تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

زمین صافه عزیزم

یکی از دلایلی که ترانه های زید بازی رو دوست دارم اینِ که تو ترانه هاش اشاراتی دارن به چیزهایی که بقیه رپرها هیچی ازشون نمیدونن و یه جورایی متن ترانه هاشون خیلی خاص هست.مثلا تو ترانه هاشون به اپرای واگنر و فیلمهای فدریکوفلینی و کتابهای کوئیلو و ادبیات سورئال ااشاره میکنن.خیلی این اشارات به نظر من هوشمندانه میاد و من دوستشون دارم و ضمنا من دوست دارم بهشون بگم زید بازی نه زدبازی.

بدا به حال قلهک نشینان

چند روز پیش با دکتر نشسته بودیم و داشتیم خوش خوشان نسکافه میخوردیم و وراجی میکردیم که تعریف کرد چند روز پیش سر تشریح بودم و ریه یه نفر رو در آوردیم که مثل قیر سیاهِ سیاه بود.منم بهش گفتم حتما دکتر یارو خواهر مادر اعتباد رو به هم پیوند داده که گفت نه.اتفاقا طرف خیلی مقید بوده و به آلودگی هوا اهمیت میداده و خیلی هوای ریه هاش رو داشته منتهای مراتب خونشون قلهک بوده.

گوشی تخمی

نمیدونم چرا با این که یکی از افتضاح ترین گوشی های کره زمین رو دارم اما هیچ جوره دلم نمیخواد این گوشی رو عوض بکنم.بعضی وقتها آدم اینجوری میشه.به یه چیزی یا کسی میچسبه و حاضر نیست ولش بکنه.

کاش اینجا بودی.

یه ترانه ای هست که راجر واترز زمانی که در گروه پینک فلوید بود برای "سید برت" ساخت.به نظرم اوج عشق رو میشه تو این ترانه دید.هر دوشون مرد هستن اما واقعا عمق علاقه و محبت رو تو میتونی تو این ترانه پیدا بکنی.

ترانه "کاش اینجا بودی" یا wish you was here اگر اشتباه نکرده باشم.

هستم اگر میروم.

دارم نرم نرمک با یه نفر آشنا میشم.فعلا هیچ اسم مستعار با معنی واسش پیدا نکردم.اما دختر خوبی هست و دوست داشتنی.

تحولاتی که فیسبوک به وجود آورد

خوب.من اومدم دوباره.

یکی از تفاوت هایی که نسل امروزه روز با نسل ها گذشته داره،حضور در جامعه و شبکه های مجازیه.سالهاپیش که اینترنت و فیسبوکی در دسترس مردم نبود درک و شناخت ما از آدمها محدود بود.آدمهای کمی رو میشناختیم و امکان شناساندن ما هم به دیگران محدود بود.

اما تاثیری که امروزه اینترنت و به خصوص فیسبوک بر روی مردم گذاشته اینِ که آدمها بیشتر به سمت فردگرایی گرایش پیدا کردن.و این رو میشه از کامنتها و عکسهایی که تو فیسبوک میزارن به خوبی متوجهش شد.که مثلا من در فلان جا،من در حال اسکی،نظر من نسبت به فلان چیز،اثر جدید من و این "من" رو میتونیم به راحتی با دیگران به اشتراک بزاریم.و یه چیز دیگه ای هم که فیسبوک به مردم نشون میده،اون نیمه پنهان شخصیتی شماست که همیشه سعی دارین مخفیش بکنید.آدمهای زیادی تو فیسبوک عضو هستن بدون این که به تنظیمات حریم خصوصی واقف باشن.و هر کاری که میکنن و هر جا که کامنت و لایک میکنن بقیه هم میبینن.مثلا من یکی رو میشناختم که خیلی مذهبی بود،وخیلی ادعای خداوپیغمبری داشت و محرم ها باید میدیدی که چه کارایی میکرد.وقتی پیج فیسبوک و لیست دوستانش رو نگاه میکردم،دیدم به به،حاج آقا هرچی پیج ساپورت و عکسهای مبتذل هست لایک کرده و با هر چی دخترِ خراب تو فیسبوک هست دوستی داره و جز فرند لیست هاش هستن.یه جا هم یادم میاد یه زن متاهلی رو میشناختم که خیلی باحجاب بود و این داستانها و وقتی فیسبوکش رو دیدم،هیچی نگم بهتره.

سوال بی جواب

یه جور عکس هایی هستن که به نظر من خیلی قشنگ هستن و من اصلا نمیدونم چطور این عکس ها گرفته میشه و
آیا میشه با دوربین معمولی هم این عکس ها رو گرفت یا نمیشه؟همه این عکس ها هم شب گرفته میشه و به این شکل هستن که مثلا از یک خیابون عکس گرفته میشه و رد نور چراغای ماشین دنبال ماشین به جا موندن.یا مثلا از بالا عکس میگیرن از خیابون و تو قشنگ میتونی ببینی که موتور یا ماشین از کجا رد شده و رد نور چراغ هاش کاملا مشخص هست.خیلی به نظر من جالبِ این تکنیک و من هم نمیدونم چی هست این؟

آنان که دوستی و محبت را به زندگی خود راه نمی‌دهند، به آن ماند که طلوع خورشید را مانع شوند.

تو وبلاگ های فارسی میچرخیدم که متوجه شدم بعضی از وبلاگ ها هستن که مثلا گروهی هستن.یعنی یک گروه هستن از آدمهای مختلف که هر کدومشون یک وبلاگ داره و به واسطه وبلاگ هایی که دارن دوستانی رو پیدا کردن و گاها هم همدیگه رو میبینن.چقدر سخت نوشتم.خیلی ساده بگم،یعنی من یه وبلاگ دارم با چند نفر دیگه که اونا هم وبلاگ دارن آشنا میشم و همدیگه رو میبینیم.به نظرم کار پسندیده و خوبی هست.

چند روزی هست که از زانو به پایین استخون هام درد میکنه که احتمالا دارم به آنفولانزا مبتلا میشم که اصلا خوشایند نیست.

امروز بعد از مدتها یعنی بعد از چند هفته"آمبولی ترومبوز" رو دیدم.دختری زیبا و سبزه رو که خیلی رژ لب میزنه به لب هاش و یه چند باری واسش کار کامپیوتری انجام دادم.دیدنش یه حس عجیبی رو به من میده.وقتی میبینمش دلم میخواد تصاحبش کنم.تمام وجودش رو در آغوش بگیرم.دلم میخواد موهاش رو تو دست بگیرم.یه حس عجیب اساطیری بهم دست میده،انگار که روح قبایل باستانی سامی در من زنده میشه.خیلی خوبِ که با دیدن هر آدمی یه حس خاص تو وجودم زنده میشه.

امروز یا فردا قرار بود با "پ چشم آبی" بریم سینما یه فیلم مسخره ببینیم.قرار بر این شد که بهش زنگ بزنم.ولی زنگ نمیزنم و اگر گفت چرا؟میگم خیلی کار داشتم.نمیدونم چرا با این خوشگل هست و یکی از خوشگلای سازمان هست،هیچ حسی بهش ندارم.لعنت به من که خیلی خر هستم.لیاقت ندارم دیگه.

انسان دنیایی از عجایب است.

مطلبی که این روزها در فضای مجازی دست به دست میچرخد و باعث اظهار نظرهای متفاوتی از جانب مردم شده است،در مورد شخصی است که اعدام میشود و چند دقیقه ای هم بالای دار میمونه و فردای اون روز تو سردخونه کارگر اونجا متوجه میشه که زنده هست و ظاهرا طبق چیزی که من خوندم قوه قضائیه بنا داره دوباره اعدامش بکنه و الان در مقابل این حکم مواضع متفاوتی از جانب مردم و جامعه بین الملل گرفته شده.گروهی موافق هستن و معتقد هستن که کسی که یک کیلو شیشه ازش گرفتن باید اعدام بشه و گروهی مجازات اعدام رو عملی غیرانسانی میدونن.اما من نمیخوام نظر کسی رو زیر سوال ببرم،چون که مگر دموکراسی غیر از اینِ که مردم بتونن نظراتشون رو آزادنه بیان بکنن.

نظر شخصی بنده حقیر فدوی خاک پای مردم و امت اینِ که ما نمیتونیم در مورد دیگران قضاوت بکنیم،ما هیچ وقت نمیتونیم بفهمیم تو زندگی یه آدم چی میگذره که قاچاقچی میشه،ما هیچ وقت نمیتونیم بفهمیم تو دل یه زن و تو زندگیش چی میگذره که فاحشه میشه،ما هیچ وقت این امکان رو نداریم که بفهمیم تو بچگی یه دزد چی گذشته.ما آدمها و اولیشون هم خود من بدون این که چیزی در مورد مردم و آدمها بدونیم در موردشون قضاوت میکنیم.خود من بارها و بارها به قضاوت آدمها نشستم و در موردشون پیش داوری کردم.این درست نیست.من نمیدونم تو زندگی این مرد چی گذشته که قاچاقچی شیشه شده،من کارش رو تائید نمیکنم.مسلما کار زشتی انجام داده،اما واقعا میدونیم تو زندگیش چی گذشته؟به من ارتباطی نداره که دوباره اعدام میشه یا نمیشه چون تخصصی در زمینه فقه و حقوق اسلامی ندارم و کوچکتر از اونم که در مورد حقوق بشر حرف بزنم،اما بر فرض هم اگر اعدام نشه،با توجه به چیزی که بهش گذشته مسلما نمیتونه مثل یه آدم عادی زندگیش رو ادامه بده،چون واسه لحظاتی به هر ترتیب خون رسانی به مغزش مختل شده و آسیب دیده به هر ترتیب.

باید از یه جایی یاد بگیرم که قضاوت در مورد آدمها نکنم.باید یاد بگیرم اگر بالی برای پرواز کسی نشدم،بندی بر پاش نباشم.

چقدر طول می کشد تا آدمی عطر تن کسی را که دوست دارد از یاد ببرد؟؟؟؟

چند شب پیش دیر وقت بود که از یه خیابون داشتم رد میشدم و یه مغازه ای بود که کرکره اش رو تا نصفه پایین کشیده بود و یه مرد میان سال رو بین انبوهی از مانیتورهای CRT  دیدم و یه چیزی ذهن من و به خودش مشغول کرد و انم این که منی که تو زمینه کامپیوتر دارم کار میکنم تا چند سال دیگه میتونم کارآمد باشم؟تا چند سال دیگه میتونم آپ دیت باشم؟تا چند سال دیگه حوصله و هوش و استعداد یاد گیری چیزای جدید دارم؟جواب مشخصه،نهایتا 7 سال دیگه.من که نمیتونم تو مثلا 35 یا 36 سالگی بشینم از اول یه زبان برنامه نویسی یاد بگیرم.

به چیزایی که یاد گرفته بودم تو هنرستان و دانشگاه و این سالها.همه منسوخ شدن و کاربرد ندارن.کمی نگران شدم از آینده شغلیم و البته خیلی زود این مسئله برطرف شد.چون من کارها وتجربیات و سوابق و رزومه قوی و مدارکی در زمینه پرستاری و پزشکی دارم که واسه همیشه به دردم میخوره.

اما خیلی دردآوره که ما مهندس های کامپیوتر خیلی زود از قافله عقب میمونیم.خیلی زود پیر میشیم به لحاظ داشتن دانش،خیلی زود ناکارآمد میشیم،خیلی زود.