تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

برگشته به گذشته

تو هفته قبل روز پنج شنبه که خیلی هم بارون میومد یهو به سرم زد که برم به محل کار قبلیم.دیگه خیلی از اون موقع گذشته و الان هم مثل اون موقع نیستم و کسی هم که احیانا اینجا رو میخونه من رو نمیشناسه.پس راحت بگم که من تقریبا یک سالی تو خانه سالمندان کار میکردم و اون روزها شاد ترین روزها بودن تو زندگی من.واقعا خوب بودن و هیچ وقت فراموش نمیکنم اون روزها رو.

وقتی رفتم پرسنل اونجا عوض شده بود و تنها "مدیر داخلی خوشگل بیست و چهار ساله" که حالا نزدیک بیست و شش سال داشت اونجا بود.هنوز هم زیبا بود و وقتی من رو دید بهم یه نگاه معنی داری انداخت و بهم گفت پروانه شدی؟چقدر خوب یادش مونده بود.اصلا فکرشم نمیکردم این یادش بیاد.حدود یک سال پیش زمانی که میخواستم از اون جا برم.هی به من میگفت نرو بمون.نمیدونم علت اصرارش چی بود.من بهش گفتم اینجا واسه من مثل یه پیله بود و وقتش رسیده که مثل یه پروانه از اینجا برم دیگه.

بگذریم.دکوراسیون عوض شده بود و دو سه نفر از آدمهای اونجا مرده بودن.و سه نفر هم من رو شناختن و خیلی خوشحال شدن از دیدن من.

بعد از کمی که پیششون بودم از اونجا اومدم بیرون.هوا تاریک شده بود،سرد بود و بارون داشت میبارید و صورت آدمها رو خیس میکرد و من به این فکر میکردم که چه زندگی سختی وقتی سالها کار میکنی و زندگی میکنی و در نهایت هم باید گوشه یه آسایشگاه سالمندان بمیری.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد