تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

پیغام به دوست

"زن عاشق" وبلاگت رو خوندم.فقط میتونم بگم خیلی خری.نمیشه با موبایل کامنت گذاشت.خر نشو و اسیر توهمات کس خل گونه مغزت نشو.

فردا که همه گرد هم آیند از ما نکنند هیچ یاد

دلم خیلی تنگ و گرفته هست.

نمیدونم چرا اینجوری شدم.

از خستگی کونم پاره شده.

دلم میخواد یه جایی بشینم و اینقدر بخورم و بکشم تا رو شلوار خودم بالا بیارم.

دلم میخواد اونقدر عیاشی بکنم تا از نفس بیفتم.

من برگشتم.امیدوارم مثل سابق و بهتر از سابق بشم.لعنت به من.

مشخص نیست کی دوباره بنویسم

خیلی خسته هستم،خیلی زیاد.جسمم خسته نیست.روح و روان من خسته هست.نمیتونم بنویسم.دلم میخواد دور بشم از همه آدمها.

بچه ها

الان ساعت شش و نیم صبحه.

وقتی مادرایی رو میبینم که کارمند هستن و توی این سرمای زمستون و تاریکی بچه های خیلی کوچیکشون رو بغل کردن که ببرن مهدکودک یا خونه یکی بزارن که برن سرکار دلم کباب میشه.دلم میخواد زمین دهن باز کنه وقتی میبینم بچه های طفل معصوم چقدر خوابشون میاد.میخوام بمیرم از ناراحتی که میبینم این بچه ها قربانی میشن.

انسان موظف است که عاشق حقیقت باشد و اظهار آن را به خاطر عشقی که نسبت به آن دارد، از تکالیف حتمی خود بداند.

من فقط یه چیزی بگم و برم.

میدونید که همه شما خواننده های این وبلاگ رو از ته دل دوست دارم یا نمیدونید.اگه نمیدونید بدونید که عاشقتون هستم.

تنفر از خواهر زن....

چقدر متنفرم از این یکی خواهر زنم با اون عقاید مرتجعانه و سبک حرف زدن مسخره مازندرانی و اون نامزد مشنگش و اون صدای نخ دندون کشیدنش.دلم میخواد هزاران کیلومتر از این شب بارونی دور بشم و برم جایی که تا آخر عمرم نبینمش.کتلتی که واسه شام درست کرده رو نمیخورم.به زور باهاش حرف میزنم و از خودش و اون نامزد کس مشنگش متنفرم.چطور نمیتونه تنفر منو درک بکنه؟چرا همیشه باید اینو تحمل بکنم.موش موذی کثیف مازندرانی.از چشمهای زاغت و قدبلند ولاغرت و صدای مسخره ات تنفر دارم.حالم ازت به هم میخوره.کاش میفهمدی چقدر از تو بدم میاد.

از اون غرور بیجات و اون نگاهت متنفرم.تو فکر میکنی که جات وسط بهشته و من قعر جهنم تا ابدالدهر تو آتیش میسوزم.از اون اصرارت مبنی بر سوسمارخوربودن عربهای قبل از اسلام،از اون عقایدت که همه رو به جز مسلمونهای واقعی گمراه میدونی بیزارم.از تند و تند نماز خوندنت که انگار مجبورت کردن.از همه چیز تو بیزارم.

میتونم هزاران کلمه دیگه در باب تنفرم از تو بنویسم.تو که موجود بیخودی هستی که فقط اکسیژن رو حروم میکنی.اما میرم میخوابم.چون فردا باید برم سرکار.

حالم ازت به هم میخوره.

وقتی پیدا کنیم کسی که با عجیب و غریب بودنمان سازگار است ، ما درعجیب و غریب بودن متقابل قرارمی‌گیریم وآن راعشق می‌نامیم.

سخن اول:تو دوره دانشجویی که رفیقی داشتم که اهل انزلی بود و با هم ردیف بودیم و یه بار با یه دختری تو خونه گرفتنش و بعدش منم فارغ التحصیل شدم و دیگه خبری ازش نداشتم.بچه باحالی بود.به ترانه هایی که خیلی اثر غم انگیز و متاثر کننده ای داشت با همون لهجه شمالیش میگفت که ترانه اش خیلی داغانه.حالا از اون به بعد منم عادتم شده به ترانه هایی مثل ترانه عزیزم کجایی چاووشی میگم ترانه داغان.

سخن دوم:توی جنوب که من بزرگ شدم و درس خوندم هیچ وقت من شمالی ندیدم.هیچ کسی نبود که بگه من شمالی هستم.تا این که من رفتم دانشگاه تو استان مرکزی و یه بار به یکی گفتم بچه کجایی؟اونم گفت من بچه شمالم.من تعجب کردم و بهش گفتم یعنی چی بچه شمالی.اسم شهرت چیه؟حالا خوبه من بگم بچه جنوبم؟

سخن سوم:من تا زمانی که با همسرم ازدواج نکرده بودم نمیدونستم شمال یعنی مازندران و گیلان و گلستان.اصلا نمیدونستم مرکز گیلان کجاست یا رشت کجاست یا ساری کجاست.

سخن چهارم:من از دوره دانشجویی همیشه برنامه ریزی میکردم که برم شمال و توی یه ویلای جنگلی زندگی بکنم.

سخن پنجم:بهترین دوست دوران خدمت من شمالی بود که متاسفانه تو تصادف کشته شد.

میمونم برات نازنین.عوض نمیکنمت با زمین

ترانه ای هست به اسم"منتظر بودن کاریه که بعضی وقتها پسرا میکنن" با صدای آرش دارا و مهراد هیدن و سیجل.

این ترانه رو وقتی میشنوم فقط و فقط به سین چشم سبز فکر میکنم.

دقیقا کجایی....

منم تسلیم وسوسه شدم و غرق دیدن سریال شهرزاد شدم.سریال خیلی خوبیه.دیشب ساعت یک و نیم شب که داشتم سریال رو میدیم و آخر قسمت ششم بود که این ترانه چاووشی آتیش به جون من زد.همزمان با ترانه میخوندم که عزیزم کجایی که همسرم برگشت و گفت عزیزم من که اینجام غافل از این که تو دل من چی میگذره.

برسان سلام ما را.

خوب دیگه از جو اون پست پایینی که طولانی هست و در مورد خیانت و این جور کس شعراست بیرون بیاین و بگین خودتون چطورین؟دماغتون چاقه؟

خواهر خانم کوچیکه خونه ماست.نمیدونم چرا اینقدر دوستش دارم.نمیدونم چرا اکثر مردا خواهر خانماشون رو خیلی دوست دارن.منم که به جز عزیزم صداش نمیکنم.نمیدونم چه حکمتی هست.کشش مهار نشدنی جنسی نسبت بهش ندارم.اما از حرف زدن باهاش خسته نمیشم.متاسفانه اینم یه سری عقاید غیرقابل تحمل تو بعضی زمینه ها داره.خدایا چرا هیچ کس کامل نیست.همیشه یه چیزی تو آدما کمه.

خستگی و بیخوابی جزء جدانشدنی وجود من شده.اگه خسته نباشم و کمبود خواب نداشته باشم انگار یه چیزی کم دارم.