بعضی وقتها هیچ اتفاق خاصی تو زندگی نمیفته،هیچ کس جدیدی رو نمیبینی،هیچ کار جدیدی رو تجربه نمیکنی،هیچ کس رو نمیبینی که تو رو یاد یه نفر دیگه بندازه،هیچ ترانه ای نمیشنوی که تو رو سر شوق بیار،هیچ غذایی نمیخوری که بهت حال بده،هیچ بدی از کسی نمیبینی،هیچ خوبی به کسی نمیکنی،هیچ محبت و لبخند مهربانی از کسی نمیبینی و بر عکس.
الان چندین هفته هست که من همین حالت رو دارم.نه خوبم،نه بدم.
خرافاتی نیستم اما بعد از این که با "میم ای کی جی" رفتیم اون کافی شاپ همین جوری شد.انگار اون زندگی من رو طلسم کرد.پریروز هم تو سازمان دیدمش.بهش خیره شدم و بهم سلام کرد و منم همین جوری بهش نگاه کردم و بدون این که بهش جواب بدم رد شدم.این بار دومی هست که این کار رو انجام دادم.لعنت به من این کار خیلی زشت و شرم آور و بی ادبی هست.نباید دیگه تکرارش بکنم.
برو کوه یه مدت، ترجیحا سنگین، یکم با خودت باشی
کم کم حالت جا میاد...
کوه رو دوست ندارم.اصلا دوست ندارم.
چیز مهمی نیست خیلیا تمام روزهای زندگیشونو به این نحوی که شما میگی میگذرونن
فقط کافیه به این فکر کنی که میتونست بدتر از این باشه و بایستی پشت پنجره تا یه چیز جدید اون بیرون ببینی
دیدن یه چیز تازه اصلا کم نیست خودش یه تغییر بزرگه باور کن
حرفت رو قبول دارم.میتونست خیلی بدتر از این باشه،همون طوری که قبلا بود.