تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

به‌خاطر چیزی که هستم متأسفم

گلوم درد میکنه،پکر هستم.به هیچ چیزی اشتیاق ندارم.شغل قبلی خودم رو دوست دارم.نشستن پشت کامپیوتر و برطرف کردن باگ ها و عیب های سیستم و جواب دادن به تلفن ها کار من نیست.من دلم میخواد با مریض ها باشم.باهاشون حرف بزنم..من میخوام دوباره کمک بهیار بشم.من از این شغل شرافتمند مهندسی خسته هستم.من میخوام تا صبح بیدار بمونم و حواسم به علائم حیاتی باشه.من میخوام تو دهنشون رو تمیز بکنم.میخوام دستاشون رو بشورم.من خسته هستم از همه چیز.هیچ میلی به هیچ چیزی ندارم.چند روز دیگه 28 سالم تموم میشه و میشم 29 سالِ.اما هنوز نمیدونم به زن ها علاقه دارم یا به مردها یا به هردو.یا اصلا میل جنسی دارم یا ندارم.اون قدر خسته و بی حوصله هستم که شوق هیچ کاری رو ندارم.لعنت به این زندگی.شاید دارم چرت و پرت میگم چون مریض هستم.

امروز"پ چشم آبی" رو دیدم.چند شب پیش هم حدود ساعت 4 صبح بهم مسیج داده بود.امروز دیدمش با اون چشم های آبیش.بهم سلام کرد و منم یه جواب سرد دادم.چرا واقعا؟من چه بلایی سرم اومده.نمیدونم.

کاش میرفتم یه جایی که هیچ کس رو نشناسم،هیچ کس منو نشناسه.کاش میشد برم سوئد و گوزن شمالی پرورش بدم.اونجا هیچ کس منو نمیشناخت و بهم محل سگ هم نمیزاشت.کاش اونقدر دور میرفتم که هیچ نشانی از من یافت نشه.ولی عرضه این کار رو هم ندارم.

فکر کردن، شغل ذهن است، خواب دیدن، تفریح آن.

من اگر مهندس نمیشدم،حتما دکتر خوبی میشدم.ولی در غیر این صورت مطمئن هستم که اگر هیچ کدوم از اینها نمیشدم یه موزیسین خوب میشدم.

یه موسیقی هست به نام Ave Maria که امشب متوجه شدم بازخوانی های دیگه ای هم داشته به سبک های دیگه اما همه تو یه مایه هستن.

امشب چند ساعت پشت سر هم موسیقی گوش دادم به سبک ایام قدیم.اولین کاری که باید در اولین فرصت انجام بدهم اینِ که یه موبایل خوب بخرم.این موبایلی که دارم حقیقتا مایه آبرو ریزی هست.

این روزها دیگه کاملا تو کار جا افتادم و خیلی چیزها از کامپیوتر یاد گرفتم و خیلی خوشحال هستم که هیچ کس متوجه نشد که من از کامپیوتر هیچی بارم نیست.

یه نکته دیگه،آدمهایی که به ماورا و این جور چیزها عقیده دارن و یا خودشون رو خیلی مذهبی میدونن یا فکر میکنن به اون بالاها لینک هستن.خودشون رو عقل کل میدونن و دیگران رو کور و کج فهم و نادون.برای این افراد باید آرزوی توفیق در اعمال و کردارشون داشت.امیدوارم به همون بهشت موعود و سعادتی که بهش عقیده دارن برسن.

الان هم اتفاقا داره تو سریال حریم سلطان یه همچین آدمی رو نشون میده که فکر میکنه خیلی عقل کلِ.متاسفانه این جور آدمهای عقل کل کسخل همیشه در طول تاریخ بوده و هستن و یه عده ناون هم دنباله روشون بودن.

انسان محکوم به آزادی است.

تو بعضی از کشورهای اروپایی زمانی که یه زندانی از زندان فرار میکنه.وقتی دوباره دستگیر میشه به محکومیتش اضافه نمیشه.مگر این که خسارت و جرمی رو انجام داده باشه.و این قانون ریشه در مسائل روانی انسان داره.انسان به طور غریزی به دنبال آزادی هست،پس این فرار زندانی رو یه عمل طبیعی تلقی میکنن و براش مجازات کیفری در نطر نمیگیرن.

به نظر من هم آزادی لذت زیادی داره.من چند بار تو زندگیم به معنای واقعی کلمه آزادی رو حس کردم.یکی زمانی بود که یه جایی کار میکردم چندین سال پیش که کارفرمای بسیار دیکتاتور و کثیفی داشت و کارت ملی من رو گرو گذاشته بود و میدونستم اگر ازش میخواستم اون رو به من بده نمیداد و من رو مجبور میکرد چندین هفته دیگه هم براش کار کنم.به همین خاطر فریبش دادم و ازش کارت ملی رو گرفتم،و وقتی از اون فروشگاه اومدم بیرون یه مسافت زیادی رو دویدم بدون این که دلیلش رو بدونم.مثل یه بچه ذوق زده بودم و بسیار خوشحال بودم.یه بار دیگه هم زمان خدمتم بود که بعد از این که تمام امضاهای ترخیصم رو گرفتم و از در پادگان بیرون اومدم احساس کردم بعد از 17 ماه دوباره آزاد شدم.

آزادی خیلی شیرین و خوبِ.من خوشحالم که همیشه تو خانواده ای بودم که به معنای مطلق کلمه آزادی کامل داشتم در هر زمینه ای.

منم اگر روزی پدر شدم به فرزندانم آزادی کامل میدم.بهشون یاد میدم که آزاد زندگی کنن و خودشون رو اسیر هیچ چیزی تو زندگی نکنن.برادر من یکی از همون آدمهایی بود که به معنای واقعی تا قبل از آشنایی با همسرش یه آدم آزاد بود.یادم میاد زمانی که از خونه میرفت بیرون دیگه ما منتظرش نبودیم،یهو بی مقدمه میرفت شمال،میرفت کردستان،میرفت کوه.

اینا رو گفتم تا قدر آزادی رو بدونید،قدر جوونی رو بدونید.

جوانی و پیری با یک‌دیگر قابل مقایسه نیستند. جوانی مایه نشاط و سعادت است و پیری موجب فلاکت و حسرت.

موقع برگشت از سر کار،طبق معمول سراپا بودم و رو صندلی که روبروم بود یه مرد پیر نشسته بود که من از بالا میدیدمش.صورت پر از چروک،کچل،تیره رنگ و پریشون.بعد یه نگاه به خودم تو شیشه مقابل انداختم و دیدم نقطه مخالفش هستم.و بعد افسوس خوردم که چرا جوونی موندگار نیست و آدم همیشه سرحال نیست.به نظر من تنها بدی زندگی همینِ که جوونی مانا و پایدار نیست.

من به واسطه کارهایی که داشتم با آدمهای سالمند بسیار زیادی سروکار داشتم و به نظرم تجربه واقعا خوبی بود و نوع نگاه من رو به زندگی عوض کرد.

بیشتر ما این طرز فکر رو داریم که تا همیشه جوون هستیم و هر حرفی که میخوایم میزنیم و هر جوری که دوست داریم دیگران رو اذیت میکنیم.ولی سنمون که یه کم بره بالا میفهمیم که چه اشتباهی کردیم.

من نمیدونم تا چند سال قراره زنده بمونم و زندگی بکنم.اما تنها چیزی که میخوام اینِ که هیچ وقت مریض نشم.

نکته دیگه هم این که ما آدمها نباید دلخوش باشیم به عقاید عجیب و غریب و ماورایی،داشتن این جور عقاید اون هم تو این دوره و زمونه خیلی کودکانه هست.واقعیت اینِ که باید از یه جایی تغییر رو به وجود بیاریم.

دوست دارم این متون سالها تو اینترنت بمونه و آدمهای زیادی این رو بخونن و فیلتر نشم.

نباید نسبت به هیچ موضوعی تعصب داشت.فاصله ما انسانها روز به روز داره کمتر میشه.ما نباید نسبت به موضوعات و بعضی مسائل تعصب داشته باشیم.و هیچ وقت هم نباید هیچ چیزی رو مطلقا باور داشت.باید خردورزانه عشق ورزید و از دشمنی کورکورانه و بدون منطق خودداری کرد.پژوهش و تحقیق و آموختن دانش رو نباید هیچ وقت کنار گذاشت.

امیدوارم آدمهایی باشیم بدون تعصب،بدون نفرت و منطقی.


هرچه منطق نادرست‌تر باشد نتایجی که از آن برمی‌خیزد دلکش‌تر است.

نمیدونم چی شده همه مریض شدن،تو خونه ما که همه مریض شدن،من،مادرم و خواهرم.خواهرم هم یه تز عجیب داره و میگه چون سه روز پیش سوار تاکسی شدم و شیشه تاکسی پایین بود من الان مریض شدم.منم که به طور تناوبی و سینوسی شده حال جسمیم.یعنی صبح که از خواب بیدار میشم حالم خوبه و هر چی به ظهر نزدیکتر میشیم من بدتر میشم و از ظهر تا عصر حالت کرخت پیدا میکنم.و عصر چند ساعتی خوبم تا سر شب و شب دوباره حالم بد میشه.مریضی تخمی که میگن همینِ.

یه شبکه هست به اسم میفا رو جهت یاه ست که مرتب ترانه میزاره.سر شام داشتم آبگوشت میخوردم که ترانه مادمازل رو پخش کرد.من قبلا گفته بودم،الان هم میگم.واقعا این دختر رو دوست دارم،عجیب دوستش دارم.هم خوشگله،هم خوش صداست،هم سبکسر نیست.همه چیزش نرمال و خوبه.منم همیشه تو پیج فیسبوکش واسش مینویسم دوستت دارم.کاش اگر روزی میخواستم ازدواج کنم با یه همچین دختری ازدواج کنم.

نکته بعدی در مورد خواننده خوبیه که تازگی ها ترانه هاش رو زیاد گوش میدم و کسی نیست جز همون اژدری.با یه مقدمه میرم سر اصل موضوع.من از زمانی که خودم رو میشناسم با موسیقی های خارجی بزرگ شدم.از مایکل جکسون و ساندرا و فردی کوئین تا انریکه و N-sync و ریکی مارتین و اینا.و صد البته خواننده ها و گروه های راکی مثل u2,Police،و تا الان هم که یه طیف گسترده هستن از ایرانی بگیر تا خارجی.اما واکنش عموم مردم در مورد موسیقی راک گرفتن موضع بسیار محافظه کارانه هست.

اما کاری که هومن اژدری کرده به نظر من این بوده که نوعی از موسیقی راک رو تهیه کرده که بسیار مردم پسندِ.از ژست های روشنفکرانه و حرفهای قلمبه دوری کرده.شعرهاش ساده و پر از معنی و تماما در مورد روابط این روزهای مردم و جووناست.از روابط و عشق های بیمارگونه تا محدودیت ها.به نظر من کارش قابل تقدیر هست.به طور حتم اگر کنسرتی بزاره من میرم.

کاری رو که هومن اژدری با موسیقی راک کرد به نظرم یاس هم با موسیقی رپ کرد.سالها بود که رپر های زیرزمینی زیادی وجود داشتن اما عامه مردم با این نوع از موسیقی به هیچ وجه ارتباط برقرار نمیکردن و کسی مثل یاس اومد که ترانه هاش رو تمام مردم و از هر سن و تیپی دوست دارن.به نظر من این جور هنرمندها بسیار قابل احترام هستن.نمونه بعدی در موسیقی سنتی و کلاسیک ایرانی همایون شجریان و سالار عقیلی هستن.موسیقی سنتی ما کم کم داشت فراموش میشد و اهمیت کمتری به خصوص تو نسل جوون ما داشت اما همایون شجریان و سالار عقیلی خون تازه ای به رگ های موسیقی سنتی دادن و الان خیلی از جوون ها از جمله خود من از طرفدارهاشون هستن.

اما در زمینه سینمای داخلی من خودم هنوز کسی رو ندیدم که هم بتونه یه فیلم هنری بسازه که هم فروشش تو گیشه خوب باشه.البته شاید به این علت باشه که من زیاد سینمای ایران رو دنبال نمیکنم.اما چند سال پیش یه فیلم از اصغر فرهادی دیدم به اسم "چهارشنبه سوری" که موضوعی کاملا اجتماعی داشت و خیلی خوش ساخت بود و فکر کنم که تو گیشه هم موفق بود.

اما تو فیلمهای خارجی به خصوص مدل هالیوودیش که من دنبالش میکنم هستن آدمهایی که فیلمهایی میسازن که علاوه بر انتقال مفاهیم انسانی،روانشناسانه ،واکاوی و موشکافی معضلات اجتماعی تونستن به فروش خوبی هم تو گیشه دست پیدا کنن.مثال های زیادی هست.اما من به چند مورد اشاره میکنم که خودم بیشتر از همه دوستشون دارم.نمونه اول اسکورسیزی هست که تو تمام فیلمهاش دغدغه ها و سرگردانی های مذهبی و آموزه های کاتولیکی به چشم میخوره.نمونه بعدی دیوید فینچر هست که فیلمهایی که میسازه بسیار روانشناسانه و پر معنا هستن،علاوه بر این که فروش خوبی هم تو گیشه دارن،نمونه بعدی هم کریستوفرنولان هست که رفته به رفته فیلمهاش پرفروش تر میشن و شاهد لایه های بیشتری از معنا در فیلمهاش هستیم.


دوستیها همیشه سوژه قصه هاست،نیاز قلبی آدمهاست.

لپ تاپ روی پامِ و هدفون تو پوشم و بیژن موسوی داره ترانه زمین رو تو مغزم میخونه که چقدر هم خوب میخونه،و روبه روی من تلویزیون داره یه سریال ترکی پخش میکنه که زنای خوشگلی توش بازی میکنن.و به این فکر میکنم که چرا بعضی از آدمها به راحتی میتونن هر حرفی رو که به ذهنشون میاد خیلی راحت بزنن و اصلا هم طرف مقابل رو در نظر نگیرن.درستِ که آدم باید حرفش رو بزنه،اما این که حرفت رو بزنی با این که وقیح باشی و هر چی تو ذهنت میگذره رو به زبون بیاری خیلی فرق میکنه.بعضی از آدمها هستن که لیاقت دوست داشته شدن رو ندارن و من چقدر متعجب هستم از این قضیه.وقتی رفتارها و حرفهاشون رو میبینم.

یه چند شبکه افغانی رو ماهواره یاه ست هست که سریال ترکی پخش میکنه و روی سر وسینه و پروپاچه زنها شطرنجی میزاره که تار بشن.اما وقتی پای سریال میشینی میبینی که هیچی نیست جز این که مشت نانجیب و خانم باز و هرزه تو اون سریال هستن و بلااستثنا همه زنها از روابط نامشروع باردار هستن.

امروز همکارهام تعریف میکردن که چند وقتی میشه هیچ کدومشون راحت نمیخوابه و تا صبح مشوش هستن و بیتاب.یکیشون هم گفت که منی که شب تا صبح بیدار نمیشدم الان چند شبِ که نصف شب بیدار میشم و میرم توالت.نمیدونم بهش گفتم یا نه؟اما در واقع کلیه سالم به این میگن.اگر شما هم نصفه شب یک بار بیدار میشین و میرین توالت بدونید که کلیه سالمی دارین.

دوره آخر زمون

آدم چه چیزایی تو اینترنت می بینه:

                                                              روش های مخ زنی

آغاز و پایان جنگ توسط خون صورت می‌گیرد.

در مورد دو موضوع میخوام صحبت بکنم که شاید بیشتر هم بشه و به چند موضوع ختم بشه.

موضوع اول:هیتلر و تفکراتی که داشت.در زمان هیتلر انسان های عقب افتاده رو از زندگی ساقط میکردن.و طرفدارانی هم داشت و صد البته مخالفانی.این موضوع درسته که هیچ چیزی از جان برای یک موجود زنده عزیزتر نیست.حالا اون موجود میخواد یه توله سگ باشه،یه مگس باشه یا یه اندیشمند فرزانه،هیچ کس دوست نداره که بمیره،اما مسدله ای که وجود داره اینِ که افراد عقب افتاده ذهنی،کسایی که سندرم دان دارن و افرادی که در اصطلاح منگل هستن و کروموزون هاشون یه چیزی کم داره.افرادی هستن که به معنای واقعی کلمه سربار خانواده،اجتماع و دولت هستن.تمام آرامش روانی خانواده ها رو تحت الشعاع قرار میدن.نگهداری از این افراد بسیار مشکل هست و این احتمال  که بهشون تجاوز بشه و یا ازشون سوء استفاده های مختلف بشه خیلی طیاد هست.به عنوان مثال تو همین بمب گذاری های انتحاری که تو عراق اتفاق می افته بارها مشاهده شده که از افراد کم توان ذهنی استفاده شده.و در مورد دولت هم این مشکل رو به وجود میارن که باعث به وجود اومدن هزینه های زیادی از جمله تاسیس مراکز نگهداری و تخصیص بودجه میشن.من مطمئن هستم که قانون مدون و قابل اجرایی وجود داره که از تولد این جور بچه ها جلوگیری به عمل بیاد،پس اگر والدینی متوجه شدن همچین فرزندی تو راه دارن باید حتما اقدام به سقط جنین بکنن.امیدوارم روز به روز تعداد افراد با عقب ماندگی های جسمی کمتر بشه.

و اما موضوع دوم: از بیان موضوع دوم چشم پوشی میکنم.

گپ زدن در مورد بیماری ها مثل قصه های هزار و یک شب جز سرگرمی هاست.

 با تاسف فراوان انگار دارم مریض میشم، و یه قانون نانوشته ثابت شده وجود داره که هر کس اول پاییز مریض بشه مطمئنا تا زمانی که شکوفه های بهاری جوانه بزنن،مریض میمونه.پس باید کمی به خودم برسم.ولی خوب نمیشم.خواب کم و کار زیاد باعث نمیشه که کسالت بهبود پیدا کنه و من فکر کنم که همین جوری بین بیماری و سلامت تا ماه ها بمونم.مگر این که این پنجشنبه زودتر بیام خونه و جمعه نرم سر کار و خوب استراحت کنم،که البته نمیشه چون به احتمال قوی جمعه رو با مهندس باشم واسه پروژه جدیدمون.این از نکته اول.

و حالا نکته دوم:تو این سازمان که کار میکنم حالا نمیدونم برحسب شانس بلندم بزارم یا از بدشانسیم بدونم.اما دختران مجرد و سن بالا و زنان بیوه زیادی هستن و در طرف مقابل مردان جوان کم هستن و همین موضوع باعث شده تا من تبدیل بشم به یه مرد مطلوب زنان که صد البته بدم هم نمیاد اما باعث معذب شدنم میشه بعضی حرکات و حرفهاشون و هنوز هم به جرات میتونم بگم که اون نوجوون خجالتی 13 سال پیش میشم گاهی اوقات.

نکته سوم در راستای نکته دوم:هر چی این روابط و همصحبتی ها و ارتباطات کاری و غیر کاری داره بیشتر میشه،احساس میکنم که بیشتر دلتنگ "گلی" هستم.به قول عجم ها تومنی صدنار با تمام دخترا فرق داشت.یه انسان منحصر و خیلی دوست داشتنی میشد اگر دور و ورش دوستای آشغال جمع نمیکرد.و کمی از مغزش تو دوستیها و روابطش استفاده میکرد.که البته اون رفتارها هم به فراخور سنش بود و زمانی که بیست و شش،هفت سالگی رو رد کرد و دید هیچ کدوم ار اون آشغالها حتی یه مسیج ساده هم بهش نمیزنن،متوجه حرفام میشه.

یاد سبحان افتادم،که حدود 15 سال با هم دوست بودیم اما الان کجاست؟چی کار میکنه؟هیچ نمیدونم.دلیل بر این نمیشه که من بی معرفتم یا اون.به هیچ وجه.آدمها از یه جایی به بعد میبینن که دیگه به درد هم نمیخورن.میبینی که اونی که بارها و بارها باهاش رفتی شنا،باهاش رفتی خیابونها رو متر کردی،همخونه ات بوده و رفیق گرمابه و گلستانت بوده دیگه افکارش با تو یکی نیست.سرمنشا اختلاف فکری من و سبحان مسائل مذهبی بود.هر چند سالها گذشت و به اون ایدئولوژی من نزدیک شد،اما هیچ وقت به کمال من نرسید.بعد نوبت به اشکان رسید.این دفعه اصل مشکل ما و اختلاف فکری ما برمیگشت به این که من نمیفهمیدم اشکان چی میخواد،تا حدودی هم به من حسادت میکرد.مسلما به زبون نمی آورد،اما حسادت میکرد وقتی میدید من هنوز یک سال نشده که اومدم تهران و حقوقم دوبرابر اونِ.ولی اشکان نمیدونه که من تو این شهر چه دهنی ازم سرویس شده تا الان رسیدم به اینجا.هر چند هیچ پخی هم نیستم اما خوب کارم هم خیلی بهتر از اونِ.اشکان نمیدونه اینا رو که من چه قدر کار کردم.شب هایی بوده که من از کمر درد تو این شهر غریب خوابم نمیگرفت.خودم تنها زندگی میکردم و هیچ کس به جز عموم نمیدونست که چقدر کارم سخت و مشکلِ.بگذریم.

همین الان هم خواهرم یه قرص بهم داد که بخورم.هیچ وقت از خواهرم نگفتم،یکی از عجیب ترین آدمهایی هست که تو زندگیم دیدم.برعکس ماها این انگار از اون طرف بوم افتاده،نماز و روزه اش قطع نمیشه.به این موسیقی های کلاسیک و اینا علاقه ای نداره،اما چند روز پیش فقط صدای پاواراتی رو شنید،گفت این چند سال پیش مُرد.خواهر عجیبی دارم.اما دوستش دارم.


نصایح دوستانه

به عنوان کسی که در مورد بعضی جیزها سررشته دارم.باید یه چیزی رو عرض کنم تا همه بدونن.این چیزایی رو که میخوام بگم کمی بی تربیتی هستن،اما کاملا واقعی هستن.و دیگه این که هیچ کجا در موردشون صحبت نمیشه.اما خوب بالاخره طبق تجربه کاریم بهشون رسیدم.

اول این که در مورد سردرد میخوام بگم که به علت بی خوابی و زل زدن زیاد به صفحه مانیتور یا تلویزیون به وجود میاد.توی این نوع از سردرد،شقیقه های آدم درد میگیره.تنها راه درمانش هم اینه که آدم بره توالت و زور بزنه تا هر چی مدفوع تو روده هاش هست بیان بیرون، با آب تقریبا خنک هم صورت و گردنش رو بشوره، .بعد از اون شیاف دیکلوفناک استفاده بکنه،شیاف رو اگر نتونستید هلش بدین،کمی ژل لیدوکائین یا لوبریکانت روش بزنید.بعد از کمی سردردتون تسکین پیدا میکنه.سیگار هم فایده ای نداره.سردرد نوع بعدی وقتیه که پس سر آدم درد میگیره.توی این نوع از سردرد مشکل از چشمهای آدم هست.یا چشمهاتون ضعیف شده،یا این که چشمهاتون فشار داره و باید لیزر درمانی بشه.نوع دیگه ای از سردرد هم هست که تو سر آدم انگار پر از آب میشه و مغز آدم توش شناوره،این سردر تنها علاجش سیگار و خواب هست.یه نوع دیگه از سردرد هم هست که میپره،تو مغز انگار ضربان داره،این سردرد میگرنی هست و باید رفت دکتر.

دوم میخوام در مورد ادرار و مدفوع بگم که همیشه مورد علاقه من هستن چون دقیقا آدم با نگاه کردن به اینا متوجه میشه الان بدنش نرمال هست یا نیست؟ادرار شما همیشه و تو هر حالتی باید یه رنگ طلایی داشته باشه و شفاف باشه.اگر رنگ ادرار تیره بشه نشون دهنده کم کاری کلیه ها هست و باید مایعات بیشتر مصرف بشه تا کلیه ها تحریک بشه،حالا هر چی رنگ تیره تر بشه و رسوباتش بیشتر بشه وضعیت خطرناک تر میشه.و از طرف مقابل هم ادرار شفاف و بی رنگی هم که مثل آب میمونه جالب نیست و خطر پرکاری کلیه و از دست دادن املاح بدن رو در پی داره.و دیگه این که اگه ادرار بوی تند داشته باشه نشون میده که بدن داره یکی از املاحش رو به شدت از دست میده.ادرار خوب و نرمال نباید بو داشته باشه.

مدفوع هم نباید تیره رنگ و سفت باشه.سعی کنید حتما روزی یک بار هم که شده دفع مدفوع داشته باشین.اینو از من قبول کنید آدمهایی که بعد از چند روز دفع مدفوع داشته باشن پوست صورتشون خراب میشه.دفع مدفوع باید هر روزه باشه.

خیلی ببخشید که حالتون رو بد کردم،اما این نکات رو حتما باید میگفتم.