تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

سایت خوب

یه سایت خوب دیگه هم هست به اسم soundcloud.com که اینم سایت خوبیه و افراد هنرمند ترانه های ساخت خودشون رو تو این سایت با مردم جهان به اشتراک میگذران.و تو میبینی که واسه یه ترانه معروف ریمیکس ها و اجراهای متعددی و جود داره و گاها بعضی هاشون همپای ترانه اصلی هستن.

این جور کارها خیلی خوبِ.جوون ها دنبال کارهای هنری و این چیزها باشن منحرف نمیشن.

تجربه

خاویار هم نخورده بودیم که خوردیم.چیز جالبی واسه تعریف نداره.

این روزها

این چند روز اخیر کلی فیلم دیدم که همه رو قبلا دیده بودم.باید یه سری جدید فیلم بخرم.باید دوباره سفارش یه حدود 50 فیلم بدم.

فردا هم جلسه اول کلاسم شروع میشه.نمیدونم چطوریه.

این روزها خیلی سریع میگذره.مادرم میخواست یه چیزایی واسه تولدم بخره که قبول نکردم بگیره.نمیدونم چرا.

کار خاصی انجام نمیدم این روزها.دیشب با برادرم و پسرش رفتیم استخر.کلی تو استخر در مورد زندگی حرف و زدیم و آدمهایی که دهن خودشون رو با کار سرویس میکنن رو ازشون انتقاد کردیم و در مورد مسائل مذهبی صحبت کردیم.تو استخر انگار به آدم این حس دست میده که باید صحبت بکنه.



سایت خوب

این سایت جالبِ:

http://www.boredpanda.com

جایی برای پیرمردها نیست.

من یه پسر دایی داشتم که دقیقا همسن من بود و خیلی دوستش داشتم.خیلی زیاد،آدم خیلی صمیمی و راحت و خیلی شوخ طبعی بود.خیلی صورتش زیبا بود و ریش بوری داشت.یه آدم خیلی خاص و متفاوت بود.اون سالها که ما درگیر آهنگهای سیاوش شمس و اینا بودیم،اون آهنگهای راک گوش میکرد و اولین بار با موسیقی راک فارسی از طریق اون آشنا شدم.یادمه یه سی دی اورجینال از یه گروه راک فارسی به اسم "میرا" داشت که اون رو به من داد.

از سربازی متنفر بود،اما به ناچار مجبور به رفتن شد.هیچ وقت یادم نمیره ظهر یه روز از اردیبهشت بود که به ما زنگ زدن و گفتن که پسردایی تو پادگان با ماشین تصادف کرده و پاهاش شکسته.برادر من شروع به گریه کرد من هیچ وقت  گریه برادرم رو ندیده بودم.بهم گفت دارن بهمون دروغ میگن.یه اتفاق خیلی بد افتاده.تو سربازی واسه اتفاقای اینجوری با خانواده سرباز تماس نمیگیرن.بعد که رفتیم خونه دایی متوجه شدیم که حق با برادرم بوده.

شب وقتی که میره روی برجک.سه یا پنج بار گلنگدن رو میکشه و فشنگ های گازی رو میندازه رو زمین،بعد نوک اسلحه ژ-3 رو میزاره زیر چونه اش و ماشه رو میچکونه.یه سوراخ ریز زیر فکش داشت و یه حفره بزرگ به اندازه یه بشقاب پشت سرش.هیچ وقت هیچ کس نفهمید که چرا این کار رو کرده.هیچ وقت هم از ذهن هیچ کدوم از ما پاک نشد خاطراتش.

بعضی شب ها خوابش رو میبینم.میبینمش که تمیز و زیبا و مرتب مثل اون روزها نشسته رو پله دم در خونشون و به من نگاه میکنه و لبخند میزنه.توی خواب میدونم که مرده،وقتی میخوام برم جلو که بهش دست بزنم و ببوسمش از خواب بیدار میشم.

دنیا محل زیبایی است، و ارزش آن را دارد که بخاطرش جنگید .

خوب وقت اون رسیده که برم رو منبر و یه پست طولانی بزارم

امروز 22 مهر 1392 روزی هست که من به دنیا اومدم.در واقع امروز روز تولد من هست.

28بهار،28 تابستان،28 پائیز و 28 زمستان رو دیدم و پشت سر گذاشتم و این رو از زندگی فهمیدم که هیچ چیز موندگار نیست.نه خوبی و نه بدی و نه خاطرات.بدی ها از یاد آدمها میرن و خوبی ها دیرتر.این رو از زندگی آموختم که خیلی کوتاهه و دیگه تحت هیچ شرایطی و به هیچ نوعی تکرار نمیشه دیگه.این رو آموختم که فرصت ها دیر به دست میاد و زود از دست میرن.فرصت دوست داشتن،فرصت دوست داشته شدن،فرصت لذت بردن،فرصت به دست آوردن کار،فرصت این که به یکی بگی دوستش داری قبل از این که بمیره.اینا همه محدود هست و گذرا.این رو یاد گرفتم که زندگی رو نباید با کینه سپری کرد.اگر کسی رو نتونستیم متقاعد کنیم که دوستمون داشته باشه،خودمون رو عذاب ندیم و اون رو هم همین طور.

یاد گرفتم که قدرت زندگی خیلی زیاده،مثل یه رودخونه وحشی میمونه زندگی،نمیزاره تو یه جا بمونی تو رو با خودش میبره،جریان سیال زندگی تو رو با خودش همراه میکنه.مردها و زنهای زیادی تو جنوب دیده بودم که پسرها و دخترهاشون رو تو جنگ از دست داده بودن.خونه هاشون آتیش گرفته بود و بدبخت شده بودن،اما در نهایت دوباره کار کردن،دخترها و پسرهاشون رو متاهل کردن و تو عروسی اونا رقصیدن.دایی و زن داییم رو دیدم که وقتی پسرشون خودکشی کرد من به خودم گفتم دیگه کار اینا تمومه اما داییم دوباره هر روز رفت ماهیگیری و فیسبوک درست کرد و زن داییم هم باز به مهمونی های زنونه رفت و انگار هیچ وقت پسر دایی من وجود نداشته.خودم رو دیدم که وقتی پدرم تو 58 سالگی به خاطر سرطان مُرد فکر کردم که دیگه کارم تمومه،اما باز هم دنبال اتوبوس ها دویدم،باز هم با دخترها قرار گذاشتم.باز هم از دیدن فیلم ها لذت بردم و زندگیم ادامه پیدا کرد.جادوی زندگی همینِ که نمیزاره تو یک جا بمونی.

زندگی و زندگی کردن رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم.هنوز هم وقتی زن زیبایی می بینم که از خیابون رد میشه،وقتی تو پله برقی پشت سر یه زن هستم و بوی عطر تنش ناخودآگاه تو دماغم میپیچه،وقتی بازی بچه ها رو تو پارک میبینم،وقتی خنده دخترای نوجوون رو تو راه برگشت از مدرسه میبینم،هنوز هم وقتی به سولوی  گیتارالکتریک گوش میدم.یه فیلم خوب میبینم،یه غذای خوب میخورم،یه جای جدید میرم،با یه آدم جدید آشنا میشم،خودم رو لبریز از زندگی میبینم.

مردم دروغ می‌گن. چون می‌خوان توی فیلم‌های کوچیکی که دارن بازی می‌کنن ستاره باشن.

آدم بعضی مواقع باید محافظه کاری و مشکوک بودن و عدم صداقت و مرموز بودن رو واسه یه لحظه هم که شده حداقل واسه یک بار هم که شده بزاره کنار.آدم هر چقدر که مرموز و موذی وناشناخته و آب زیر کاه باشه باید واسه بعضی ها دیگه این اخلاق ها رو بزاره کنار.من واقعا در عجبم از اخلاقای بعضی آدمها که چطور هیچ وقت نمیتونن روراست باشن و همیشه خرده شیشه دارن.

داستان من از این قراره که امروز سرکار خانم گلی بعد از فکر کنم دو ماه یا بیشترمسیج داده که کی بیکاری و من بهش زنگ زدم و قرار بر این شد که سه شنبه همدیگه رو ببینیم.حالا من خاک بر سر بدبخت تو کونم عروسی بود که باز هم میتونم ببینمش،اما یه کم نشستم فکر کردم و با خودم گفتم که چی؟احمق جان اگه یادت رفته لااقل برو پستهای قدیمت رو بخون.خدا رو شکر اونا رو یه روزی نوشته بودم که بدونم این حسم به این دختر یه روزی چی بوده.دوباره حتما میخواد بیاد مثل برج زهرمار و تا یه کم دستم حتی ناخودآگاه بهش بخوره خودش رو 2 متر و نیم بکشونه اونطرف و تمام حرفهاش هم در مورد یه آدمیزاد خر به اسم امیر باشه.و اگر هم بخوایم بریم کافی شاپ مثل اون دفعه هی زل بزنه به پسرها یا تو خیابون خیره بشه تو صورت پسرها و منو هم به هیچ کجاش ندونه.دیگه حماقت کافیه.اشتباهات احمقانه زیادی وجود داره،دیگه حماقت کافیه.خدا رو شکر که کارمون به جاهای باریک و ازدواج و این حرفها نکشید.من هیچ وقت نمیتونم همچین آدم لجباز و بی احساس و یک دنده ای رو عوض کنم.لیاقتش همون کسخل هایی مثل سعید و امیر و حسن هستن.

حالا مگه میگه چی شده که میخواد ببیندتم؟چقدر تو غرور احمقانه داری.حالا خودش رو هم عقل کل و صادق و یک رنگ و بی ریا میدونه.خودش از همه دنیا بدتره.

بهتر که کنسلش کردم.اگه بخوام یه دختر پیدا کنم که باهاش خوش بگذرونم خیلی دخترای بهتر از گلی هست که نه اخلاق داره،نه صداقت داره،نه رنگ و روی درست و حسابی.

مادمازل عزیز.دوستت دارم

فکر کنم اینو قبلا هم گفتم.اما من واقعا عاشق این خواننده هستم که اسمش هست مادمازل.خیلی دوستش دارم.خیلی زیاد.

هم‌سن و سال‌ها از دیدار یکدیگر مشعوف گردند.

دیشب سر شب که رسیدم خونه و برادرم گفت که "ج" رو که دیگه عضوی از خانواده ما هست ببریم بیرون.ما سه تا پریدیم تو اتوبوس و خیلی خفه و گرم بود تو اتوبوس و سر چهاراه ولی عصر پیاده شدیم.برادرم گفت بیا کمی اینجا بشینیم و یه سیگاری بکشیم تا نفسمون سرجاش بیاد.ما هم رفتیم رو نیمکت های تئاتر شهر نشستیم و عجیب شلوغ بود اونجا.

بعد تصمیم گرفتیم همون جا دیگه بمونیم.

اما نیمکت روبروی ما یه دختر خانمی نشسته بود که تنها بود و بغلش هم یه مردی نشسته بود که دست کم ازش 25 سال بزرگتر بود.خلاصه من و برادرم شروع کردیم به تحلیل و این که الان این مردِ میره و تو کار دختره و زبان بدنش رو آنالیز میکردیم و مو به مو همه درست از آب در اومدن.مرد یه چیزی از تو کیفش دراورد مثل بلیط یه جایی و به دختر داد و شروع کرد با هیجان با دختر حرف زدن و تعریف کردن و ظاهرا دختر رو جذب کرده و البته دختر هم تمام توجهش به مرد بود و مرد خیلی راضی بود.بالاخره یه مرد نزدیک 50 سال بتونه یه دختر خوشگل تقریبا 20 ساله رو تور بکنه خوشحالی هم داره.تا این که وسط پروسه مخ زنی دیدیم یه پسرچلقوز تخمی مفنگی اومد و دختر رو با خودش برد وسط نزدیک 7 تا پسر و اونا رو معرفی کرد به دختر و اون لحظه که این پسره بی کس و کار رسید باید دختر رو میدیدی که به قول برادرم حتی موهاش هم میخندید و خوشحال بودن.خلاصه دختر وسط حرف اون مرد میانسال بدون هیچ کلامی بلند شد و رفت بین یه مشت جوون یه لاقبایِ عاطل و باطل.بعد که رفتن اون مرده بلند شد و دوباره نشست و پیرهنش و رو از تو شلوار درآورد و دست به شکمش میکشید که نشون میداد معده اش کمی درد گرفتِ.

میدونید.این وسط دختر مقصر نیست.اون پسر چلقوز بی پول هم مقصر نیست،رفیقای بیکار و علافش هم مقصر نیستن.این وسط تنها اون مردِ مقصره.به خاطر این که باید درک بکنه دیگه جوون نیست.

بعد از اون برادر من نقل قولی از دوستش کرد که بهش گفته بود فلانی من هر کاری بکنم،هر چقدر پول خرج بکنم دیگه بعضی از دخترها با من دوست نمیشن.چون من سنم بالاست.راست هم میگفت.اما همون دختر میره با یه پسر زشت و مزخرف دوست میشه و اون پسر هم شاید ببردش خونشون و 10 تا از دوستاش هم برن رو کار اون دختر فقط به خاطر این که جوونه پسرِ.

کمی بعد مدل مشابه دیگه ای دیدیم که دوستیشون به ثمر نشست اما موضوع برعکس بود و یه خانم میانسال با یه پسر خیلی جوون رو هم ریختن که باز هم مناسب نبود.

حالا من و برادرم هم مگه ول کن تحلیل ذهن اون مرد میانسال بودیم.با خودمون گفتیم حالا این مردِ داره پیش خودش میگه که منی که خونه دارم،ماشین دارم،واسه این دختر همه کاری میکنم،همه خرجی واسش میکنم،بهش خیانت نمیکنم،با احترام باهاش رفتار میکنم و.... چه چیزیم از این پسرِ بیکار بی پولِ بی تعصب و بی غیرت کمترِ که اون اینقدر راحت این دختره رو داره و من نمیتونم داشته باشم.جواب مشخصه:من دیگه جوون نیستم.

اتفاقا همین موضوع باعث شد که من هم به رابطه ای که با یه دختر داشتم فکر کنم و چقدر احمق بودم که سعی در استمرارش داشتم.تازه فاصله سنی ما هم فکر کنم در حدود 6 یا 7 سال بود.من هر کاری که میکردم واسه اون دختر اصلا به چشمش نمیومد.هر طوری که میخواستم بهش حالی کنم که فلانی من به درد تو میخورم،من تو رو دوست دارم،من بهت احترام میزارم،من بعدا میتونم باهات ازدواج بکنم.اصلا حالیش نمیشد و تو مغزش نمیرفت و در عوض چسبیده بود به یه چند تا دوست-همکلاسی مزخرفِ خالی بندِ کس مغز و چقدر هم اونا رو دوست داشت.هر جا میرفتیم هی از اونا خاطره تعریف میکرد.با فلانی اومدیم اینجا،با فلانی اینجوری از خیابون رد شدیم.فلانی اینجوری گفت،فلانی یه کافی شاپ باز کرده چقدر خوشگله،حالا شاگردی فامیلشون رو میکنه اونجا،فلانی تور لیدره،داره،فلانی مستقله.گاییده بود ما رو با اون دوست کس خلش.بگذریم.

اصل حرف من اینِ که اگه آدم میخواد با یکی دوست بشه باید هم سن و سالش باشه،باید هم عقیده و هم فکر باشن،باید به هم بیان،وگرنه فایده ای نداره.و نکته دوم وقتی یه پسر با یه دختری بیرون میره.خیلی زشتِ و خیلی نامردیه که اون دختر مرتب از پسرای دیگه حرف بزنه یا این که زل بزنه به پسرای دیگه مثل همون کاری که دختر فوق الذکر با من انجام داد.

امروز قلبم درد گرفته بود ، فکر کنم یه کم تپل شدی جات تنگ شده.

دیشب دندون برادر من درد گرفت و به جای این که فکر منطقی واسش بکنه.با هر چی که دم دستش میرسید شروع میکرد به انگولک دادن این دندون.اونوقت بود که پس از معاینه ای که من کردم و اون دیدش تو آینه و بحث و تبادل نظری که داشتیم.به این نتیجه رسیدیدم که باید این دندون کشیده بشه.اونم کی ساعت تقریبا 12 شب.مادرم بهمون گفت برین دوکوچه پایین تر یه دندانپزشکی شبانه روزی هست و ما هم ناامیدانه راه افتادیم و در کمال تعجب دیدیم که بله،همچین چیزی هست.و 100 تومن دادیم و دندونش رو کشیدن.

بعد میگن مردم چرا پامیشن میان تهران.واقعا هر احمقِ نادونی این سوال رو بپرسه باید دهنش رو باز کرد و استغفرالله.خوب به خاطر همین چیزاست دیگه.ساعت 12:20 دقیقه شب کجای ایران دندانپزشکی باز هست؟ما نصفه شب تو یه محله متوسط تهران پاشدیم رفتیم یه دندانپزشکی تمیز و مرتب و خلوت و خوبی با پرسنل خوش برخورد و کارمون رو انجام دادیم.یه شهر واسم مثال بزنید که همچین امکاناتی داشته باشه،من برم اونجا زندگی کنم.

بعد از این که اومدیم خونه ساعت نزدیک به 2 بامداد بود و مادر من داشت فیلمی میدید به اسم Pacific Rim که دیدم چه کیفیت و چه جلوه های ویژه جالبی داره.با برادرم نشستیم به دیدن و زدیم فیلم رو از اول.

اما داستان فیلم از چه قرار بود:فیلمی بود به سبک تمام فیلمهای امریکایی که جهان در آستانه نابودی به وسیله موجودات فضایی قرار داره و امریکا دوباره منجی میشه و یه پسر جوون خوش تیپ و یه دختر دنیا رو نجات میدن.یه موجودات خیلی عظیم الجثه ای از کف اقیانوس بیرون می اومدن و به شهرهای بزرگ حمله میکردن و مردم رو میکشتن و امریکا هم واسه این که دنیا رو نجات بده یه روبات خیلی بزرگ ساخته بود،یه آدم آهنی بگم بهتره.که دونفر میرفتن توش و با ذهنشون اون رو به حرکت در می آوردن.اما نکته ای که من رو متاسف کرد،عدم پرداخت کافی فیلم به لایه های روانشناسانه بود.فیلم میتونست چند بعدی و بهتر ساخته بشه.اما این امکان داشت که طولانی بشه و یا این که از صحنه های اکشن اون کم بشه.مثلا جاهایی به تاثیر ضمیرناخودآگاه بر روی عملکرد انسان اشاراتی داشت که خیلی سریع از این موضوع گذشته بود.و دیگه این که بازی های هنرپیشه دختر فیلم بسیار افتضاح و مصنوعی بود.و این که آهنگساز فیلم یه نفر ایرانی بود به اسم رامین جوادی اگه اشتباه نکنم.و از همه بهتر هم این که Tom Waits هم یه نقش کوتاه تو فیلم داشت.