تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

من

این روزها بیشتر دارم به این واقعیت نزدیک میشم که من هیچ حقی برای نقد هیچ چیزی یا هیچ کسی ندارم.اصلا من کی باشم که بخوام نظر بدم؟نه که بخوام ارزش خودم رو پایین بیارم.اما خوب اگر بخوام کسی یا چیزی رو نقد بکنم.خودِ خودم رو باید نقد کنم.

چهره های متفاوت

امشب وقتی از بیرون اومدیم و به خونه رسیدیم.به خاطر این که خواهر من زودتر از من به توالت نره میخواستم بزنمش.و موفق هم شد که زودتر برم دستشویی.

حالا جسارتا میگم توالت رفتن من مهم نیست و این که کی زودتر بره مهم نیست.چیزی که توجه من رو به خودش جلب کرد این بود که من که تو جامعه آدم متین و متشخص و موقر و خوبی خودم رو نشون میدم.وقتی خونه هستم به خاطر زودتر رفتن به مستراح حاضرم کتک کاری راه بندازم.

من پنجره بر دوش به دنبال نسیمم

دارم به شدت دنبال خونه میگردم.باید از این خونه خفه بزنیم بیرون.دنبال یه جایی هستم که پنجره هاش رو به ازدحام آدمها باز بشه.

انسان

انسان موجود فوق العاده پیچیده و عجیبی هست. و به نظر من همه که نه،اما بعضی از آدمها زوایاتی تاریک شخصیتی دارن که یه جایی میتونی اون رو ببینی.یه لایه های روانشناسی پیچیده و مبهمی تو وجود همه آدمها هست.یه سری امیال کشته شده در ضمیر ناخودآگاه.قصد ندارم نظریات فروید رو واکاوی کنم.بلکه میخوام براتون داستانهای واقعی رو  بگم که خودم از نزدیک شاهدش بودم و گواهی هست بر این مطلب که روان انسان بسیار پیچیده و تو در تو هست.

داستان اول:یادم میاد یه حدود ده سال پیش یا بیشتر ما یه ماشین ژاپنی خیلی تمیز داشتیم.که اتفاقا خیلی هم باهاش حال میکردیم.ماشین خوب و سریعی بود که من و برادرم دیوانه وار باهاش 150 کیلومتر بر ساعت میرفتیم و از هیچی هم نمیترسیدیم.ما این ماشین رو از یه آقای بسیار محترم و متشخص خریده بودیم که یه شغل شریف داشت و خانواده و بچه های خیلی خوبی هم داشت.این آقا همین طور دو زن داشت و وضع مالیش هم خوب بود و توانایی اداره کردن دو خانواده رو داشت.همسر دومش هم دخترخاله اش بود و ازش دو دختر 3 و 7 ساله داشت.ما به خاطر انتقال سند و معامله ماشین و این جور حرفها چند بار دیدیمش و باز هم نیاز به گفتن نیست که نمونه کامل یه مرد خانواده و پدر خوب بود.تا این چند سال گذشت و شنیدیم که همین آقای محترم زن دومش رو که عاشقانه دوستش داشته با ضربات چاقو به قتل رسونده و سر هر دو دخترش رو هم بریده.اصلا قابل باور نبود این موضوع.هنوز که هنوز هم بعد از چند سال نمیتونم باور کنم که اون مرد همچین جنایت کثیفی رو مرتکب شده.اون مرد بعد از چند سال اعدام شد.و چیزی که من ازش شنیدم این بوده که تو زندان هم بسیار موقر و متین رفتار کرده و در جواب یکی از زندانیان که ازش پرسیده آیا عذاب وجدان داری؟جواب داده که نه.فقط وقتی که سراغ دختر بزرگم که هفت سالش بوده رفتم هی گریه کرده و گفته بابا مگه من چی کار کردم که میخوای منو بکشی؟فقط بعضی وقتها اون که یادم میاد ناراحت میشم.

داستان دوم:زمانی که 21 سال داشتم به اتفاق چند تا از دوستام که همشون سن و سالشون از من بیشتر بود به خونه یه مرد میانسال رفتیم.کارمند عالیرتبه یه اداره خوب و اسم و رسم دار بود.عکس بچه هاش توی قاب بود رو طاقچه.خونه تمیزی داشت و آدم خوبی بود.همسرش و بچه هاش رفته بودن خونه مامان بزرگ بچه ها و من و دوستام اونجا مهمونش بودیم.ما پنج نفر بودیم.تک تک دوستام با اون مرد رفتن تو اتاق خواب و ترتیب اون مرد رو میدادن،رو همون تختی که با زنش میخوابه،رو همون تختی که بچه هاش بازی میکنن.بعد هم اومد پیش هم و دست منو گرفت و گفت تو مگه بالغ نشدی؟منم فقط میخندیدم و میگفتم نه.

داستان سوم:چند روز پیش با یه مرد جوون آشنا شدم تو انقلاب که اونجا کار میکرد و متولد 69 بود.خیلی ظاهرش معمولی بود و مرتب.لیسانس یه رشته سخت دانشگاهی رو داشت و شغل مناسب و آبرومندی داشت.لباسهاش معمولی بودن و خیلی موجه به نظر میومد.خلاصه از انقلاب به سمت پارک لاله داشتیم قدم میزدیم و حرف میزدیم.از من خواست که واسش نقش فاعل رو داشته باشم.ولی به همین کفایت نمیکرد و منم سعی داشتم ببینم دیگه چه کارهایی حاضره واسم بکنه.به من گفت که حاضره واسم لباس زنونه بپوشه.هر کاری که بگم انجام بده و حتی دوست داشت که من روی بدنش قضای حاجت بکنم و اون رو بخوره.

همه این آدمها واقعی بودن و من خودم از نزدیک همشون رو دیده بودم.همشون محترم و موجه بودن.و هیچ عیب و ایرادی نداشتن به ظاهر.

و من همیشه از خودم میپرسم که چی تو زندگی آدمها پیش میاد که به این شکل میشن.

"پ چشم آبی"

بعد از مدتها کش و قوس و ناز و ادای اون و یا نداشتن وقت از طرف من و یا این که شیفتهای ما به هم نمیخورد بالاخره امروز عصر با "پ چشم آبی" بیرون رفتیم.با ماشین اومد تو رسالت و رفتیم هفت حوض و یه مانتو خرید و منم واسش یه شال خریدم.

بعضی حرفهاش واسه من قابل درک نبود و بی معنی و احمقانه میومدن.اما کیه که میتونه ادعا کنه یه حماقت هایی نداره؟و این که یاد گرفتم به جای تغییر دادن آدمها همون جوری که هستن دوستشون بدارم.

بهش گفتم که چی شد یاد من افتادی و بالاخره دوستی من رو قبول کردی و حاضر شدی باهام بیرون بیای و بهم گفت تو این همه مدت بودی و من کور بودم که تو رو به این خوبی ندیده بودم.نمیدونم این جوابش صادقانه بود یا نه؟بهش گفتم لطف داری و این حرفها.در مجموع بعدازظهر خوبی بود.

تو هفته قبل داشتم با یه همکار دوست داشتنی آشنا میشدم که نمیدونم چی شد که یهو همه چی به هم ریخت.

حالا هم که با "پ چشم آبی" آشنا شدم.نمیدونم چی میشه و تا چند وقت دوست خواهیم موند.اما امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

پانوشت:"پ چشم آبی" رو یه جا به اشتباه گلی نوشتم.شاید هنوز هم تو عمق وجودم گلی رودوست داشته باشم.اما واقعیت این بود که میلیون ها کیلومتر از هم دور بودیم.اونم امیدوارم هرجا هست موفق باشه.

ازدواج امر غریبیست.

امروز عصر که با "پ چشم آبی" رفته بودیم بیرون.اون یه مانتو خرید و من پشت در اتاق پرووایساده بودم و اون داخل مانتو ها رو پرو میکرد و در رو باز میکرد و به من میگفت که قشنگِ این مدل واین جور حرفها و فروشنده به من گفت که خانمتون اون مدل رو نپسندید؟

بعد که خریدیم و اومدیم بیرون،درستِ که من نطق شیوا و پر حرارتی در مورد معایب ازدواج واسش انجام دادم و بهش فهموندم که من نه با اون و نه با هیچ کس دیگه ای و نه حالا و نه هیچ وقت قصد ازدواج ندارم.اما لعنت به من.لعنت به منِ عوضی دروغگو که با خودم هم صادق نیستم.

واقعا امروز از صمیم قلب آرزو داشتم که"پ چشم آبی" زن من بود.بعد از خرید به جای این که منو برسونه سر کوچمون باهام بیاد خونه.خونه ای که به سلیقه اون چیده شده باشه.مانتو و شال رو یه دفعه دیگه بپوشه و بیاد رو پام بشینه.جنبه جنسی مسئله اصلا مد نظر من نیست.ولی واقعا دلم میخواست که میبود و با هم غذا میخوردیم و در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف میزدیم و دستاش رو میبوسیدم.

بعضی وقتها واقعا دلم میخواد ازدواج بکنم،بعضی وقتها واقعا خسته کننده میشه زندگی.آدم دلش یکی رو میخواد که مال خودش باشه.صداش آشنا باشه.عادتهاش رو بدونه.بدونه چی دوست داره.در دسترسش باشه.بتونه راحت بهش بگه دوستت دارم.با هم برقصن.یه ترانه مشترک رو هر دو دوست داشته باشن و باهاش آواز بخونن.

لعنت به من که بدجوری دلم میخواد ازدواج بکنم.

زندگی همیشه عجیب بوده و هست.

من همیشه در مورد زندگی و اون چیزی که درونش در جریان هست به دیده تعجب نگاه میکنم.

خوشبختی،سرنوشت،آینده،اون چیزی که برای ما پیش میاد.این اتفاقات و حوادث چطور برای ما پیش میان؟

عمیقا معتقد هستم که هیچ نیروی ماورایی وجود نداره و هیچ چیز از قبل برای ما مقدر نشده.اما واقعا زندگی چطور پیش میره؟آیا این انتخاب های ما هستن که به زندگیمون شکل میدن یا شانس هم درش تاثیر داره.من آدمهای زیادی دیدم که در عین شایستگی فقط به خاطر این که موقعیت پیشرفت براشون فراهم نشده تبدیل به آدمای بازنده ای شدن که جز حسرت و افسوس کاری ازشون ساخته نبوده و در طرف مقابل هم آدمهای مزخرفی رو دیدم که همه چیز به دست آوردن.

زندگی همیشه عجیب بوده و هست.

آن‌جاکه طبیعت توقف می‌کند، هنر آغاز می‌شود.

بعضی آدمها هستن واقعا خاص و دوست داشتنی هستن.آدمهایی که شرایط رو تغییر میدن،یه کار جدید انجام میدن و به جبر زمانه و سیستم موجود ریشخند میزنن.

اما بعضی وقتها هم میبینی که بعضی از حیوانات و حشرات هم همین طوری هستن.مثلا یه ماهی هست به اسم "پرنده ماهی" که واقعا طبیعت رو به سُخره گرفته.ماهیه ولی میتونه بپره.اما از اون جالبتر یه موجودی هست به اسم "پلاتیپوس" که تمام نظم طبیعت رو به هم ریخته و در قید وبند هیچ قانونی نیست و واسه خودش یه بی نظمی بزرگه و به تمام نظم نوین طبیعت گند زنه.این موجود جثه اش مثل موش خرما هست.مثل موش کور میمونه قیافه اش،تو آب زندگی میکنه،منقاری مثل اردک داره،غذاش ماهی کوچیک و کرم و این چیزاست،پستاندار هست اما تخم گزاره،بدنش مو داره،اما موهاش مثل پرهای اردک چرب هست و در نهایت هم سمی هست.واقعا این موجود عجیبِ.من به همچین سیستمی فقط میتونم بگم آفرین.

به یاد پدرم

من پدرم رو خیلی زود از دست دادم.

یادمِ زمانی که زنده بود یه حرفایی میزد که به نظرم کفرآلود و مشرکانه یا خیلی بی معنی و چرند بودن،اما گذشت زمان همه اونا رو به من ثابت کرد.

یه خاطره ای از پدرم دارم.یادم میاد من نوجوون بودم و داشتیم تو حیاط خونمون یه باغچه درست میکردیم.یه نقطه دیگه از شهر هم همزمان داشتن فضای سبز میساختن.یادمِ آخرای شب بود که ما گونی و بیل برداشتیم و با ماشین رفتیم اونجا واسه دستبرد به این چیزا.ما یه مقداری خاک و کود میخواستیم فقط.که بریزیم تو باغچه.چند گونی پر از خاک کردیم و رفتیم سمت کود ها.اون گونی رو گرفته بود و من بیل میزدم تو کودها یا برعکس،دقیق یادم نیست. جایی که ما بودیم خیلی تاریک بود و هیچ چیز معلوم نبود.در حین کار من متوجه شدم خیلی بوی بدی میدن کودها،نه این که انتظار داشته باشم بوی عطر امپریال مجستی داشته باشن.اما بوی غیر طبیعی داشتن.به بابام گفتن که چرا اینا اینقدر بدبو هستن؟اونم گفت که به احتمال زیاد کود انسانی باشن.من گفتن یعنی چی؟اون گفت کمی فکر کن میفهمی،تازه من دوزاریم افتاد که داریم چی بار میزنیم و میخواستم وسط کار ول کنم برم تو ماشین.که گفت یا نباید میومدی یا تا آخرش باید بمونی و کار رو تموم بکنی.منم مجبور شدم بمونم و تا آخرش هم موندم و کار رو تموم کردم و چند ماه بعد زمانی که از تو باغچمون بامیه و بلال چیدیم و خوردیم فهمیدم که ارزشش رو داشته.

چیزی که من اون شب از پدرم یاد گرفتم اینِ که ما یا کاری رو نباید انجام بدیم یا اگر شروع به انجامش کردیم به بهترین نحو انجامش بدیم و همه جوره پای کارهامون بمونیم.

راه رفتنی رو باید رفت،در بستنی رو باید بست

رفتم دندون پزشکی،دو دندون پر کردم،یه دندون عصب کشی کردم.شد 400 هزار تومن ناقابل.