تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

آب زیر کاه و موذی و صدالبته عن هستم من....

لطفا پای پست پایینی من با هم دعوا بکنید.همه نظرات هم تایید میشن.

پی نوشت1:قابل توجه "آنا" و مخالفینش.

پی نوشت2:باید برم ببینم قبلا "آنا" واسه من نظر گذاشته یا نه؟خوشم میاد ازش.کلا از آدمهای مخالف جریان غالب هر چیزی خوشم میاد.

آنچه ریشه همه بدی‌هاست، نفس پول نیست بلکه عشق و علاقه جنون‌آمیز به پول است.

سر پول دعوامون شد.بالای هفتاد میلیون توی یه حساب پس انداز کردیم که به اسم خانم محترم بنده هست.امشب ادعای مالکیت پول رو داشت.انگار نه انگار که خواهر من گاییده شده و  دوازده ساعت و هفت روز هفته و تمام ساعات شبانه روز و تمام تعطیلات سرکارم.

مغزم و چشمام از فرط عصبانیت و کون سوزی درد گرفته.امشب نمیرم هنر کردم.تمام رگهای مغزم و سفید شدن موهام رو حس میکنم.

فقط دلم میخواد به شکل وحشیانه سکس بکنم.دلم میخواد یکی رو تصاحب کنم.هر کس جز زنم.تمام خشم من با نزدیکی تخلیه میشه.فقط میخوام ذره ذره وجود یه زن رو لمس کنم و ببوسم و بی رحمانه گردنش رو بخورم.

لعنت به من که یه عوضی منحرف بدبخت هستم که زنش همه پولهاش رو تصاحب کرده و شب جمعه کونش رو طرفش کرده و خوابیده.


امروز باید پنج شنبه باشد. تاحالا هیچ وقت با پنجشنبه کنار نیامده‌ام

شب جمعه هست.

دلم میخواست وقتی میرفتم خونه یه شیشه مشروب ناب دستم میبود و با همسرم میشستیم و روی میز چیپس و ماست موسیر و زیتون و کالباس و بال مرغ سرخ شده و مارلبرو قرمز میزاشتیم و نور رو کم میکردیم و مست میکردیم و Minus1 بلند میخوند که:"دو موج سیاهت نگاهت،تنم زورق روی آبه،تو مثل قلم موی بادی،که میرقصه رو ابرا......"و منم بدن زیبا و لاغر و بلوندش رو بوسه بارون میکردم و تو بغل هم میرقصیدیم و تا صبح سه بار میرفتم سانفرانسیسکو.

اما در واقعیت این اتفاق برام میفته:

شب جمعه هست باید برم خونه،یه غذای شمالی مسخره بخورم با یه ماست که توش پر از سیروکدو هست.به زنم نگاه کنم که داره روزبه روز چاق تر میشه و پیرتر.سر برگردونم.برادر زنم رو نگاه کنم که هنوز زن نگرفته و بیشتر شبها چتره خونه من و دست میکنه تو دماغش و مجبور بشم شبکه افق یا سریال مختار یا اون سریال که مربوطه به زمان انقلاب هست رو ببینم.بعد خواهر و برادر شروع کنن به زبون غلیظ محلی شمالی حرف بزنن و من مجبور باشم تحمل کنم.شب هم موقع خواب سانفرانسیسکو که هیچ تا کابل هم نمیرم.و تمام طول شب که اونا شمالی غلیظ حرف میزنن من آروم و ساکت خیره میشم به قیافه مختار و به این فکر میکنم که یعنی زندگی همین بود؟چی میشه آینده من با این زن شمالی؟و اونقدر فکر میکنم تا بین هیاهوهای شمالی و بوی سیر پخش شده تو فضا و صدای شسته شدن ظرفها و تحلیل داعش و فحاشی به امریکا خوابم بگیره.

اما فکر من تنها به بودن باتوست....

ظالم ترین و بی رحمانه ترین چیزی که در زندگی وجود داره عاملی هست به اسم "جبرجغرافیایی".

کلیه چیزهای خوب این دنیا از ابداعات و اختراعات شیطان است؟ زنان زیبا، بهار، بچه خوک سرخ شده و شراب.. !

مادر بزرگم داره میمیره شاید هم نمیره.در هر صورت این روزها درگیر مرگ شدم دوباره.

ترس من از مرگ فقط و فقط به این برمیگرده که من نمیخوام بعد از مرگ فراموش بشم.میدونم وقتی بمیرم همه منو فراموش میکنن.

خیلی دلم میخواد یه مشروب درست و حسابی گیرم بیاد و حسابی بخورم و بعدش یه سیگار بکشم.

بیشترین چیزی که الان تو زندگیم بهش احتیاج دارم داشتن یه دوست دختر هست.همسرم نازنین و خوب و خوشگله.اما واقعا دلم میخواد با افراد دیگه ای هم آشنا بشم.

 قدیمی ها میگفتن همه زنها مثل هم هستن ولی الان میخوام بگم اونی که اینو گفته گه خورده.هیچ وقت دو زن مثل هم نیستن.من کاشف خوبی نبودم.الان دلم میخواد کشف کنم شگفتی ها و بدن های جدید.هر چند دیگه دیر شده ولی تلاش خودم رو میکنم.


میخوام مغزمو با آهنگای مسخره بگام

سخن اول:میدونم خیلی خز هستم.ولی تو سی سالگی هنوزم عشق بهزاد لیتو و علیرضا جی جی و این خواننده ها رو دارم.آلبوم جدید بهزاد لیتو پخش شد.به قول مادمازل خواننده ای که دیگه نمیخونه:"نوش گوش".

سخن دوم:روشنفکری از درون آدمی سرچشمه میگیره و هیچ ارتباطی به نوع پوشش و فیلمهای دیده شده و کافه های رفته و سیگارهای کشیده شده نداره.

سخن سوم:مادر و خواهر همه تروریستها از سوریه بگیر تا نیجریه،از استرالیا بگیر تا فرانسه رو گاییدم.

سخن چهارم:دارم آماده میشم واسه زبان خوندن و نرم نرمک بدون این که به کونم و کالیبر گشادش فشارش بیاد خودم رو آماده میکنم.

سخن پنجم:تعریف دنبلان گوسفند رو زیاد شنیدم.باید برم بخرم و بخورم ببینم چطوره.

سخن ششم:کامنتهای بی معنی و بی ارتباط به عکسهایی که دختران ور حال مستی و پارتی و عیاشی زیر عکساشون تو اینستاگرام میزارن بدجوری میره رو اعصاب.یه جنده با دماغ عملی و لب و پستون پروتزی با لباسی که آدم جلو شوهرش هم نمیپوشه وسط چند تا گولاخ  زیرش هم نوشته:موفقیت آن نیست که پس از هر بار زمین خوردن بلند نشوی بلکه آن است که پس از هربار زمین خوردن خوب بخوریش.



با سیه دل چه سود گفتن وعظ / نرود میخ آهنین در سنگ

تصمیم برای مهاجرت از هر زمان دیگه ای راسخ تر شده.چند جایی زنگ زدم و متوجه شدم تا زمانی که مدرک IELTS نگیرم،هر کاری که بکنم فایده نداره.

حالا کی حوصله زبان خوندن داره.

از نظرات خصوصی و عمومی تمام دوستان در خصوص مهاجرت و آموزش زبان انگلیسی استقبال میکنم.

مردم هرگز خوشبختی خود را نمی‌شناسند. اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگانشان است.

نمیدونم طبیعت شمالی ها اینه یا همسر من اینجوریه.اما احساس میکنم روز به روز داره پیرتر میشه.چند باری هم خودش اشاره کرده که دارم پیر میشم.موهاش رو رنگ نکرده و همه موهاش تقریبا سفید هستن و دور چشمهاش داره چروک میشه.

شجاعت در این نیست که انسان خطر را نبیند بلکه در این است که خطر را ببیند و بر آن غلبه کند

توی یه فیلم بین ستاره ای و قبل از اون هم یه فیلمی بود که دانیل کریگ توش بازی میکرد.آدمهاش به مسافرتی فضایی میرفتن و وقتی برمیگشتن روی کره زمین سالهای سال گذشته بود.

بعضی وقتها دلم همچین مسافرتی میخواد.دلم میخواد برم یه جایی و وقتی برگردم همه چیز تغییر کرده باشه و هیچ اثری از آدمهای پست الان نباشه.

فقط بدی این مسافرت اینه که  همسرم هم پیر میشه.