اون موقع که با گلی خوب بودم،بهش گفتم که یه ترانه بهم بده که اسپانیایی باشه و ریتمش آروم باشه و تم شرقی داشته باشه و هزار تا چیز دیگه گفتم،اونم یه ترانه بهم داد به اسم"Hay Amore" که خوانندش شکیرا هست.این ترانه دقیقا تمام اون چیزایی رو که میخوام داره.خیلی قشنگه و خیلی آرامش بخشه و خیلی دوستش دارم،نمیدونم به خاطر این که گلی اون رو به من داد یا خود ترانه خیلی خوبه یا هردو؟به هر حال.
نمیدونم الان گلی کجاست و چی کار میکنه و آیا با کسی دوست شده یا نه،اما امیدوارم،واقعا از ته دل امیدوارم اگر با کسی هست الان،امیدوارم اون شخص مثل من آشغال و بد اخلاق نباشه،امیدوارم وقتی دستاش رو میگیره قلبش رو احساس کنه،امیدوارم بد دل نباشه و سعی نکنه محدودش کنه،امیدوارم در موردش فکرای بد نکنه،امیدوارم به کاری مجبورش نکنه که اون دوست نداره،امیدوارم گلی دوستش داشته باشه،امیدوارم مثل خودش هنرمند باشه.امیدوارم مرد خوبی تو زندگیش باشه.و اگر هم تنهاست و با کسی دوست نشده امیدوارم شاد باشه،برنامه های زندگیش اون جوری پیش بره که دوست داره،خانوادش اونو تحت فشار نزارن به خاطر چیزایی که دوست نداره.
من آدم لایقی نیستم.من قدرش رو ندونستم.حالا هم دیگه فایده ای نداره دوباره دوست بشیم،چون اون نمیخواد،منم اونقدر کارمیکنم که شبها مرده متحرک میام خونه و حوصله خودم رو هم ندارم.
اینا رو نوشتم تا اگر کسی اینا رو خوند متوجه یه نکته باشه.اگر کسی رو پیدا کردین که احساس کردین دوستش دارین بد دل نباشین و قصد محدود کردن و عوض کردن طرف مقابلتون رو نداشته باشین.اون رو همون جوری که هست دوست داشته باشین.
گلی جان هر کجا که هستی خوشحال باشی.
یه سریالی هست به اسم "آشنایی با مادر" که قبلا فارسی1 پخش میکرد و من از همون موقع بهش علاقه مند شدم.یه شخصیت تو این سریال هست به اسم تد موزبی که من دوستش دارم و احساس همزاد پنداری عجیبی نسبت بهش دارم.
توی یکی از قسمت های این سریال تد چهار ساله که هر شب هالووین میره رو پشت بوم خونشون تا کدو تنبل رو ببینه و امید داره که دوباره این دختر رو ببینه.من نمیتونم این اشتیاقش رو واسه پیدا کردن کدو تنبل شرح بدم اما به نظرم ستودنیه و منم یه روزی امیدوارم که شاید اون نیمه گمشده ام رو پیدا کنم.
صبح خیلی زود سوار اتوبوس شدم که برم سرکار،خیلی زود بود و خیلی خلوت بود خیابون و تو اتوبوس حدود 6 نفر نشسته بودم که همشون خواب بودن جز من که مثل جغد پیری بیدار بودم و داشتم خیابون رو نگاه میکردم.اتوبوس تو یکی از ایستگاه ها توقف کرد و یه خانم اشتباهی سوار قسمت آقایان شد.اون زن سراپا صورتی پوشیده بود و بوی گلهای بهاری میداد،یه لحظه تو اون لحظه احساس کردم مُردم و تو بهشت هستم،نگاهی به بقیه مسافرین انداختم و دیدم همه هنوز خواب هستن و زن بعد از این که فهمید اشتباه سوار شده آروم آروم رفت جلوی اتوبوس و از در جلویی پیاده شد.توی اون لحظه فقط من تونستم اون زن رو ببینم.یه حس خیلی خوب بود.