تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

آن‌که انتظار دارد هر چهارفصل سال بهار باشد، نه خود را می‌شناسد، نه طبیعت را و نه زندگی را.

فردا تولد من هست.29 سال من تموم میشه و میرم توی 30 سال.

دو سال پیش این پست رو نوشتم واسه تولد خودم:دنیا محل زیبایی است، و ارزش آن را دارد که بخاطرش جنگید . 

29 سال رو پشت سر گذاشتم و سختی هایی دیدم که دیگه هیچی ازشون به یاد نمیارم.پر از امید به آینده هستم و دلم میخواد بچه داشته باشم.پارسال توی همین روزها با همسرم مشکلاتی داشتم.ولی هر چی بود گذشت و الان روی خوش زندگی داره به ما لبخند میزنه.

مثل سابق نمیتونم برم رو منبر و مطالب زیادی بگم.شاید گفتنی ها رو همه رو گفتم و دیگه حرفی واسه گفتن نداشته باشم،نمیدونم.

سالهای پیش دغدغه من پیدا کردن کار بود.بعد از اون جمع کردن پول،بعد از اون ازدواج.الان هم دغدغه متعهد موندن در رابطه رو دارم.نمیدونم سال آینده کجا هستم و دغدغه من چی میتونه بشه.روزها به سرعت برق برای من سپری میشه.خوشحالم که یک سال بزرگتر شدم.خوشحالم که پیشرفت خوبی توی زندگیم داشتم که فقط به خاطر مادرم و همسرم هست.خوشحالم که کار خوبی دارم و همکارهای خوبی.خوشحالم که بدن سالمی دارم.

بعضی وقتها که توی یکی از اتوبان ها یا خیابان های بالاشهر تهران هستم و دارم به سمت خونه میرم به خودم میگم تو همونی هستی که پول سیگار هم نداشتی.تو همونی هستی که توی جنوب و شرجی و گردوغبار دنبال کار میگشتی.چقدر زندگی میتونه پیچیده باشه.نمیدونم شگفتی های زندگی تا کی قراره برای من تکرار بشه و به کجا کشیده میشم.اما در نهایت به همه چیز خوش بین هستم،خوش بین هستم به آینده ای روشن برای خودم و این کشور.دلم میخواد همه جیب هایی پر از پول داشته باشن و همه شاغل باشن و از لحاظ جنسی هیچ کس مشکلی نداشته باشه.دلم میخواد قوای جنسی من تا همیشه خوب و مستحکم بمونه.دلم میخواد همه با شکم سیربخوابن.دلم میخواد هر کسی که ماهی سفید با ترشی سیر هوس کرد دم دستش داشته بشه.

خداحافظ بیست و نه سالگی و سلام به سی سالگی.

گناهی که تو را پشیمان کند بهتر از کار نیکی است که تو را به خود پسندی وا دارد.

از شمال برگشتم.

به محض این که به زادگاه همسرم رسیدم مثل این بود که طوفان کاترینا به اونجا رسیده.همه چیز داغون شده بود.باورم نمیشد.زمین اون روستا پوشیده از انار و نارنگی و پرتقال بود.تمام سقف ها سوراخ شده بود و همه پنجره ها و شیشه ها شکسته شده بود.همه باغ ها و مزارع نابود شده بود.

ولی در مجموع سفر خوبی بود و خواهر همسر رو دادیم به یه پسره دماغ گنده شمالی خسیس و برگشتیم.

عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.

برخلاف این که شخصی کاملا غیرمذهبی هستم و برعکس اکثریت مردم من از بچگی شیفته زبان و فرهنگ عربی بودم.درسته من جنوبی هستم اما عرب نیستم و توی منطقه ما هیچ عربی هم نبود و من هیچ عربی به چشم ندیدم.اما زبان عربی رو خیلی دوست دارم.

زبان عربی خیلی کامل و فصیح هست.خیلی از زبان فارسی بهتره.افعال و مونث و مذکر بودن توش به خوبی مشخص شده.و مثل زبان فارسی رو به زوال نیست.

من همیشه شیفته تلاوت عربی بودم.هنوزم با همه بی اعتقادیم به دین و مذهب وقتی صدای تلاوت قرآن قاری های مصری مثل غلوش و عبدالباسط رو میشنوم دیوانه میشم.

فرهنگ عربی هم خیلی زیباست.قهوه،صدای ساز عود و قانون و رقص های عربی.به نظر من عربها هیچ وقت بی فرهنگ نبودن.عربهای لبنان،مصر،تونس و فلسطین فرهنگ و گذشته ای به قدمت تاریخ دارن.عربهای عراق هم بسیار خونگرم و مهربون هستن.

میدونم به مذاق خیلی ها خوش نمیاد.اما وقتی از عربها حرف میزنیم در مورد فرهنگی عظیم و ادبیاتی غنی و مردمانی بافرهنگ حرف میزنیم.من خودم اگر انتخاب آزادانه داشتم و قرار نبود ایران باشم مسلما مصر یا لبنان یا سوریه قبل از جنگ رو واسه زندگی انتخاب میکردم.حتی کویت و عراق و قطر و امارات هم برای زندگی خوب هستن.

صد هزاران دام و دانه است ای خدا/ما چو مرغان حریص و بی نوا

این مطالبی رو که من تو وبلاگم میکم تو هیچ کتابی پیدا نمیکنید و هیچ مرد متاهلی بیان نمیکنه پس سرسری از این مطالب نگذرین.درسته بعضی هاشون زشت و قبیح و شرم آوره اما بازتابی از زوایای درونی خیلی از مردها هست.پس فحش ندین و اگر به کسی بر میخوره لطفا نخونه و این که تمام چیزایی که میگم دفترچه یادداشت شخصی خودم هست که این وسط مسطاش هم چند نکته اخلاقی و روانشناسی بیان میکنم.

خوب فردا دوباره باید برم شمال.همه چیز خوبه جز این که همسر من یه دخترخاله خیلی جوون داره که تازگی عقد کرده و انصافا خوشگل هم هست.اینجوری که سین چشم سبز به من گفت دخترخاله اش خیلی گرمه از لحاظ جنسی اما شوهرش خیلی سرده و بداخلاقه و دست بزن داره.

دفعه قبل که شمال بودیم توی یه موقعیت ناخواسته دستامون به هم خورد و دستای من رو چنان فشاری میداد که روحم میخواست از جسمم بیرون بره.منم که سست عنصر و ضعیف در این موارد،یه کم موقعیت بهتر بود لبهاش رو هم میبوسیدم یا یه کار بدتری میکردم.خلاصه تا آخر سفر قبلی این دخترخاله قشنگه همسر بنده تو نخ من بود و بنده حقیر هم ایضا.شماره موبایلش رو هم به من داد که من گمش کردم.یعنی نخواستم ادامه دار بشه این شیطنت.

ادای تنگها رو در نمیارم اما خودم هم یه کرمی تو کونم داشتم که ببینم هنوزم جذاب هستم یا نه.یه جورایی یه آزمون بود واسه خودم.بعدا که اومدیم تهران به دخترخاله همسر و برجستگی های بدنش و این که چرا باهاش آماربازی کردم و این که چرا مردهای متاهل این کار رو میکنن زیاد فکر کردم.میدونید من به یه نتیجه رسیدم.این کارا حتی اگه به رابطه جدی هم ختم نشه.حتی اگر به رختخواب و صدای فنرهای داغون ختم نشه،حتی اگر به سیگارهای بعد از عملیات ختم نشه،این پالس و این حس رو به ما مردها میده که هنوزم جذابیم،هنوزم مرد هستیم،هنوزم اون رپر قدیمی زنده هست،هنوزم میتونیم دل دخترهای جوون رو ببریم،اعتماد به نفس بهمون میده.و این جوری بود که وقتی از شمال برگشتیم به استثنای اون دعوای تخمی که بیشترش نقشه شیطانی خودم بود باعث شد که بیشتر در رابطه با مسائل زناشوئی موفق باشم و اعتمادبه نفس بیشتری داشته باشم.دلیل بعدی هم رو بهتون میگم که بدونید چرا مردها وارد این وادی میشن.یادم میاد یه بار یه نفرکه متاهل بود بهش گفتم برو با زنت تایلند اونم به من گفت با ساندویچ سوسیس بندری برم تو همبرگرفروشی؟؟یه بار هم به یه مرد که متاهل بود گفتم چرا دوست دختر داری؟جواب داد که من هر روز نمیتونم کباب بخورم.هر دوی جوابها به نظر من بسیار هوشمندانه هستن.ببینید مردها دروغ میگن و خیانت میکنن چون زنشون واسشون یکنواخت شده.سینه ها و شکم و لای پا و زیربغل و باسن و ساق پای یه زن هرچقدز که زیبا باشه بعد از شش ماه،بعد از یک بار زایمان و بعد از مدتی یکنواخت میشه.سرزمینی لم یزرع میشه که دیگه باروری نداره.مردها دنبال فتوحات جدید میرن.شوق بوسیدن و لمس یه بدن جدید ولو خیلی داغون تر و بدتر از همسر خودمون وسوسه ای میشه که رهامون نمیکنه.زنهای جدید اداهای جدید دارن،صداهای متفاوتی حین عملیات دارن،به پوزیشن های مختلفی علاقه مند هستن،عادات عجیب دیگه ای دارن و شوق کشف این چیزاست که مردها رو بی رحمانه و دیوانه وار تشنه به رابطه های جدید میکنه.

حالا نمیدونم این سری که رفتیم شمال شیطان رجیم که لعنت خدا براو باد چه دام هایی برای این بنده حقیر گسترانیده.

تمدن بدون شراب امکان ندارد و بدون قید و حد هم امکان ندارد و آنجا که آزادی نیست قید و حد هم نیست

نکته اول:همسرم سرکار هست و من دوباره مست کردم.

نکته دوم:همین طور که از سوپر سرکوچه دلستر میخریدم آرزو میکردم که ای کاش روزی بشه که همین جوری بشه مشروب خرید.

نکته سوم:حرف اکبرعبدی خیلی زشت و بد و توهین آمیز بود.

نکته چهارم:بعد از فوت هادی نوروزیان خیلی به مرگ فکر میکنم.

نکته ششم:همه رو دوست دارم.

نکته هفتم:من از اونام که وقتی کلشون داغ میشه خیلی با حال میشن.

ناراحتی

وقتی خانواده هایی رو میبینم که از شهرستان ها اومدن تهران و مریضاشون رو بستری کردن و خودشون تو پیاده رو میخوابن وغذا میخورن دلم میخواد از ناراحتی بمیرم.خدا منو بکشه که هیچ کاری نمیتونم بکنم واسشون.

خوبی و بدی به اندازه ی کوه های هیمالیا واضح و آشکارند. اگر آنها را نمی بینید چشمان خود را درمان کنی

مورد اول: چند سال پیش میگفتم من اگه 4 میلیارد داشتم عشق وحال دنیا رو میکردم.بعد از چند سال رسید به دو میلیارد.زمان رفت جلو و گشتم و گشتم تا به این نتیجه رسیدم که اگه  همین الان 300 میلیون داشتم دیگه کار نمیکردم و استعفا میدا م.

مورد دوم:به سین چشم سبز نگفتم،اما هر باری که میرم شمال بیشتر از سری قبل علاقه مند میشم که برم شمال زندگی کنم.

حکایت نویس مباش ، چنان باش که از تو حکایت کنند.

بعضی چیزا هستن که اصلا و ابدا نباید در مورد اونها با کسی بحث کرد چون هیچ جوابی نمیتونی واسش پیدا بکنی و هیچ جوری هم نمیتونی طرف رو قانع بکنی و این جور مطالب پتانسیل وارد شدن به جروبحثی چند ساعته و احیانا کدورت دارن.مگر این که طرفین گفتگو خیلی بتونن به خودشون مسلط باشن و به نقطه ای و درجه ای از فهم و شعور رسیده باشن که توان درک نقطه نظرات مخالف رو داشته باشن.این چند موردی که به عقل ناقص بنده حقیر تا الان رسیدن اینا هستن:

اختلاف اول:به مرگی یا اون چیزی که آدم زمان مرگش رو خودش تعیین کنه یا اونایی که بیماری لاعلاج دارن و درخواست داوطلبانه مرگ دارن.

اختلاف دوم:جهان پس ازمرگ

اختلاف سوم:حاملگی خارج از رحم و مسائل مربوطه.

اختلاف چهارم:سقط جنین

اختلاف پنجم:مسائل مذهبی

اختلاف ششم:تغییر جنسیت و ازدواج همجسگرایان و مسایل مرتبط

و....

چه حادثه عجیبی است. باید بروی و هیچگاه باز نگردی.

دیشب همسرم سرش رو گذاشته بود روی بازوی من و چشم تو چشم هم بودیم.به من گفت من اون قدر دوستت دارم که وقتی مردم به خدا میگم که دلم میخواد دوباره با تو باشم.و اینجا عمیق ترین و بنیادی ترین اختلاف ما خودش رو نشون داد و من بهش گفتم که اگر  بعد از مرگ خبری بود تو به خدا این رو بگو.ولی به نظر من بعد مرگ همه چیز تموم میشه و نه من دوباره زندگی میکنم و نه تو.اونم گفت که این دنیا خیلی کوتاهه و زندگی اصلی بعد مرگ شروع میشه.من به چشمهای سبزش خیره شده بودم و به این فکر میکردم که چه خوب بود بعد مرگ دوباره زنده میشدیم و تلخی سیگار و مستی شراب و شیرینی هندونه و طعم بوسه و سردی هوا و شرجی جنوب و لمس بدنی که دونه دونه شده پوستش و بوییدن عطرهای فرانسوی و قدم زدن و دویدن بچه ها و گریه کردن بعدبازی فوتبال و شناکردن رو دوباره تجربه کرد.

حافظه دفترخاطراتی است که همیشه باخود حمل می‌کنیم

مورد اول:تهران برگشتم.هیچ کجا و هیچ خونه ای هر چقدر بزرگ و سرسبز و باصفا باشه.آپارتمان فسقلی و نقلی طبقه چهارم خودم نمیشه.

مورد دوم:لطفا کامنت بزارید و بهم بگید کدوم شهر توی ایران یا کجای دنیا هست که همیشه هواش همین جوری باشه.الان بهترین هوا رو داره تهران.نه بخاری میخواد نه پنکه و نه کولر.عالیه،عالیه.

مورد سوم:هر چی میخوام بگم میدونم که فرداش واسه خودم داستان میشه.لطفا سرتون تو کار خودتون باشه.

مورد چهارم:این بنده خدا کاپیتان پرسپولیس که فوت شد قلب من شکست.زندگی خیلی کوتاهه.

مورد پنجم:ماه های زیادی هست که به این فکر میکنم که چه جوری زندگی کنم.لذت ببرم از زندگیم و جوری زندگی کنم که انگار فردایی نیست یا پس انداز کنم و فکر فردام باشم.

مورد ششم:یه پیجی تو فیسبوک هست به اسم "ژانر" که خیلی با حال هست.