترهای خوشگل،ماشین های مدل بالا،کوه های بلند،نم نم بارون و خنکای شب پاییزی.بعدبه خودم نگاه کردم وبه خودم گفتم زندگی چقدرعجیبه،من اینجاکیلومترهادورترازخانه وکسایی که دوستم دارن آدمی روبغل کردم که پیربودوبوی ادرارمیداداما زندگی طولانی روپشت سرگذاشته وتوی این نقطه زندگی ما به هم گره خورد،توی این شهری که هر دو توش غریب هستیم،اون آخر راه بود و من اول راه.
خوبه نزدیکی خارج از کشور که نرفتی میتونی بری به خونوادت سر بزنی یا اونها بیان
چقدر... عجیب نوشتی....
میتونم کاملا درکتون کنم
wow