امروز عصری بیکار بودم،رفتم پارک دانشجو،البته رفتم رو این نیمکت گردای دور تاتر شهر نشستم.چون تو خود پارک نشستن خطرناکه.
شلوغ بود و پر دختر پسرجوون،همه با هم بودن،فقط من با خودم اومده بودم.با خودم گفتم پسر28 سالت شد و هنوز هیچ دوست دختر جدی نداشتی،هنوزم هیچ دختری دوستت نداشته،هنوزم تنهایی.
نمیدونم والا آدمها تا یه حدی تو دختر بازی به تکامل میرسن،و از یه سنی که رد شدن دیگه چیز بیشتری یاد نمیگیرن و از اون جایی که پیدا کردن دختر هم مستلزم زرنگ بودن تو دختر بازیه و من هم فاقد این توانایی هستم پس به احتمال قوی از این آدمهای تنها واسه همیشه بمونم.
هیچ فیلمی نیست به نظر من که حداقل یک دیالوگ یا یک سکانس باحال نداشته باشه.
فیلم Blade2،یه فیلم کاملا خون آشامی و اکشنه و برای مخاطبی که دنبال فیلم هنری باشه چیزی واسه عرضه نداره.اما موضوع عاشقانه ای که در فیلم گنجانده شده بسیار هوشمندانه جلو میره و در پایان فیلم شاهد اوج این هوشمندی هستیم.
هنرپیشه اصلی که بهش "روز نورد" میگن،چون هم خون آشامه و هم میتونه توی روز تردد بکنه،دختر نقش اول فیلم رو که دیگه داره نفسهای آخر رو میکشه بغل میکنه و بالای یه برج میبره،هم زمان شاهد طلوع آفتاب هستیم و ذره ذره دختر فیلم تبدیل به خاکستر میشه.
اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشه،میرم جمهوری و یه گیتارالکتریک میخرم.
زمانی که 5 سال بیشتر نداشتم،ویدئو ممنوع بود و من خونه مادربزرگم تو ویدئوی AIWA کنسرت "فردی کویین" رو دیدم و از همون موقع شیفته گیتار الکتریک شدم،ولی از دندون هاش خوشم نیومد.
تا بچه بودم،پول نداشتم،وقتی نوجوون بودم،وقتم رو بیخود روی گیتارکلاسیک گذاشتم،بعدها که بزرگتر شدم بازم پولش رو نداشتم.الان که هم پول دارم و هم موقعیتش رو دارم،وقت ندارم.واقعا چرا زندگی اینجوریه؟هیچ وقت خیلی از چیزا اون جوری نیست که ما میخوایم.
تو سایت گرامی"ویکی پدیا" میچرخیدم و متوجه نکته عجیبی شدم،یه عکس بود که گرایشهای جنسی عجیب مردم رو به تصویر کشیده بود.
بعد از اون پیش خودم الحمدالله رب العالمین که من فقط خانمها رو دوست دارم.