تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

زنان معماران واقعی جامعه هستند.

دیشب داشتم با صدای بلند اون ترانه شماعی زاده رو میخوندم که میگه:"تو اگه با من قهری،من که آشتیم...." که ناگهانی و بدون خبر سین چشم سبز زد پس گردنم و بهم گفت :"باید تا صبح گریه بکنی.مگه بچه مسلمون نیستی؟؟؟"

بدی‌های ما در دنیا به یادگار می‌ماند و خوبی هایمان همراه با ما به گور می‌رود.

یک چیزایی هست به اسم بحران میانسالی یا حس و حال سی سالگی یا تغییراتی که به خاطر ورود به دهه جدیدی از زندگی به آدم دست میده یا مثلا الان که من 30 ساله هستم حسم با 29سالگیم فرق میکنه و دنیا رو یه جور دیگه میبینم.یا به خاطر اتفاقی که تو زندگیم افتاده نظرم به زندگی عوض شده یا به خاطر خیانتی که تو رابطه دیدم تیره میبینم همه چیز رو.باید بگم تمام این نظریات چرند محض و یاوه گویی محض هست.

شما یه روز صبح از خواب بیدار نشدین و یهو ببینید سی ساله شدین.شما دیروز بیست و نه ساله بودین امروز سی ساله شدین و هیچ فرقی نکرده احساستون به زندگی.همون آدم دیروزی هستین و این جور چرت و پرت ها که وارد دهه سوم زندگی شدم و این جور مزخرفات بی معنی هست.چون فرایند عمر انسان کاملا تدریجی هست.درست مثل کسایی (از جمله همسر من که ازش بعیده و من تو دلم افسوس میخورم واسش) که قاطعانه میگن که ما از همون اول انسان باهوش و هوشمند بودیم و لاغیر.توی مغز این جور افراد این میگذره که آدم یک شبه از یه میمون با آلت سیاه و موزی توی دستش روی درخت تبدیل شده به جرج کلونی با اون نگاه نافذش که دل هر زنی رو میبره.خوب این نظریه غلطه،وقتی صحبت از تکامل و فرگشت و تبدیل انسان میشه در واقع داریم از فرآیندی بسیار بسیار طولانی حرف میزنیم که تاریخچه ای بالای هشتاد میلیون سال داره.دقت کنید هشتاد میلیون سال.پس لطفا نیایید و نگید که حس من در سی سالگی چطوره و من دنیا رو یه جور دیگه میبینم تو سی سالگی و این جور خزعبلات.

نکته بعدی یه سری هستن که عینک بدبینی به چشم دارن و خودشون رو تو روابط جنسی بسیار افراطی با جنس مخالف و موافق غرق کردن و به صغیر و کبیر و عمه بنده هم رحم نمیکنن با این فرضیه و این دیدگاه که چون به من خیانت شده نسبت به همه بدبین هستم وبه کسی اعتماد ندارم.خدمت این دسته از عزیزان باید عرض کنم که اگر مادرترزا یا یوسف پیامبر با اون پاک بودنش هم همسر جنابعالی باشن شما در نهایت به فاحشه بودن خودت میرسی و نمیتونی خودت رو کنترل بکنی و شبی از شب ها در نهایت بند رو آب میدی. 

در بینوائی همچنان که در سرما نیز دیده می‌شود، آحاد به‌یکدیگر فشرده می‌گردند.

خوب وقتش رسیده تا دوباره بنده حقیر برم رو منبر و شروع کنم به یاوه گویی.

سوالی که ممکنه بعضی وقتها از خودمون پرسیده باشیم اینِ که :"انسان ذاتا درستکار و پاک هست؟".این سوال ممکنه دغدغه ما نباشه.اما در حوزه های علوم انسانی زیاد روش بحث میشه و از اونجایی که بنده داعیه دار همه چیز هستم و باید سرم رو تو هر سوراخی بکنم میخوام در مورد این سوال اساسی بنویسم.

همین اول کار بگم که جوابش یک کلمه هست:"خیر".بشر ذاتا پاک و درستکار نیست.و تمایل به خوب بودن با گذشت زمان و تربیت و محیط در ما به وجود میاد.شما به کودکان نگاه کنید.ببینید چقدر پاک و بامحبت و دوست داشتنی هستن.اما کافیه کمی باهاشون باشین و از نزدیک بچه ها و تعاملشون با دیگران و همسالان رو شاهد باشین.بچه ها خودخواه و خودشیفته و لجباز و پررو هستن و نسبت به همنوع خودشون بسیار بی رحم.هزاران بار باید تشکر کردن و درست غذا خوردن و مودب بودن رو به یه بچه گفت تا اون رو رعایت بکنه.در صورتی که اگه بچه انسان ذاتا درستکار باشه به خودی خود تشکر میکنه.یه دلیل دیگه هم وجود داره و اونم جنایات و دزدی ها و بزهکاری هایی که نه از روی نیاز بلکه از درون آدم سرچشمه میگیرن.ذات انسان میل به خشونت و تباهی و فساد داره و اصلا و ابدا ذاتا پاک نیستیم و در نهایت،برخلاف دیدگاه رایج و سنتی که ما انسانها خودمون رو از تمام موجودات برتر و بهتر میدونیم باید عرض کنم که ما موجوداتی هستیم در سیاره ای کوچک و نقطه ای کوچک از جهان که شانس این رو داشتیم که کمی تکامل پیدا بکنیم و مملو از میل به خشونت و رذایل اخلاقی که اونها رو سرکوب میکنیم اما همیشه و همه جا در اعمال و رفتارمون نمود پیدا میکنن.

«وقتی به کسی دلبستگی دارید، هیچ چیزی بهتر از دلشاد ساختن او نیست.»

من همیشه گفتم که آدم خرشانسی هستم.یه شانس بزرگ دیگه که آوردم مادرم و همسرم با هم خیلی خوب هستن.

بی حضورتورنگ‌های زندگی محومی‌شوند،بسان آبی که ازاسفنجی فشرده شده برزمین می‌ریزد؛ و من هنوزوجوددارم، خشک وخاک‌آلود(ویرجینیا وولف)

من با دخترهای خیلی زیادی دوست بودم و با دخترهای خیلی کمی هم رابطه الکسیس تگزاسی-جان سینسی.اما همیشه یک نفر تو ذهنم میمونه.یه دختری بود به اسم سرور.الان که به ذهنم فشار آوردم خاطراتی ازش یادم اومد که باعث سیخ شدن تمام موهای بدنم شد.یه عشق واقعی بین ما بود.وقتی بهم نگاه میکرد تا عمق وجودم میلرزید.یه چیزی اون ته دلم میلرزید.میدونم دارم مثل نووجون ها حرف میزنم.اما همه نیاز داریم تا بعضی وقتها نوجوون بشیم.نمیدونم الان سرور کجاست.آخرین بار سال نود بود که دیدمش.من سوار موتور بودم و صبح تیر ماه بود و هوا خیلی گرم بود و یه پنیر پیتزای رنده شده خیلی بزرگ تو سبد موتور داشتم.اون ازدواج کرده بود و به من نگاهی سرد و بی تفاوت انداخت.شاید نخواسته با نگاهش آزارم بده.بعضی وقتها دلم واسش تنگ میشه.کاش میشد فقط ببینمش و لمسش کنم.دلم نمیخواد باهاش سکس بکنم.فقط دوست دارم پشت گردنش رو ببوسم و موهاش رو بو بکشم.دلم میخواد مثل یه بچه بیاد تو بغلم و تمام وجودش رو در آغوش بکشم و یه نفر بشیم.دلم میخوادچشمهام رو ببندم و انگشتهاش رو روی صورتم بکشه.

من معتقدم که وقتی آدم در زندگی تنهاست و دارد فکر می کند ، باز هم مخاطبِ افکارش فردِ خاصّی است.(نادین گوردیمر )

یه مدت هر چی وبلاگ میخوندم در مورد قضیه بیکاری و بی پولی و کار پیدا نکردن بود.اولین اسمی هم که وبلاگم داشت این بود:"حرفهای یه آدم بیکار"،بعد شد:"حرفهای یه آدم بیکار سابق".حالا هم که "تراویس بیکل".بعد از اون هر چی وبلاگ میخوندم در مورد ازدواج بود و خواستگاری،بعد از اون در مورد مشکلات شغلی و تحصیلی بود.بعد از اون هر چی وبلاگ میخوندم ناخود آگاه در مورد طلاق و مشکلات زندگی زناشوئی بود.الان هر چی وبلاگ میخونم در مورد غم و غصه هاشون نوشتن و غم تنهایی و عطر یار فراموش شده و بوی زلفش و رنگ روسریش و اینا.

وبلاگ من در مورد چی هست؟بعضی وقتها فکر میکنم که اگر مسابقه وبلاگ نویسی قرار شد انجام بشه وبلاگ من در کدوم دسته بندی جای میگیره.بعضی وقتها فکر میکنم حرفایی که میزنم سخیف و لوده هستن.ولی اهمیتی نداره.هیچی از ما آدمها نمیمونه.همه فراموش میشیم.


پیشنهاد

یه نفر باید توی تلگرام یه گروه بزنه و همه وبلاگ نویس ها دور هم جمع بشن.

هزاران شمع را می‌توان با یک شمع روشن کرد، و با این کار زندگی شمع کوتاهتر نخواهد شد. شادی هرگز با تقسیم کردن کمتر نمی‌شود.

مردهای بسیار زیادی هستن که در سنین تقریبا پیری یا اواخر میانسالی خیلی ادعای سکس و مرد بودن دارن.چند نکته رو در این خصوص خدمت همه بزرگواران باید عرض کنم.

اول:اکثریت قریب به اتفاق مردها در سنین بالای سی و پنج دیگه شور و شوق و میل جنسی بیست سالگی رو ندارن.و قدرت جنسیشون کم میشه.

دوم:پیری یعنی زوال و سکس یعنی زایش.زوال و زایش در مقابل هم قرار میگیرن.پس این پیرمردهایی که با هزینه های سرسام آور و فشار آوردن به خودشون و قلبشون تصمیم میگیرن واسه چند لحظه کوتاه راست بکنن و عمل دخول رو با یه زن خیلی جوون انجام بدن در واقع دارن تلاش مذبوحانه و تراژیک غمباری رو برای مبارزه با مرگ انجام میدن.

سوم:مردهایی که خیلی گوز گوز و گنده گوزی و ادعای سکس دارن هیچ پخی نیستن و یا اصلا نمیتونن راست بکنن یا در کسری از زمان ارضا میشن.

چهارم:یه فرضیه ای هست که میگه اگه تو دوره جوونی سکس زیاد و موفقی داشته باشی در دوره پیری هم به همین شکل میتونی ادامه بدی.اینو نمیدونم تا چه حدودی درست هست.جوابش رو حدود 30 سال دیگه بهتون میدم.

آدمها لالت میکنند بعد میپرسند چرا حرف نمیزنی این خنده دار ترین نمایشنامه دنیاست.

اول: یه چیز عجیبی:یه شرکت ساختمانی خیلی معروف وجود داره به اسم:"سکاف".موسسین این شرکت حتی یک لحظه هم به این فکر نکردن که این اسم قبلا روی یه چیزی دیگه ثبت شده و برای ما منحرفین نیمه اول دهه شصت یادآور چه چیزی میتونه باشه؟حتما فکر نکردن و گرنه اسم شرکت رو یه چیز دیگه میزاشتن.


دوم:کلاسهای دانشگاه همسر من شروع شده و گویی خود من دوباره دانشجو شدم.منتظرم تا بیاد و بهم بگه که پروژه های جدید در چه موردی هستن و باید چی کار بکنیم.


سوم:دخترخاله همسرم وقتی منو تو شمال دید محل سگ بهم نزاشت.فکر کنم چون بهش تلفن نکرده بودم ناراحت بود.به هر حال برام مهم نیست.


چهارم:لاتاری گرین کارت امریکا اسمم رو نوشتم.زندگی رو چه دیدی شاید قبول شدم و بنتون نشین شدیم.


پنجم:ساعت شش صبح روز جمعه یه تعداد خیلی زیادی زن دیدم که بچه های خیلی خیلی کوچیکشون رو بغل کرده بودن و چفیه به کله بچه ها بسته بودن و لباس سبز بهشون پوشونده بودن و احتمالا به سمت مصلی میرفتن.بچه ها هنوز منگ خواب بودن.


ششم:روزها همین جوری میان و میرن.بدون هیچ تغییر عمده ای.


هفتم:من عن و بی اراده هستم که نمیتونم زبان انگلیسی رو دنبال بکنم.

فراموشی، آسان ترین راهِ زندگی است.

هیچ کس تولد من یادش نبود.از اوناش نیستم که انتظار کادو و کیک و جشن داشته باشم.اما دلم میخواست اقلا بهم یه تبریک ساده بگن.من تولد همه یادم میمونه و به همه هم کادو میدم.اما هیچ کس تولد من رو به یاد نداشت که بهم تبریک بگه حتی همسرم.تازه یک ساله که ازدواج کردیم.مادرم هم که تولد بچه های خواهر و برادراش هم یادش هست تولد من که پسرش هستم رو به یاد نداره.برادرم هم امروز اومده بود تو دفترکارم و فقط داشت پز میداد که کیش بودم و واسه زنم از اون جا طلا خریدم،

خواهر زنا هم که موقع تولدخودشون و روز دانشجو خوب بلدن از زن  من پول و ساعت هدیه بگیرن.اما یه مسیج هم به من ندادن.اصلا نمیدونن که امروز تولد منه.برادر خانمم هم که روز تولدش بهش دوتا تیشرت دادم.کونم داره میسوزه.