امروز با مهندس رفتیم انقلاب واسه پروژه جدیدمون یه چیزایی بخریم.از پله برقی های مترو که بالا میومدیم،دقیقا مثل این فیلم های سینمایی که یهو فلاش بک میزنه به گذشته،یهویی روزی به خاطرم اومد که با گلی اونجا خداحافظی کردم.همون پله ها،همون کوچه،همون عینک فروشی که واسه اولین بار اونجا دیدمش،همون لبخندش،همون عینکش،اضطرابش،اون کیفش که از جنس جین بود انگار،اون شالش که از رو سرش هی لیز میخورد و میرفت عقب،اون کفشهای خارجیش که یکیشون هم سوراخ بود،اون داستانهای باحالش،اون تعریف کردناش از خونه قبلیشون و همه و همه بدون هیچ کم و کاستی یهو همگی به ذهنم اومدن و چقدر دلم واسه خودم سوخت که هیچ وقت نتونستم کاری کنم که دوستم داشته باشه.و از دست دادمش و از یه حضور گرم و دوست داشتنی تبدیل شد به یه خاطره.
چقدر سخته که هنوز نتونستم فراموشش کنم.
San Andreas 7
وبلاگی برای علاقمندان به موسیقی
http://sanandreas7.blogsky.com
حتما یه سری بزنید
San Andreas 7
وبلاگی برای علاقمندان موسیقی
http://sanandreas7.blogsky.com
حتما یه سری بزنید
هر چی راجع به گلی مینویسی به شدت منو تحت تاثیر قرار میده.
مرسی ناهید خانم.
امیدوارم همیشه عاشقانه و صادقانه دوست داشته بشی.