تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

حس عجیب دلتنگی

دیروز یه نفر رو بردم به یکی از بیمارستان های شمال تهران،میدونم که خیلی زنده بمونه یک هفته میشه،دلم واسش نسوخت چون خیلی پیربودو مرگ پایان دردهای جسمانیش بود.اماتوراه برگشت واسه اولین بارحس بدی بهم دست داد.ساختمان های بلندوشیک،دخترهای خوشگل،ماشین های مدل بالا،کوه های بلند،نم نم بارون و خنکای شب پاییزی.بعدبه خودم نگاه کردم وبه خودم گفتم زندگی چقدرعجیبه،من اینجاکیلومترهادورترازخانه وکسایی که دوستم دارن آدمی روبغل کردم که پیربودوبوی ادرارمیداداما زندگی طولانی روپشت سرگذاشته وتوی این نقطه زندگی ما به هم گره خورد،توی این شهری که هر دو توش غریب هستیم،اون آخر راه بود و من اول راه.
نظرات 4 + ارسال نظر
derakhshan جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:01 ب.ظ http://derakhshan-z.blogsky.com

خوبه نزدیکی خارج از کشور که نرفتی میتونی بری به خونوادت سر بزنی یا اونها بیان

آناهیتا جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ب.ظ http://tirena1991.blogsky.com

چقدر... عجیب نوشتی....

دریا پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:07 ق.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

میتونم کاملا درکتون کنم

mahdis سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 06:34 ب.ظ http://f4ll.blogfa.com

wow

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد