تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

پندارهای غلط ما و اول از همه هم خود بنده حقیر

با  اجازه بزرگترا میخوام برم رو منبر و دوباره  خطابه انجام بدم.به پست های اخیرم که نگاه میکنم متوجه میشم که چقدر طولانی شدن.مثلا از یه فیلمی شروع میکنم و شروع به تایپ کردن میکنم و می بینم که از کجا سر در آوردم.مثل زنها که وقتی تلفن رو به دست میگیرن دیگه از خرم سلطان بگیر تا غذای دیشب و همه چی حرف میزنن.منم همون حالت شدم.بگذریم.

آهان یادم اومد میخواستم در مورد چی بگم.در مورد دوستانی که تو دنیای مجازی صحبت میکنن و از معضلات اجتماعی مینالن و در مورد وضع کنونی نقد مینویسن.مثلا یکی میگه مردم تو مترو اینجوری هستن،یکی دیگه از غیبت کردن زن ها بدش میاد و نقد مینویسه،یکی دیگه از بی بندوباری،یکی از بی حجابی،یکی از عقده ای ها،یکی از تندروهای مذهبی،یکی از عادات بد و خاله زنکی،یکی از خالی بندی آدمها و همین طور میبینی تو وبلاگ ها پر شده از نقد وضعیت حاکم بر جامعه و تفکرات مردم.اما هیچ کس نمیشینه با خودش بگه بابا جان همین مردمی که دارم ازشون مینویسم از کره ماه که نیومدن،خودمون هستیم،خانوادمون هستن،غریبه که نیستن،همسایه و دوستای خودمون هستن.بابا بس کنید انتقاد رو.خود ماهایی که انتقاد میکنیم اولیشون هم خود من پر از عیب و ایراد هستیم.و ضمنا اگر من دوستی دارم که یه عادت بدی به نظر من داره،یا آدم بدی هست به نظر من در واقع یه تجلی از خود من هست.متوجه میشین چی میگم؟یعنی تا یه نفر عین خود من نباشه من که باهاش دوستی نمیکنم.یعنی اگه دوستِ من وضعیت اخلاقیش افتضاحه،مشروب میخوره،مواد دود میکنه،خالی زیاد میبنده و هزار مشکل دیگه داره به نظر شما،خود من هم همون مشکلات رو دارم یا دلم میخواد منم اونجوری باشم اما شرایطش رو ندارم.

نکته دوم:اصلا کی گفته همه چیز تو یه جامعه باید نرمال باشه و مدینه فاضله باشه،هان؟کی گفته؟من یه بار یه جایی گفتم باز هم میگم.جامعه ای سالم هست که علاوه بر آدم های خوب و مثبت و کاری و سازنده در کنارش ساقی مواد و فاحشه و دزد و بزهکار و جاکش داشته باشه.یادمِ نمونه کامل این فرضیه من یه جایی بود،تو یه کتابی که من سال 88 واسه یه دختری خریدم و قبل از این که بهش بدم خودم کامل خوندمش،اما مطمئن هستم هیچ وقت اون دختر نخوندش.آهان داستان اسمش بود"کنت دو نیم شده" از "ایتالو کالوینو"،داستان در مورد کنتی بود که به وسیله یه توپ جنگی به دونیم میشه و هر نیمه اش شخصیتی داره،خوب مطلق و بد مطلق.و مردم از هیچ کدومشون راضی نیستن.

من این وبلاگ رو دوست دارم،چون دقیقا چیزایی که میخوام رو مینویسم.

و در نهایت هم یه مطلبی مینویسم که ارتباطی با پست نداره،چند روز پیش دکتر صادق زیباکلام با دکتر زرشناس تو شبکه چهار مناظره ای داشتن در مورد مدرنیته که به نظرم بسیار جالب اومد،میتونید از سایت آپارات یا پیج فیسبوک دکتر صادق زیباکلام اون رو دانلود کنید و ببینید.دو قسمت داره و هر کدوم حدود یک ساعت هست و مباحث خوبی در نقد مدرنیته و مدرنیته مطرح میشه.

منو به حال من رها نکن،تو که برای من همه کسی،اگه هنوزم عاشق منی،چرا به داد من نمیرسی

امروز عصر تونستم 3 فیلم ببینم.سه فیلم از ورنر هرزوگ آلمانی دیدم.هر سه فیلم رو دوست داشتم.اولی یه اسم سخت داشت که یادم نمیاد و در مورد یه مردی بود که خیلی به فلسفه و این چیزا فکر میکرد و زنش بهش خیانت میکنه و اونم یه چاقو میخره،و زنش رو میکشه.فیلم دوم هم یه فیلم بود که کریستین بیل توش بازی میکرد و مربوط به جنگ ویتنام بود و داستان فرارش رو از دست ویتنامی ها نشون میداد.و فیلم سوم هم اسمش بود"آگیریا،خشم خداوند" که داستان جالبی داشت و بر مبنای حقیقت بود.در مورد گروهی از اسپانیایی ها بود که در سال 1950 میلادی یا همون حدودا از طرف پادشاه مامور میشن تا برن و سرزمینی به نام الدرادو رو پیدا کنن که گفته میشه تو اون سرزمین پر از طلا هست.فیلم خیلی خوبی بود و چقدر ساخت این فیلم زحمت داشته.واقعا ساختن اون فیلم تو اون شرایط و اون رودهای خروشان و اون جنگلها کار سختی بوده.من نمیدونم این فیلم جایزه برده یا نه.اما لیاقت یه تقدیر درست و حسابی رو داره و این جور فیلمها باید حفظ بشن واسه آیندگان.مثل کاری که اسکورسیزی داره انجام میده و فیلمهای قدیمی رو تو انجمن فیلم امریکا گردآوری و مرمت میکنه تا برای نسل های بعد به یادگار بمونه.

در حین دیدن فیلم متوجه شدم که همین داستان هم در فیلم دیگه ای به نوعی تکرار شده.این داستان رو تو فیلم"چشمه" از دارن آرنوفسکی هم دیده بودم.فیلم چشمه رو من واقعا دوست دارم.خیلی زیباست.یکی از فیلمهایی هست که همیشه تو ذهنم میمونه و همیشه دلم میخواد دوباره ببینمش.داستان اون هم در مورد زندگی هایی هست که دوباره تکرار میشه.اولی در مورد یه شوالیه اسپانیایی هست که شاهزاده خانم بهش میگه اگه سرزمین الدرادو رو پیدا کردی باهات ازدواج میکنم.نقش اصلی رو هیوجکمن بازی میکنه.خلاصه شاهزاده خانم فکر کنم کشته میشه.بعد همون مرد رو میبینیم که در زمان حال زندگی میکنه و نقش زنش رو هم همون شاهزاده بازی میکنه که اسمش یادم نیست.اینجا زنش مبتلا به بیماری سرطان هست و این مرد تو آزمایشگاه کار میکنه و وقتی دارویی که زنش رو معالجه میکنه کشف میکنه زنش میمیره.تو قسمت بعدی همون مرد رو در زمانی بسیار دور و در آینده میبینیم که تو یه حباب تو فضای لایتناهی سرگردان هست و به دنبال"درخت زندگی" هست.و مرتب غمگین و غصه دارِ.

داستان فیلم "چشمه"خیلی پیچیده و فلسفی هست.منتها از اون فیلمهای خسته کننده نیست.به نظر من حتما باید دیدش.

به گونه ای زندگی کنید که وقتی فرزندانتان به یاد عدالت، صداقت و مهربانی می افتند، شما در نظرشان تداعی شوید.

داشتن یک دین،قومیت،زبان،خانواده،کشور و یا یک شهر خاص به هیچ وجه افتخاری محسوب نمیشه.و نباید نسبت بهش تعصب داشت.

خیلی ساده عرض میکنم.من تو یه شهر جنوبی و یه خانواده مسلمان به دنیا اومدم.پس طبیعیه که فکر میکنم چیزایی که باهاشون به دنیا اومدم بهترینِ.اما در واقع اگر من تو براتیسلاو و یه خانواده یهودی به دنیا می اومدم.اونا رو بهتر میدونستم،اگر تو  ونیز به دنیا می اومدم،الان داشتم پاستا میخوردم و منتظر مسیح موعود بودم،اگر تو نیویورک به دنیا اومده بودم الان تو بروکلین داشتم با سگم قدم میزدم و به این فکر میکردم که الان که دولت شات داون شده چه خاکی به سرم بریزم.اگر تو لندن و تو محله سوهو به دنیا می اومدم الان داشتم به توپچی های لندن فحش میدادم،اگر تو نوار غزه به دنیا می اومدم یه مبارز فلسطینی خسته بودم،اگر تو پاکستان به دنیا می اومدم یه جهادی انتحاری بودم،اگر تو جزایر قناری به دنیا می اومدم یه بومی سیاه سوخته بودم که به زن های توریست سن بالای چاق سفید کشورهای حوزه بالکان ماساژ میدادم،اگر تو مکزیک به دنیا می اومدم تو کار کشت و برداشت ماری جوانا بودم،اگر تو قطب به دنیا می اومدم،یه اسکیموی  زرنگ بودم که واسه روزی چند تا فک بی گناه رو به خاطر چربیهاشون میکشتم،اگر تو برزیل به دنیا می اومدم یه فوتبالیست درجه 3 بودم که تو یه باشگاه دسته دومی به عنوان بازیکن ذخیره بودم،اگر تو واتیکان به دنیا می اومدم یه کشیش کاتولیک مومن بودم که دستورات کاردینال ها رو بدون چون و چرا اجرا میکردم،اگر تو روندا به دنیا می اومدم تا حالا به خاطر نسل کشی کشته شده بودم،اگر تو صربستان به دنیا می اومدم یه صرب متعصب بودم،اگر تو مونیخ به دنیا می اومدم،یه آبجو فروش باحال و خوش مشرب بودم،اگر تو مسکو به دنیا می اومدم جزو اپوزیسیون بدم،اگر تو ترکیه به دنیا می اومدم یه رقاصِ چاق تو یه کافه تو پایین شهر استامبول میشدم،اگر تو پاریس به دنیا می اومدم یه روشنفکر بودم که واسه احقاق حق ازدواج همجنسگرایان تلاش میکردم و.........

این همه مثال زدم تا خواننده محترم و عزیزتر ازجانم بدونه که داشتن بعضی چیزها افتخار به حساب نمیاد و یا دلیل بر این نمیشه که اون چیز بهترین و کاملترین باشه.

چیزی که یه آدم میتونه بهش افتخار بکنه به نظر بنده حقیر فدوی صداقت و درستکاری است.

و من الله التوفیق.

در هدفون هایم

در راستای آزاداندیشی موسیقیایی که تازگی بهش دست پیدا کردم و به طور خلاصه باید بگم از تفکرات دیکتاتوری در مورد موسیقی دست برداشتم و به خودم این اجازه رو دادم که آهنگهای متفاوت تری رو گوش بدم و کارها و سبک های جدیدی رو بشناسم و هر چیزی که رو که غیر از اون چیزی که من دوست دارم "جیغ بنفش" اطلاق نکنم،موفق به یافتن خواننده بااستعداد و بسیار خوش صدایی به نام"بیژن موسوی" شدم که در زمینه راک فعالیت میکنه و دوآلبوم داره به نام"در هدفون هایم" و "گیرنده را بجرخان" که من اولی رو دانلود کردم و واقعا زیبا بود کارهاش به خصوص ترانه "زمین"که واقعا زیبا بود و حرف دل من بود.

خوابهای زیبا

دیشب خواب مدیر داخلی خوشگل 24 ساله کار قبلیم رو دیدم.یه انگشتر با یه نگین بزرگ سبز رنگ دستش بود و دستای هم رو گرفته بودیم و به من گفت چرا دیگه به ما سر نمیزنی.حتی تو خواب هم زیبا و دوست داشتنی بود.و همین طور دستاش هم گرم بود برعکس واقعیت که همیشه دستاش مثل یه تیکه یخ بود.

بازهم هومن اژدری

متوجه شدم که هومن اژدری قبلا یه گروه هم داشته به نام  Mad City که الان دارم بهشون گوش میدم و ناگفته پیداست که چقدر این کارها قشنگ هستن.

هر کجا رفتی پس از من،محفلی شد از تو روشن یاد من کن.

نمیدونم چی شده که همه اطرافیان و همکارها و هر کس که به نوعی باهاش در تماس هستم بسیج شدن که به من زن بدن و منو متاهل بکنن.نمیدونم والا خبریه؟

روزی که خوب گذشت.

چقدر امروز خوش گذشت.خیلی خوب بود.

بعد از چند سال.مرتضی رو دیدم.کسی که منو با سینما آشنا کرد و نقش مهمی در شکل گیری سلیقه من داشت.همراهش یه دوست دیگه هم بود به اسم مهدی.اینا همدوره ای های دانشگاهم بودن.مرتضی اومده بود تهران واسه یه ماموریت کاری که قرار گذاشتیم و ساعت 3 همدیگه رو دم مترو قلهک دیدیم و مهدی ماشین داشت و رفتیم پارک قیطریه و کلی حرف زدیم و خوب بود و بعدشم رفتیم بوستان گفتگو و اونجا تو "پدر خوب" لازانیا و سیب زمینی تنوری خوردیم و من طبق معمول اونقدر اینا رو خندوندم که فکر کنم تا چند ماه شارژ باشن.خیلی خوش گذشت و خیلی وراجی کردیم و حرف زدیم.مرتضی هم یه نرم افزاری داشت که به محض عکس گرفتن عکس ها میرفتن تو فیسبوک.جل الخالق.چقدر هم عکسها خوب شدن و من خوب افتادم تو عکس ها.خودم هم فکر نمیکردم این قدر خوش عکس باشم.اونا تا تونستن هی منو دکتر صدا کردن و میگفتن شبیه دکترایی و این حرفها و غافل از این بودن که .... بگذریم.

بعد من تقاطع توحید-آزادی پیاده شدم و سوار بی آر تی شدم و جلوم یه زنِ خیلی خیلی باحجاب بود که چشمهاش یکیشون مشرق بود،یکیشون مغرب.استغفرالله،مسخره نکن آدمها رو عوضی.بعد اون زنِ همین طور به من نگاه میکرد و لبخند میزدو من پخمه اولش نفهمیدم.بعدا که فهمیدم کمی جا خوردم و گیج شدم و بالاخره تموم شد و پیاده شدم.

من حیث المجموع خوب بود.

آیا روزی پدر میشوم؟

من نمیدونم چرا اینقدر بچه دوست دارم.یعنی خیلی خیلی بچه دوست دارم.

امروز تو سازمان یکی از خانم ها پسرش رو آورده بود.بچش اونقدری بود که راه بره،اما اون قدر نبود که حرف بزنه.باهاش دست دادم و دستش رو بوسیدم و چقدر خوشحال شدم.

تقدیم به برادرزاده عزیزم با عشق

یکی از دلایلی که من خیلی برادر زاده ام رو دوست دارم اینِ که هر وقت بهش نگاه میکنم یاد پدرم می افتم.همه هم اینو میگن.من دلم میخواد وقتی مردم پول زیادی ازم به ارث بمونه و همه به همین برادرزاده ام برسه.هر چند از الانش مشخصه که وقتی بزرگ شد مثل مادر و پدر بی معرفتش میشه.ولی چه کنم که دوستش دارم.