تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

این روزهای من

مدتهاست که پست جدیدی نزاشتم.خبرخاصی نبوده این چند وقت.کمکی فوتبال میبینم.یه مسافرت چند روزه به جنگلهای ابر شاهرود رفتم.با "ال بور خیلی سفید" رابطه ام خیلی خوب شده.با هیچ دختری به این مدت دوست نبودم تا حالا.مشکل برادرم هم حل شد.هفته دیگه هم دوباره کنکور میدم تا ببینم چی میشه.خیلی دلم میخواد قبول بشم.

جام جهانی فوتبال و نسبت آن با طول عمر آدم

همه بازی های جام جهانی رو میبینم.مگه چند تا جام رو میتونیم تو زندگی ببینیم٬مگه چند سال حال و حوصله دیدن داریم.

مرگ بر داعش

همیشه آدم از چیزی که میترسه سرش میاد.

تمام زندگیم از تنروهای مذهبی و جنایت هایی که به واسطه توجیهات مذهبی انجام میشن.ترسیدم.

الان هم بیخ گوشمون گروه کثیف داعش داره قدرت میگیره.دولت٬سپاه٬بسیج و نهادهای حکومتی به نظر من باید جلوی پیشروی این گروه کثیف رو بگیرن.

خوب شاید گروهی با من مخالف باشن.اما اگر تو قسمت جستجوی گوگل و تو بخش تصاویرش فقط بنویسین داعش تصاویر و عکس هایی از جنایات این گروه به شما نشون میده که قابل باور نیست.

چیزهایی که می‌خواهیم و چیزهایی که یادمان هست زندگی ما را ساخته است. ما‌‌ همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و می‌خواهیم.

داستانی از سروش صحت چند سال پیش خوندم که بعد از مدتها جستجو دوباره پیداش کردم از آدرس فوق:http://www.dailynotes.ir/tag/%D8%B3%D8%B1%D9%88%D8%B4-%D8%B5%D8%AD%D8%AA

اما خود داستان:


در بیست‌وشش سالگی باید می‌مُردم. با سرعت در اتوبان می‌راندم و می‌خواستم از مینی‌بوسی که کنارم بود سبقت بگیرم، خیلی مویی داشتم از کنار مینی‌بوس رد می‌شدم که سپر عقب ماشینم به سپر جلوی مینی‌بوس‌گیر کرد، مینی‌بوس یک لحظه ترمز کرد و من کنترل ماشینم را از دست دادم. ماشین سَبُک من بعد از چندبار این طرف و آن طرف رفتن چپ شد، گاردریل‌های وسط اتوبان را شکست و طرف دیگر اتوبان در خلاف جهتی که ماشین‌ها می‌راندند، چهار‌چرخ‌هوا روی زمین افتاد. همه‌ی این‌ها در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. قبل از تصادف داشتم تصنیفِ «ای مه من، ‌ای بت چین،‌ ای صنم» را زمزمه می‌کردم و در طول تصادف این تصنیف با آهنگش در ذهنم ادامه داشت.

آن‌قدر همه چیز سریع بود که فرصت نکرده بودم بترسم. انگار توی اسفنج پر از آبی دست‌وپا می‌زدم. صدا‌ها محو و حرکات اسلوموشن بودند. خیلی زود عده‌ی زیادی جمع شدند و من را از پنجره‌ی ماشین بیرون کشیدند. همه کنجکاو بودند بفهمند زنده‌ام یا مرده. به جمعیت نگاه کردم، تصنیف «بت چین» هنوز در ذهنم ادامه داشت. خانمی که خیلی ترسیده بود، گفت: «تکونش ندین. ممکنه نخاعش قطع شده باشه.» بدنم را تکان دادم، دیدم تکان می‌خورد. بلند شدم و ایستادم. یک دفعه دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. مثل بید می‌لرزیدم. خنده‌ام گرفته بود که چرا این‌جور می‌لرزم. یک نفر دوان‌دوان از صندوق عقب ماشینی یک پتو آورد و پشت من انداخت. در آن چله‌ی تابستان پتو را دور خودم گرفته بودم و باز می‌لرزیدم. آقایی پرسید: «خوبی؟» گفتم: «بله» گفت: «چیزی نمی‌خوای؟» گفتم: «نه» خانم میان‌سالی که خیلی نگران به نظر می‌رسید گفت: «شماره تلفن خونه‌تون چنده؟» فکر کردم ولی شماره‌ی تلفن خانه یادم نیامد. یادم بود ولی به زبانم نمی‌آمد. محو بود، گم بود. زن میان‌سال پرسید: «مادر! چیزی یادت هست؟»

چیزی می‌خواهم؟ چیزی یادم هست؟ همان‌جا، کنار‌‌ همان اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پیچیده در پتویی ضخیم می‌لرزیدم، فهمیدم چیزهایی که می‌خواهیم و چیزهایی که یادمان هست زندگی ما را ساخته است. ما‌‌ همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و می‌خواهیم.

چه چیزهایی می‌خواستم؟ همیشه دلم می‌خواست صدای خوبی داشتم. دلم می‌خواست شعرهای زیادی از حافظ و سعدی و مولوی و عطار حفظ بودم و با آن صدای خوش می‌خواندم. دلم می‌خواست بلد بودم کمانچه بزنم مثل بهاری یا کلهر. آن‌وقت هر وقت دلم می‌گرفت خودم می‌زدم و می‌خواندم و گریه می‌کردم. تازه اگر دل دوستانم هم می‌گرفت برایشان می‌زدم و می‌خواندم که گریه کنند. هرچند معلوم نیست چیزی را که من دوست دارم بقیه هم دوست داشته باشند. بار‌ها فیلم یا کتاب یا رستوران یا شعری را که خیلی دوست داشته‌ام به بقیه معرفی کرده‌ام تا آن‌ها هم در لذت من شریک شونداما آن‌ها از آن چیز نه تنها لذت نبرده‌اند که گاهی حتی بدشان هم آمده است. اولین باری که این بیت حافظ را شنیدم دیوانه شدم «در بزم دور یک دو قدح درکش و برو/ یعنی طمع مدار وصال مدام را» فکر می‌کردم به یکی از بزرگ‌ترین اسرار عالم پی برده‌ام و دلم می‌خواهد این سرّ مهم، این کشف بزرگ، این راز عجیب را با همه در میان بگذارم. شعر را برای همه می‌خواندم و عکس‌العمل‌ها: «خیلی قشنگ بود.»، «بزم دور یعنی چی؟»، «شعر مال خودته؟» و «چه بامزه، آخی راست می‌گه والا.» البته که باز هم این شعر را برای بقیه خواهم خواند، باز هم فیلم‌ها و کتاب‌هایی را که دوست دارم به بقیه معرفی خواهم کرد، باز هم اگر غذا، رستوران، تئا‌تر و ترانه‌ی خوبی را دوست داشتم به دوستانم خبر می‌دهم ولی دیگر می‌دانم که این‌ها مال من بوده‌اند و کس دیگری نمی‌تواند زندگی من را تجربه کند مگر آن‌که ظهر یک روز مرداد کنار یک ماشین چپ‌شده در اتوبان زیر پتویی لرزیده باشد. آدم‌ها هیچ وقت همدیگر را کامل نمی‌فهمند مگر آن‌که مسیرهایی مشابه هم رفته باشند، آدم‌هایی مشابه هم دیده باشند و اتفاق‌هایی مشابه هم را تجربه کرده باشند. تازه آن وقت هم نمی‌فهمند.

دیگر دلم چه می‌خواست؟ دلم می‌خواست انگلیسی‌ام فول باشد و فرانسه و آلمانی و عربی و اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیایی‌ام هم عالی باشد که فیلم‌ها و کتاب‌های انگلیسی، فرانسه، آلمانی، عربی، اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیایی را به زبان اصلی ببینم و بخوانم.

دلم می‌خواست در عین سلامتی خیلی هم پولدار بودم. دنیا را می‌گشتم، جاهای پولداری می‌رفتم و اگر جاهای غیرپولداری می‌رفتم به خاطر این بود که دلم خواسته جای غیرپولداری بروم، نه چون پولش را ندارم. دلم می‌خواست اسکی، اسکیت و اسکواش بلد بودم و بیلیاردباز قهاری هم بودم، تنیسور خوبی هم بودم و والیبالیست خوبی و والیبال ساحلی‌باز خوبی و تنیس‌روی‌میزباز خوب و بسکتبالیست خوبی، همین‌طور فوتبال‌دستی‌باز خوبی و پلی‌استیشن‌باز خوبی، همه‌ی این‌ها با هم.

حالا که دارم آرزو می‌کنم چرا خودم را محدود کنم؟ دلم می‌خواست هم صدایم مثل پاواروتی باشد و هم مثل عبادی یا کلهر کمانچه بزنم. دوست داشتم مثل پرلمان هم ویولن بزنم و دلم می‌خواست ویولن‌سل‌نواز ماهری هم بودم و کنترباس‌نواز ماهر و ساکسیفون نواز ماهری و می‌توانستم جاز و رِگِه و بلوز هم بزنم و بخوانم… دلم می‌خواست مثل وودی آلن که هم فیلم می‌سازد و هم هفته‌ای یک شب در یک کلوپ کلارینت یا یک ‌ساز بادی دیگر می‌زند به‌‌ همان خوبی فیلم بسازم و هفته‌ای یک بار هم زیر پل خواجو بنشینم و کلارینت بزنم. دوست داشتم در فیزیک مثل انیشتین، در شیمی مثل پاولینگ و در ریاضیات مثل گالوا بودم. چون فیزیک، شیمی و ریاضیات را هم دوست دارم.

دلم می‌خواست یک ورزش رزمی را خوب بلد بودم مثلا کیک‌بوکسینگ. آن وقت اگر توی خیابان با کسی دعوایم می‌شد، رحم نمی‌کردم و تا جایی که می‌خورد می‌زدمش. آن‌هایی را که یک‌طرفه می‌آمدند یا دوبله پارک می‌کردند را هم می‌زدم و اگر در شرایطی خودم مجبور می‌شدم یک‌طرفه بروم یا دوبله پارک کنم و کسی به من تذکر می‌داد او را هم می‌زدم. دلم می‌خواست در ادبیات و جامعه‌شناسی و فلسفه هم آدم خیلی باسوادی باشم. در حد تولستوی، هابرماس و افلاطون.

این‌ها چیزهایی است که آن روز در بیست‌وشش سالگی وقتی لرزان کنار اتوبان نشسته بودم دلم می‌خواست. آن روز به آدم‌هایی که دوست‌شان داشتم هم فکر کردم، نامزدم، مادرم، دوستانم و عشق‌های به زبان نیامده. اولین باری که عاشق شدم کلاس سوم دبستان بودم. عاشق دختری شدم که کلاس پنجم بود و هیچ محلی به من نمی‌گذاشت، کلاس دوم راهنمایی دوباره عاشق شدم و باز فهمیدم که همه‌ی عشق‌های قبلی الکی بوده است. این بار عاشق مینا زیبا‌ترین دختر محله‌مان شده بودم. مینا یک سال از من بزرگ‌تر بود و کوچک‌ترین توجهی به من نداشت، حتی جواب سلامم را به‌زور می‌داد. حق هم داشت، من در محله‌مان آدم ممتازی نبودم. نه فوتبالم خوب بود، نه در والیبال خوب اسپک می‌زدم، نه در دعوا خوب مشت می‌زدم، نه قدبلند بودم، نه خوش‌صحبت، نه خوش‌قیافه… من فقط از دور نگاه‌اش می‌کردم. از بغلش که رد می‌شدم آهسته سلام می‌کردم و او هم انگار که به یکی از برده‌هایش جواب بدهد، جوابم را می‌داد. فقط یک بار از روی تفقد لبخندی هم به من زد که از خوشحالی تا خانه‌مان دویدم. چند سال پیش، اتفاقی بعد از بیست‌وپنج سال یکی از بچه‌های محله‌ی سابق‌مان را دیدم. سراغ همه را گرفتم. همه ازدواج کرده بودند و بچه داشتند بعضی‌ها جدا شده بودند، خیلی‌ها هم خارج بودند. سراغ مینا را گرفتم. گفت: «مینا مرد.» چی؟ مینا مرد؟ مینا که آن‌قدر زیبا بود، که آن قدر قدبلند بود، که وقتی راه می‌رفت جهان می‌ایستاد تا او برود، مرده بود؟ دوباره گم شدم. پرسیدم: «کی مرد؟» گفت: «سه چهار سال پیش.» پرسیدم «آخه چرا؟» گفت: «چه می‌دونم، آدم‌ها می‌میرن دیگه.» در هجده سالگی برای آخرین بار مینا را دیدم. دیگر دو سه سالی بود که عاشقش نبودم.

عشق دوره‌ی نوجوانی من برای ابد گم شد بی‌آن‌که من تصویری دیگر از او ببینم یا بدانم در زندگی‌اش چه کرد و چرا مرد. با‌‌ همان قد بلند و لبخند متکبرانه برای همیشه رفت و گم شد.

چند وقت پیش پسرم گریان از مدرسه به خانه آمد و گفت: «من دوست ندارم برم مدرسه… دوست ندارم درس بخونم.» دیدم گریه‌اش از ته دل است. با او همراهی کردم و گفتم: «اگه نمی‌خوای بری مدرسه هیچ اشکالی نداره، فقط باید بگی به جاش می‌خوای چی کار کنی؟ اگه فکر کرده باشی می‌خوای چی کار کنی اون وقت می‌تونی مدرسه نری.» پسرم گریان گفت: «فکر کردم.» گفتم: «می‌دونی می‌خوای چی کار کنی؟» گفت: «آره» گفتم: «چی؟» گفت: «می‌خوام فقط بخورم و بخوابم.»

من هم مثل پسرم هستم، یعنی او مثل من است، به من رفته است؛ تنبلم. هم دلم می‌خواهد انیشتین و بولت و مایکل فلپس و بهاری و مسی باشم، هم حال هیچ کاری را ندارم. دلم می‌خواهد فقط بخورم و بخوابم. به هیچ کاری نکردن خیلی علاقه‌مندم. لذت‌بخش‌ترین کار دنیا برایم این است که بنشینم و بقیه را نگاه کنم. قدیم‌ها که سیگاری بودم دلم می‌خواست فقط بنشینم سیگار چاق کنم و بقیه را نگاه کنم و حالا که سیگاری نیستم دلم می‌خواهد بنشینم جرعه‌جرعه چای بنوشم و بقیه را نگاه کنم. حرف زدن را هم دوست دارم. از وراجی و حرف زدن‌های صدتا یک غاز با دوستانم خیلی لذت می‌برم. بین غذا‌ها به سوسیس و نیمرو علاقه‌ی زیادی دارم و استیک و کله‌پاچه و سیراب شیردان و قرمه‌سبزی و پاستا و آبگوشت و همه‌ی غذاهای خوش‌مزه‌ی دیگر را هم دوست دارم. توی سریال‌ها، سریال‌های دوره‌ی بچگی را می‌پرستیدم، مرد شش میلیون دلاری، بارتا، کوجک، توما، کریستی لاو را خبر کن، خانه‌ی کوچک، ستوان کلمبو، تلخ و شیرین، باگالو‌ها، مزرعه‌ی چاپارل، ویرجینیایی، غرب وحشی وحشی وحشی، الری کویین و … . همه‌ی فیلم‌های آن روزها را هم می‌دیدم و چه لذت عمیقی می‌بردم. با مادرم می‌رفتیم سینما. هفته‌ای یک بار سینما چهارباغ اصفهان. بغل سینما چهارباغ یک ساندویچ‌فروشی بود به اسم «ساندویچ اختیاری» که روی شیشه‌اش نوشته بود «اول اختیاری بعد سینما» ما هم همیشه اول می‌رفتیم اختیاری ساندویچ می‌خوردیم و بعد می‌رفتیم سینما. سالن سینما همیشه غلغله بود، مادرم بلیت لژ می‌گرفت و ته سینما می‌نشستیم. می‌گفت: «عقب بهتره.» من هنوز بسیاری از دستورالعمل‌های مادرم، موقع سینما رفتن در گوشم هست: «توی سینما جات هرچی عقب‌تر باشه بهتره…»، «تو یه روز نباید دوتا فیلم دید…»، «بیرون خونه نباید ساندویچ کتلت و کوکو خورد (چون این‌ها توی خانه هست.)» مادرم سال ۸۰ در حالی که من و برادرم بالای سرش ایستاده بودیم مرد. من و برادرم مادرمان را خیلی دوست داشتیم و باورمان نمی‌شد که بمیرد ولی مرد. نمی‌دانستیم تنهایی باید چه کنیم ولی روزگار خیلی زود به ما یاد داد و ما هم یاد گرفتیم و حالا بلدیم.

خب، دیگر چه چیزهایی را دوست دارم و چه چیزهایی را دوست ندارم؟ خودنویس را خیلی دوست دارم ولی بلد نیستم با خودنویس بنویسم. تایپ ده انگشتی را دوست دارم ولی حتی یک انگشتی هم بد تایپ می‌کنم. بوی عطر خوب را دوست دارم و بوی بد پا و بدن و به‌خصوص دهان خیلی آزارم می‌دهد. آدم‌های شجاع را دوست دارم هرچند که آدم‌های ترسو را که می‌دانند ترسو هستند هم دوست دارم. آدم‌های باایمان قهرمان‌های رویایی من هستند و آدم‌هایی که شک می‌کنند ضدقهرمان‌های بزرگم.

شجاعت، راست‌گویی و تحمل شرایط سخت را ستایش می‌کنم و ترسو بودن، گاهی دروغ گفتن و کم‌طاقتی را می‌فهمم. پررو بودن را دوست ندارم و حرف زدن و نوع به کار بردن کلمات و عبارات توسط آدم‌ها برایم اهمیت ویژه‌ای دارد. مثلا وقتی در ترمینال یک نفر داد می‌زند: «عباس ما رو دودره نکنی‌ها.» دلم می‌خواهد به او و عباس نگاه کنم و وقتی در یک مهمانی یک خانم به دوستش می‌گوید: «مهناز ما رو دودره نکنی‌ها.» دیگر دلم نمی‌خواهد به او و مهنازخانم نگاه کنم.

هنوز خیلی چیزهای دیگر باید بنویسم. هنوز درباره‌ی زندگی خیلی حرف مانده فقط دستم خسته شده.

چند سال پیش دوباره تصادف کردم. این بار ماشینم را از زیر یک کامیون حمل زباله بیرون کشیدند. وقتی از ماشین پیاده‌ام کردند همان‌طور که در چله‌ی زمستان کنار اتوبان نشسته بودم، بوی زباله‌ها را استنشاق می‌کردم و می‌لرزیدم و خوشحال بودم که لای زباله‌ها دفن نشده‌ام با خودم گفتم: «مرتیکه این دوبار… تو اصلا کی هستی؟… دفعه‌ی سوم می‌خوای چی کار کنی؟» و می‌دانم که تا سه نشود بازی نشود

کریم باقری خیلی مخلصیم.

امروز تو سازمان ما کریم باقری اومده بود.باید بگم که انسان بسیار خوش اخلاق و خاکی و خوبی بود.

صبح شنبه خر است.

مورد اول: همسایه طبقه پایین دو سال از من بزرگتر هست و بچه اش دیروز به دنیا اومد.همکارم سه سال از من بزرگتره و بچه اش تو هفته گذشته به دنیا اومد.و تقریبا همه هم دوره ای هام رو دارم میبینم البته به لطف فیسبوک که نه تنها ازدواج کردن بلکه بچه هاشون هم به دنیا اومدن.انگار دارم عقب میوفتن.ولی لامصب این مجردی چنان لذتی داره که با هیچی نمیشه عوضش کرد.شاید سنم بالاتر بره و ازدواج کردم پشیمون بشم که چرا زودتر ازدواج نکردم.نمیدونم والا.

مورد دوم:این چند روز تعطیلات رو رفتم به یه مسافرت که خیلی خوش گذشت.مسافرت بعدی اگر خدا قسمت بکنه یا باید برم ترکیه یا تایلند.

مورد سوم:چند روز پیش چنان طوفانی رو از پنجره اتاق شاهد بودم که در تمام عمر نیمه شریف بیست و نه ساله ام شاهدش نبودم.

مورد چهارم: تو این شبکه های اجتماعی یه عکس هایی هست که یه متن روش نوشته و مردم واسه دیگه به اشتراک میزارن که نمیدونم اسمشون چی هست٬ اما متن یکیشون جالب بود و نوشته بود که: رابطه ای که تا sms ندی و زنگ نزنی از طرف خبری نیست یه رابطه سه نفرست یا چند نفره که به نظر بنده حقیر همین طور هست.

و السلام.

اگر میتوانستم دوباره زندگی کنم دفعه دوم تو را زودتر پیدا میکردم تا طولانی تر دوستت داشته باشم.

اپیزود اول:چند روز پیش با یه دختری که همکار هستیم به طور اتفاقی تو یه تاکسی افتادیم و تا سازمان رفتیم و هر کس هم کرایه خودش رو حساب کرد.این دختر یه بار به من گفت که من تو تیم ملی والیبال بودم که من فکر میکنم لاف زد.و دیشب هم خواب دیدم که برهنه و لخت مادرزاد تو زمین والیبال دراز کشیدم و اونم یه شرت تنگ و کوتاه پوشیده و میپره رو هوا وضربه آبشار میزنه و توپ دقیقا با سرعت زیاد به بیضه های من برخورد میکنه.و من هم میخندم.

اپیزود دوم: "ال بورِ خیلی سفید" میخواد دماغش رو عمل کنه و به خانوادش هم چیزی نگه،بعد من دارم به این فکر میکنم که مثل آدمهای زیادی که رفتن عمل کردن و دیگه به هوش نیومدن و مردن،این واسه دماغش بره عمل بکنه و تو عمل بمیره.اون وقت خیلی بد میشه و بعد برن تو موبایلش نگاه کنن و مسیج های من رو ببینن.

اپیزود سوم: خیلی دلم میخواد برم ترکیه یا تایلند و مناظر طبیعی اونجا رو ببینم.

اپیزود چهارم: این روزها مرتب این جمله داره تو مغزم میچرخه:"بیا وداع کنیم،بیا وداع کنیم اگر بنا باشد کسى از ما بماند ، همان به که تو بمانى کینه ى تو به کار این دنیا بیشتر مى آید تا عشق من."

اپیزود چهارم:دوباره روزهام دارن به یه سیکل تکراری تبدیل میشین.

اپیزود پنجم:هر کس که این جمله رو گفته واقعا درست گفته که:" دوست داشتن پذیرفتن آزرده خاطر شدن است".این که یه نفر رو واقعا و از ته دل دوست داشته باشی باعث میشه که تو همیشه زندگیت تحت الشعاع اون نفر قرار بگیره.حالا میخواد بچه ات باشه،زنت باشه،مادرت باشه،نامزد یا دوست دخترت باشه.

اپیزود ششم: دیشب زن داداش من بهم میگه که واست یه دختر پیدا کردم.هر چند که از من خوشگلتره و من ناراحت میشم که این زنت بشه اما بیا بگیرش.


نیروی دریایی حافظ مرز آبی

بعضی وقتها ما کارایی میکنیم یا حرفهایی میزنیم که اثر مثبت یا منفی اون قضیه تا سالها شاید بمونه و اگر بخوایم از لحاظ عرف اسلام بهش نگاه میکنیم میشه گفت که آثار ماتاخر هستن.باری قصد ندارم به لحاظ مذهبی به قضیه نگاه کنم.

چیزی که میخوام بگم به یه خبر برمیگرده٬فیلمی موجوده و ارن روزها تو شبکه های اجتماعی دست به دست میچرخه که در اون نواک جوکویچ که خیلی معروف هست بین بازی و زمانی که داره استراحت میکنه پسرکی که چتر به دست داره و بالای سرش هست رو دعوت میکنه که کنارش بشینه و بهش یه نوشیدنی میده.خیلی این کار به نظر من قابل تقدیر هست و چه بسا که سرنوشت اون پسر رو هم عوض کنه.

مورد مشابهی که برای من پیش اومد و بارها هم تعریفش کردم مربوط میشه به زمان سربازی من که امیردریادار سیاری با من دست داد و به من گفت پسرم.این لحظه رو من هیچ وقت فراموش نمیکنم و همیشه و همین حالا از به یادآوریش اشک تو چشمام حلقه میزنه٬این که فرمانده کل نیروی دریایی ارتش به من گفت پسرم چیزی هست که همیشه و تا آخر عمرم بهش ایتخار میکنم.

کار سخت را وقتی آسان است و کار بزرگ را وقتی کوچک است انجام دهید. سفر هزاران کیلومتری از یک قدم کوچک آغاز می گردد.

دلم یه مسافرت میخواد.اما نه یه مسافرت که آدم رو سرحال بیاره،دلم میخواد سرحال باشم و این سرفه های لعنتی رو نداشته باشم.بعد برم یه جایی که کوه نوردی و پیاده روی طولانی داشته باشه.یه جای بکر برم.شب تو چادر بخوابم و پوستم تو آفتاب بسوزه.دلم میخواد یه جایی برم که خیلی دور باشه از آدمها.

این روزهای مزخرف من

این روزها روزهای مزخرفی رو دارم پشت سر میزارم.

"ال بور خیلی سفید" باهام خوب نیست،انگار که یکی رو داره به جز من.دو روز به این عنوان که من مریض هستم سرکار نیومد و تو این دو روز هم اصلا به تماس ها و مسیج های من جواب نداد.به این بهانه که من مریض بودم و وقتی بعد از دو روز دوباره برگشت سرکار دیدم که نه تنها هیچ نشانی از مریضی تو چهره اش نیست،بلکه بسیار خوشگلتر هم شده و موهاش رو هم رنگ کرده.

نکته بعدی هم این که داداش من تو سازمان واسش مشکل به وجود اومده و یه پاپوش کثیف براش درست کردن و به احتمال بسیار زیاد تا آخر این ماه اینجا بمونه.یه مشت کثافت تو این سازمانی که دارم کار میکنم وجود داره.

به هر حال واسه همه ما هم روزهای خوب وجود داره و هم روزهای بد،مهم اینِ که بتونیم به اوضاع مسلط بشیم و دوباره به روزهای خوبمون برگردیم.