تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

انسان نمی‌تواند زندگی اش را صرف نگرانی در مورد حوادث غیر منتظره بکند.

تو این هوایی که هوای چندنفره هست فقط باید تو خونه بمونی.بری زیر پتو و با تخمات بازی کنی و ترانه جدید آدل که اسمش هلو هست رو با صدای بلند بشنوی و نمه نمه مشروب بخوری.و تلویزیون رو با صدای بسته نگاه کنی.

شاید بتوان از هجوم سیل‌آسای یک ارتش ممانعت کرد، اما از هجوم افکار و عقاید نمی‌توان جلوگیری نمود.

همسر خوبم زندگی خیلی کوتاهه.من نفهمیدم چطور سی ساله شدم.من نفهمیدم چطور ازدواج کردم و من نفهمیدم چطور به اینجا رسیدم.من مگه چند سال جوون هستم؟چند سال میتونم انرژی جنسی داشته باشم؟من وقتی تو ازم دوری کمتر دوستت دارم،وقتی رابطه نداریم سرد میشم باهات.منو ببخش اگه نمیتونم در مقابل وسوسه های زنای دیگه مقاومت کنم.منو ببخش که بهت خیانت میکنم.منو ببخش که توی شبهایی تو فکر میکنی من تو خونه خوابم اما به سلامتی تو دارم مشروب میخورم.منو ببخش که دیگه حلقه دستم نمیزارم چون نمیخوام بفهمن دخترا که متاهلم.منو ببخش.

تو هم هر کاری که دلت میخواد بکن.اگر نمیتونم تو رابطه راضیت بکنم،اگر نمیتونم وقتایی که میخوای کنارت باشم،اگر اون مردی نیستم که تو همیشه دوست داشتی.میتونی که هر کاری دلت میخواد بکنی.ولی زرنگ باش و نزار من بفهمم.

من اگر رابطه ها و غرایز حیوانیم رو با زنای دیگه انجام میدم.اما عشق رو تو آغوش تو پیدا میکنم.روز به روز بیشتر از قبل دوستت دارم همسر خوبم ولی منو ببخش که وفادار نیستم.

فلسفه، میکروسکوپ افکار است.

روزها میان و میرن و من با خستگی و تنهایی شب ها رو سپری میکنم.همسرم یک هفته شب ها خونه نیست و پشت سر هم شیفت داره.منم تمام روز سر به طور پیوسته 12 ساعت سر کارم،نتیجتا همدیگه رو در حد چند دقیقه تو خیابون میبینیم که اونم از این کار بیزاره.

هیجانات جنسیم به طور سینوسی شده.کم و زیاد میشه.حس میکنم مثل سابق دیگه مرد 5 بار صبح تا ظهر نیستم و الان خیلی کم شده انرژیم.شاید از خستگی مفرط باشه.با سرد شدن هوا احساس میکنم بیماری داره بهم هجوم میاره.پاهام بی حس شده و سرم گیج میره.یه حسی بهم میگی بیشتر از چهل و خورده ای سال نمیتونم زندگی کنم.دلم میخواست الان پیش همسرم بودم.اون بدن گرم و آغوش بازی برای من گناه کار داره.منو همیشه دوست داره حتی وقتی گه و بداخلاق میشم.من بهش خیانت میکنم و اون به من اعتماد داره.کاش پیشش بودم و دستاش رو میزاشت روی چشمام تا گرمای اونا منو آروم بکنه.اون الان توی عمیق ترین خواب جهان فرو رفته تا شب بتونه دوباره التیام زخم های آدمهایی باشه که پناهی جز اون ندارن.

من هم لبه‌ی یه پرت‌گاه خطرناک وایساده‌م و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم...

اون گوشه پایین سمت راست که نگاه بکنید نوشته:"وبلاگ هایی که دوست دارم."توی اون وبلاگها وبلاگی هست به اسم:"یک قطره حرف" از شخصی به اسم "کیمی آ"که نمیدونم چه شکلی هست و چند سال داره و چه کاره هست.اما یک چیز رو میدونم اونم این که کاش نویسنده میشد.کاش داستان مینوشت و کتابهاش چاپ میشد.اون وقت من اولین نفری بودم که توی لوس بازی های مرفهین بی درد شرکت میکردم و توی جشن چاپ کتابش ازش امضا میگرفتم.نوشته های کیمی آ ،لبریز از احساسات عمیق بشری هستن.تو رو درگیر خودشون میکنن و شدیدا باهوشون همزادپنداری میکنی.چند پست مزخرف و بی معنی هم داره.اما اکثر پستهاش با روح و روان یه آدم بازی میکنه.تو رو به دست خاطراتی میسپاره که سالهاست مدفونشون کردی.نمیدونم چطور پیداش کردم اما از این که وبلاگش رو میخونم احساس خیلی خوبی دارم.نمیدونم که این پست رو میخونی کیمی آ جان عزیز یا نه؟اما اگر میخونی ازت خواهش میکنم بیشتر بنویس و ما رو با خودت ببر به دشتهای خیال.


زندگی درباره یک ریتم است. ما می‌جنبیم، قلبمان خون می‌دمد. ما یک دستگاه ریتم هستیم، این است آنچه هستیم.»

اصطلاحی همسر من داره که وقتی در مورد کسی که ازش نفرت داره به کار میبره.میگه که:"خون فلانی رو هم بخورم،سیر نمیشم".و من تو این لحظات جدا عرض میکنم که آب دهنم رو قورت میدم و یه کم ازش میترسم با اون لهجه غلیظ مازندرانی و چشم های روسی.

هیچ مسلمانی را نترسانید ، که ترساندنِ مسلمان ، ستمی بزرگ است.

ظلمی که بلاگفا به وبلاگنویس هاش کرد آلمان تو جام جهانی به برزیل نکرد.

ضرب المثل

شنیدین میگن آفتابه لگن هفت دست،شام وناهار هیچی.شده حکایت من که دو تا خونه خالی دستم هست.اما کسی ندارم که بیارمش پیشم.

می خوردن و شاد بودن آیین منست /فارغ بودن ز کفر و دین دین منست

امروز تصمیم داشتم با دوستان برم خونه مامانم که رفته مسافرت و بشینیم و مشروب خوبی به بدن بزنیم و تا صبح سیگار بکشیم و مرغ کباب کنیم و حال کنیم.که همسر نازنین من زد تو کاسه و کوزه من و گفت من کلیدهام رو تو محل کار جا گذاشتم و خونه خودمون باش که در رو از روم باز بکنی و من الان سراپا خشم هستم و شبیه یه انفجار اتمی هستم با غباری قارچی شکل.

من ترجیح می‌دهم از اخلاف میمون باشم و نه انسانی که از رودررویی با حقیقت می‌هراسد.

چند شب پیش که خونه بودم و برادر خانمم هم مهمون ما بود.تلویزیون داشت یه مستند در مورد زندگی بابون ها پخش میکرد.من گفتم ولش کن ببینیم.اینا پسرعموهای انسان هستن.یهو برادر خانمم گفت که اینا انسان بودن و خداوند اینا رو نفرین کرده و به این شکل دراومدن.

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست / بیا و بر دل من بین که کوه الوندست

اول:مادر من به مسافرتی طولانی مدت رفت.شاید تا هفته ها تهران نباشه.

دوم:به رسم قدیم و دوران مجردی لخت مادرزاد تو خونه میچرخم وقتی خودم تنهام.

سوم:چند روزه تا  از خواب بیدار میشم این شعر رو زمزمه میکنم:"بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را،شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق،آزار این رمیده سر در کمند  را".و تعجب میکنم که چطور حفظ شدم این شعر رو.

چهارم:دوره مجردیم با یه دختر دوست بودم که اصالتا افغانستانی بود و خیلی خوشگل بود و سر این که من بهش گفتم نباید عکسای بی حجابت رو بزاری تو فیسبوک قهر کردیم.چند روز پیش خواهرش رو دیدم.خندید وقتی منو دید و سلام و علیک گرمی باهام کرد.انگار خواهرش بهش گفته بود.نمیدونم والا،ولی تمام وجودم غرق این شهوت شیطانی شد که کاش میشد با خواهرش هم دوست میشدم.اما خودم خوب میدونم که دیگه این گه خوری ها به من نیومده.

پنجم:هر سال از طرف محل کارمون میریم آزمایش کامل و چکاب کامل فیزیکی میشیم.سال پیش وقتی دکتر نتیجه آزمایش منو دید گفت بدنت مثل یه ساعت کار میکنه و یه مشت به شکمم زد که اون روزها مثل تخته سنگ بود.امسال هم همون دکتر بود و تا آزمایشم رو تو دستش گرفت گفت دیابت و چربی خون تو خانواده شما ارثی هست.منم الکی گفتم نه و دکتر هم گفت کس شعر واسه من نگو.بعد گفت که قند و چربی بدنت نسبت به سنت خیلی بالاست.این قدر اون خندق بلا رو پر نکن.وقتی اینا رو به زنم گفتم بهم گفت:ای بمیرم واست.من میدونستم تو توی جوونی از دست میری.

ششم:دلم میخواد واسه اربعین برم کربلا.بدون هیچ هدف و انگیزه مشخص مذهبی.فقط چون عربی حرف میزنن.و یه چیز باحال به نظرم باشه این پیاده روی.