تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

داستان زندگی ات را بنویس و نگذار به تو تحمیل شود.

یه وقتایی یه چیزایی توزندگی پیش میاد که اصلا نمیتونی بفهمی یعنی چی و چرا اینطوری شد؟یا یه حرفی یه نفر بهت میزنه و هیچ وقت نمیفهمی منظور طرف چی بوده.و تا سالها این یادت میاد و عذابت میده و یا این که تو یه موقعیتی باید یه کاری رو انجام میدادی که به هر دلیلی انجامش ندادی و بعدها عذاب وجدان نداری اما هی خودت رو سرزنش میکنی که چرا من فلان کار رو انجام ندادم.یه چیزی واسه من چند سال پیش اتفاق افتاد که همیشه به خاطرش ناراحت هستم و فکرم رو مشغول کرده به خودش.

یادم میاد حدودا سال 87 بود و من تو یکی از شهرهای استان مرکزی دانشجو بودم اون سال یادم میاد هوا خیلی سرد بود و خیلی برف اومده بود.اون قدر برف اومده بود و هوا سرد شده بود که لوله ها یخ بسته بودن و همه خیابون ها مسدود بودن.من و دو تا از دوستام ظهر بود که داشتیم از تو یه کوچه فرعی دورافتاده و پرت از شهر رد میشدیم.همینطورکه از کوچه رد میشدیم،هیچوقت یادم نمیره که یه ماشین پژوآردی سبز رنگ کنار کوچه پارک بود و یهو از تو صندوق عقبش یه صدایی اومد.ظاهرا کسی تو صندوق عقب بود و با شنیدن صدای ما خودش رو میکوبید به این ور و اون ور که صدا تولید بشه و یه صدایی میداد مثل این که دهن یه نفر رو بسته باشن و با دهن بسته داد بزنه.ما خیلی ترسیدیم.من با مشت کوبیدم به صندوق عقب و هی داد میزدم کی اونجاست که دوستم دستم رو گرفت و بهم گفت بزنیم بریم شر توشه.منم ترسیدم.و سه نفرمون به سرعت دور شدیم.هیچ وقت هم دیگه دراون مورد حرفی با هم نزدیم و من هم هیچ وقت نفهمیدم که اونروز تو اون شهر سردِ کوچیک چی تو صندوق عقب ماشین بود.

نظرات 2 + ارسال نظر
شقایق دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:01 ب.ظ

پیگیرم نشو که تو صندوق عقب چی بوده چون هرچی بوده الان دیگه نیست...
ببین منو کلا نیستا!!!!! که خب اینم صدقه سری جرات شما سه تا داره ...والا خوب کردید از این دنیای بی صفت آزادش کردید......

hypetia سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:36 ب.ظ http://zoghali.blogsky.com

ای وای ! پچرا به پلیس زنگ نزدین گزارش بدین ؟

ترسیدیم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد