داشتم پستهام رو میخوندم و متوجه این موضوع شدم که یه پستی که کلمات کمی داشت بیشتر از
چهار غلط املایی توش پیدا کردم . متوجه این نکته شدم که آدم نباید از هیچ چیزی مطمئن باشه.
عنوان وبلاگ رو برای سومین بار تغییر دادم و خوشحالم از این تغییر،چون زندگیم رو به تغییر بوده.ابتدا عنوان وبلاگ این بود:"حرفهای یه آدم بیکار"،بعد شد:"حرفهای یه آدم بیکار سابق" و حالا که اون قدر زندگیم تغییر کرده که کم کم دارم روزهای تلخ بیکاری رو فراموش میکنم،عنوان وبلاگ رو به "حرفهای من" تغییر دادم.
چقدر میشه تو یک سال تغییر کرد.چقدر خوشحالم که همه چیز عوض شد.من همیشه خوش شانس بودم.آدمهای خوبی در مسیر زندگی من بودم.من همیشه و همه جا از اونا سپاس گذار هستم.
چند روز پیش آماده شدم که برم سرکار،همه چیز همون جوری بود که میخواستم،یه بعدازظهر خنک بهاری،یه کار خوب،یه جیب پر از پول،اما یه یه حسی داشتم،یه چیزی این وسط کم بود،یه خلاء عجیبی رو حس کردم.همون موقع اینو به مادرم گفتم و در جواب گفت که وقت ازدواجت رسیده،تو باید زن بگیری و من بالافاصله همون دیالوگهای همیشگی رو که در اونها از معایب ازدواج حرف میزنم رو به کار بردم.
از خونه بیرون اومدم،یه سیگار از جیبم بیرون آوردم و روشن کردم،باد خنکی به صورتم میزد و من اندیشه کنان غرق این فکر بودم که آیا انسان رو جایگزینی به جای ازدواج هست؟
نمیدونم چرا هیچ جوره نمیتونم پسر باحالی باشم،شاید هم باشم اما خودم ندونم،تنها چیزی که میدونم اینه که من ساخته شدم واسه روزهای سخت،واسه کارهای سنگین.نمیدونم چطوریه که بعضی پسرها اینهمه جلف و لوس هستن و اینقدر تو دخترها خاطرخواه دارن.مهم نیست واسم،بعضی وقتها دوست داشتم یه بهیار تو مناطق جنگی بودم.قبلا دوست داشتم خبرنگار اعزامی به مناطق جنگی باشم،اما الان متوجه شدم که بهیار بودن بیشتر به روحیات من سازگاره.
من چقدر شبیه "فرانک" هستم در فیلم "احیای مردگان" اسکورسیزی.
چقدر این اردیبهشت ماه سخت و طولانی گذشت.اما به هرحال گذشت.
تا ببینیم خرداد چطور میگذره