تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

همهٔ وقایع نعمت‌هایی هستند که برای عبرت به ما داده شده‌اند.

یه چیزی میخوام بگم.اما انتقال منظورم کمی سخت هست و مطمئن نیستم که بتونم منظورم رو به مخاطبم انتقال بدم.اماتلاشم رو میکنم.بعضی وقتها توی زندگی یه اتفاقاتی می افته و کسایی قربانی میشن و اون واسه خیلی ها درس عبرت میشه.حکم طبیعت هم همینطوره،بعضی وقتها افرادی باید قربانی بشن.ذات طبیعت و زندگی یه چیزایی رومیگیره وباعث درس عبرت بقیه میشه.جالب اینجاست که کسی هم قربانی میشه که از همه خوشگل تر وباهوش تر و جوون تر هست.چند داستان مختلف از زندگی خودم و چیزایی که به چشم دیدم یا خوندم میگم که بهتر بتونم منظورم رو منتقل بکنم

داستان اول:پسر دایی من خیلی خوشگل وجوون و باهوش و شوخ طبع بود اما یه عادت بد داشت که خیلی اهل عیاشی بود و دوستای نخاله زیادی داشت.بعد از این که به شکل مرموزی فوت شد،حالا خودکشی یا به هر دلیلی تمام اون دوستای نخاله و لات و لوتش شدن پسرای خوب و خانواده دوست شدن.همشون عاقبت به خیر شدن.اصلا مُردن پسر دایی من باعث یه شوک به همشون شد وهمشون انگار یه ضربه اساسی خوردن.همه رفتن دنبال یه زندگی سالم و آدم حسابی شدن.

داستان دوم:ما یه همسایه داشتیم که پنج تا پسر داشت و هر پنج تا لات بودن و اینا دور خودشون یه سری پسر لات دیگه هم جمع کرده بودن.توی این جمع دوستاشون یه پسری بود که لات نبود و پسر خوبی بود و تک پسر بود و یه خواهر داشت فقط.این برادران لات چون پولدار بودن و ماشین داشتن و اون موقع ها ویدیو و این چیزها نبود خیلی ها جذبشون میشدن.این پسر بیچاره هم یکی از اون خیلی ها بود.یه بار همه سوار ماشین میشن و این پسر هم باهاشون میره.تو راه ماشین چپ میشه و همه زنده میمونن و هیچ بلایی سرشون نمیاد جز این پسر بیچاره که از ماشین پرت میشه و سرش میکوبه به زمین و جا در جا کشته میشه.بعد از اون ماجرا اون خانواده لات ها از محل ما رفتن و همه برادرها راننده تریلی و راننده تاکسی شدن و دست از رفیق بازی برداشتن و بقیه دوستاشون هم برق کار و بنگاه مسکن و اینا زدن و همشون سربراه شدن.

داستان تاریخی:در زمان حکومت شوروی،زمانی که استالین به قدرت رسید به خاطر استمرار نظام کمونیستی مجبور به  تصفیه بزرگی از نزدیکانش شد،خیلی از بزرگان حزب و نزدیکان لنین و معماران اصلی جمهوری سوسیالیستی اعدام شدن.فقط به خاطر استمرار حزب و بقای نظام و ساکت شدن مخالفین.

داستان شخصی: تو خدمت سربازی تو نیروی دریایی بودیم و یه بار فرمانده ازمون خواست که به خط بشیم و همه یه کم شل بودن و دیرتر به خط شدن و اون هم از بین همه اون آدمی که اونجا بود صاف اومد و با اون پوتین های سنگین نظامی یه لگد خیلی محکم جلوی همه اون آدمها در کون من زد،اونم منی که هم منظم بودم و هم ساکت. بعد از اون لگد بود که همه بلافاصله و سریع به خط شدن.

داستان بعدی: یه خانواده ای بودن که من میشناختم و خیلی از خانواده های دیگه آروم تر و نرمال تر بودن و هیچ مشکلی هم نداشتن اما نمیدونم چی شد که یهو اینا از هم طلاق گرفتن.بعد از طلاق اونا بود که همه خانواده های اطرافشون یهو احساس خطر کردن و همه زن و شوهرهایی که تا دیروز با هم مشکل داشتن یهو با هم خوب شدن.حتی یکی از همون زوج های میانسال نمیدونم زنِ چی کار کرد که بچه دار شد و با همین کارش باعث شد تا دست و بال شوهر رو بیشتر ببنده


نظرات 3 + ارسال نظر
شقایق دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:09 ب.ظ

یا امام زاده هاشم !!!!!!حالا تکلیف من که از هر لحاظ تکم چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا به حق همین وقتای عزیز بهم رحم کن قول میدم به زودی آدم منحرف و مزخرف و کور کچل و بی سوادی شم...
خخخخخخخخخخخخ...
حالا جدا از شوخی گمونم حکمت این کار اینه که خدا میخواد به بنده هاش بگه ببینید اون که از همه لحاظ به شما سر بود تهش این شد تو که کلات پس معرکست پس یا آدم شو یه بمیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!
میدونی اگه سر یکی از اون آدم بدا یا حالا مشکل دارا این بلاها بیاد همه میگن حقش بود تاوان کاراشو داد ولی هیچکس به خودش نمیاد چون همچین پایانی واسشون قابل پیش بینی بوده!!!!!!!!!!

تو وبلاگ نداری؟

شقایق سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:59 ب.ظ

چرا ندارم؟؟؟؟؟؟خوبشم دارم...
ولی انقدر غمگین و مسخرست که...
اون بالا آدرس نمیتونم بزارم میذارمش این پایین...
http://manoarminam.blogsky.com

بدت نیاد ولی کاملا با این که وبلاگت مسخره هست موافق هستم.این مسخره بودن از اسم وبلاگت شروع میشه و به مطالبش میرسه و در نهایت اینو داره به من میگه که این مسخرگی به تمام زندگیت رسوخ کرده.
خیلی افکارت مسخره هست.این که یه وبلاگ بزنی و همش در مورد این که یه نفر رو دوست داری و این جور چرت و پرت توش کس شعر بنویسی.تا دیرتر نشده اون افکار احمقانه عشق و عاشقی بچه گانه رو از تو سرت بیرون بکن.به زندگیت بچسب.استخر برو.با دوستات بیرون برو.برقص.بستنی بخور.گیتار بزن.
امیدوارم که از حرفای من بدت اومده باشه.اما بیشتر امیدوار هستم که این حرفها باعث بشه به خودت بیای.
اینقدر وبلاگت و اون درد دلهات مسخره و احمقانه و بی معنی بودن که نتونستم بیشتر از دو پست رو بخونم.
اون یارویی هم که با تو رفیقه تو رو واسه پایین تنه ات میخواد نه هیچ چیز دیگه ای.احمق نباش.

شقایق چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ق.ظ

ممنون از صراحتت...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد