امشب صاحبخونه طبقه دوم اومده بود سراغ مستاجر و منم از بد حادثه وسط اون ماجرا بودم و به چشم خودم دیدم که چطور صاحبخونه یه زن تنها رو شخصیتش رو خرد کرد.
بعد از رفتنشون با خودم گفتم درسته خونم کوچیکه،درسته طبقه چهارم هست،درسته آسانسور نداره ولی مال خود خودم هست.
واقعا سخته.این دوسالی که ناچارا محبور شدم تجربش کنم تازه فهمیدم.خدا رو شکر که شهریور خلاص میشم
واقعن بزرگترین نعمته..خداروشکر