پدر من تو58 سالگی به خاطر سرطان فوت شد.حالا عموی من هم تو همین سن هست.رفتم دیدمش حالش خوب نبود و مشکل شدیدقلبی و دیابت وخیم داره.
من از مرگ میترسم.از این که زود بمیرم میترسم.از توتنهایی مردن میترسم.من از بیماری میترسم.از این که یه روزی تو بیمارستان بستری بشم و بهم سوندفولی وصل بکنن و زیرم رو تمیز کنن و هر چند ساعت بهم پوزیشن بدن میترسم.
میشه انقدر افکار احمقانه و بیخود نداشته باشی؟ و به این فکر کنی که سلامت و سرحال خواهی بود؟
سخته والا
منم از این طرز مردن میترسم والا..خدا نکنه به اون مرحله برسیم
خدا شفات بده هنوز مریض نشده فاتحه خودتو خوندی سوم هفتم چهلم وسالگردتم گرفتی دور از جون
والا منکه دیروز دکتر اب پاکی رو ریخت رو دستم عین خیالم نیست بخدا جون پسرم عین خیالم نیست اونوقت شما در کمال سلامت چه فکرایی میکنی
....................
نشونه خوشی هم جواب کامنتیه که از طرف شما به خودم میدم که یه وقت زحمت نکشی
هر چی شما بگی :))) یه شوخی با شما و خودم
من خیییلی می ترسم تراویس :((((
خیییییلیییی می ترسم ...
+ خدا سین چشم سبز رو دوست داره. تو رو براش حفظ میکنه
امیدوارم
واقعا وقتی آدم یکی از افراد فامیل درجه 1 رو از دست میده ناخودآگاه به این چیزا فکر میکنه.
امیدوارم سالیان طولانی در کنار سین چشم سبز به سلامتی زندگی کنی.
امیدوارم
جلوی بیماری های آینده رو میشه از لان گرفت ... با یکم مراعات و پرهیزای غذایی .
خودت باید مراقب خودت باشی . مراقب سین چشم سبز هم باشی البته !
نترس پسر.
یکم رو رژیم غذاییت دقت داشته باش و قشنگی های زندگیت رو بیشتر ببین.
به تجربه دیدم بیشترین چیزی که باعث مریضی و شدت یافتنش می شه ترس و از دست رفتن امیده.
وقتی سالم و سرحال داری از زندگیت لذت می بری چرا باید اجازه بدی فکرای مسخره شادیت رو ازت بگیرن