تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

هرشخصی دو بار می‌میرد، یک بار آنگاه که عشق از دلش می‌رود و بار دیگر زمانی که زندگی را بدرود می‌گوید.

زندگی برای من کماکان ادامه داره با همه سختی ها و تلخی هاش.گاها دلم واسه خودم میسوزه.گاهی هم واسه اون.در هر صورت به آخر خط رسیدیم و به احتمال خیلی زیاد پروسه طولانی مدتی رو پیش رو داشته باشم.

دیشب مست بودم،الان هم مستم و تمام این مدتها به زندگی فکر میکنم.به اون موسسه تو امریکا که مغز آدمها رو منجمد میکنه به این امید که روزی اون قدر پزشکی پیشرفت بکنه که بشه مغز آدمها رو توی یه جسم جدید گذاشت.به این فکر میکردم که زندگی من داره به کجا میره و قراره چی پیش بیاد.

وبلاگ همه بچه ها رو میخونم این روزها.سخت میگذره این روزها اما بالاخره میگذره و من چند سال دیگه هیچی به یاد نمیارم همون طور که سختی های گذشته رو به یاد نمیارم.

هرشخصی دو بار می‌میرد، یک بار آنگاه که عشق از دلش می‌رود و بار دیگر زمانی که زندگی را بدرود می‌گوید.

زمانی که ازدواج کردم دلم میخواست صاحب فرزندانی بشیم که بتونم تو چشمهاشون عشق و جوانی خودم رو ببینم.بچه های آینده من خیلی خوشگل میشدن.اینو مطمئن بودم.اما نشد.

بعضی وقتها خیلی ناراحتی میکنم.

تمام حیوانات به استثنای انسان به این حقیقت واقفند که هدف اصلی در زندگی لذت بردن از آن است.

تو این مدت تنهایی،شدیدا احتیاج به یه هم صحبت داشتم.به کسی که این حس لعنتی رو به من زخم خورده القا کنه که هنوز هم جوون و جذاب هستم.بنابراین با یه دختری دوست شدم که از خودم شش سال کوچیکتر بود و تجربه یه زندگی ناموفق رو پشت سر گذاشته بود.همسر منو به خوبی میشناخت و به من میگفت که شما هیچ وقت به هم نمیومدین.توی یه کافی شاپ رفتیم و نشستیم،از همین جاهایی که پر از عکس نویسنده هایی هست که دیگه اسمشون یادم نمیاد و ترانه های بیتلز و دهه هفتادی پخش میکردن.دستاش رو گرفتم و براش حرف زدم و با چشمهای سیاهش فقط به نگاه میکرد.اونقدر حرف زدم تا سبک تر از هر وقت دیگه ای شدم.چون نزدیک ولنتاین بود واسش دو تا خرس خریدم که دستای همدیگه رو گرفته بودن و به نوعی نماد من و اون بودن.دلم میخواست از میلک شیکش بخورم اما چنان غرق صحبت شدم و از امیدها و آرزوها و ناکامی ها گفتم که فراموشم شد.

امروز دوباره با سین چشم سبز جروبحث منزجر کننده و نفرت انگیزی داشتم.اون قدر گه زد به اعصاب من که وقتی فهمیدم دوست جدیدم با دوستاش رفته بیرون و قرار نیست پیش من بیاد بهش زنگ زدم و هر چی از دهن کثیفم بیرون اومد بارش کردم.لعنت به من که نمیدونم دارم چی کار میکنم و به کجا دارم میرم.

هیچ وقت هیچ آدم مجردی نمیتونه دردی رو که من میکشم متوجه بشه.درد تنهایی،نادیده گرفته شدن،طعم تلخ خیانت و دروغ و این حقیقت که تمام زندگی شیرینی که واسش برنامه ریزی کرده همش بر مبنای دروغ بوده از هر چیزی تو دنیا بدتره.

افسوس که افسار من دیگه دست خودم نیست و تصمیم گیرنده نهایی دیگه خودم نیستم و عملا دیگه هیچ پول و خونه ای ندارم و گرنه همه رو به سین چشم سبز لعنتی میدادم تا دست از سر من و زندگیم برداره.

گاهی وقتها به سرم میزنه یه چند تومنی بردارم و به شکل غیرقانونی از کشور خارج بشم تا دیگه هیچ وقت نبینمش.نمیدونم در نهایت قراره چی بشه.اما اینقدر گه همه چی در اومده که دیگه هیچ میلی به دیدنش ندارم.هیچ علاقه ای بهش ندارم.لعنت بهش.

به تجربه آموخته‌ایم که تربیت غلط بانوان بیش از مردان به جامعه آسیب می‌رساند

ترانه ای داره Adele به نام when we were young.شنیدن این ترانه منو به روزهای 23 و 24 سالگیم میبره.زمانی که یه جوون خوشگل سفید بانمک بودم که دل هر دختری رو میتونستم ببرم.چقدر انرژی داشتم،چقدر شاد بودم،چقدر قشنگ با ترانه های مایکل جکسون و bunfuk میرقصیدم.

اندوه بهم فشار میاره.همه چیزم رو از دست دارم میدم.پوست سفید و صافم،موهام،انرژی بیکران جنسیم،پولام،خونه ام و در نهایت احساسات مثبتی که به زندگی داشتم.همه چیز داره میره.همه چیزم رو دارم از دست میدم.

یادت می افتم،بارون میگیره.....

چقدر روزهای بدی رو پشت سر میزارم.

از همه چیز خسته شدم.فرسایش این زندگی و این دعوا منو آخر سر نابود میکنه.

سراسر زمین از بالا به پایین ، آکنده از اشک بشر است.

همیشه از این وبلاگهایی که مخاطب رو مجبور به کامنت گذاری میکنن متنفر بودم.ولی الان ازتون میخوام منو تنها نزارین.منو تنها نزارین.حس بدی دارم.

باهاش حرف زدم.تا گوشای منو نبره و منو پشت میله های زندان نندازه و یه صد میلیونی ازم نگیره ول کن من نیست.امروز فهمیدم از شوهر قبلی هم کلی به جیب زده.الان که دیگه کلی بزرگتر شده و راه و چاه همه چی رو بلده.با یکی از استادهای دیوثش هم  ردیف شده داره بهش خط میده و همه چی رو یادش میده.دهنم رسما گاییده شده.لطفا به من راهنمایی بدین.مثل خر تو گل گیر گردم.چقدر من پخمه بودم و این زن هفت خط روزگار.

الان اونقدر مستم که حتی نمیتونم راه برم.فقط میخوام بگم کس خوهر مشکلات.عاشق همتون هستم

بهتر است آدمی محبوبی داشته باشد و او را از دست بدهد تا اینکه اصلاً به کسی مهر نورزیده باشد.

 تو این چند روزی که همسر الاغ من رفته شمال واسه عروسی خواهرش منم خونه مادرم بودم.اما الان اومدم خونه خودم تا به گلدون ها آب بدم و شیرای آب رو چک کنم که باز نباشن و از این جور کارای کس شعری مسولانه.

الان نشستم وسط هال و به در ودیوار نگاه میکنم.خونه سرد و خالیه.خدا میدونه انگار همه غم های دنیا رو تو دل من ریختن.من آدم بد و گهی نبودم تو زندگیم.با هر دختری دوست شدم دوستش داشتم.هیچ کس رو اذیت نکردم.همیشه سعی کردم مهربون باشم تو زندگیم.پس چرا زندگی من اینجوری رقم خورد.به فرش ها نگاه میکنم به تابلوها و به بوفه.چه امید و چه آرزوهایی داشتم،چه نقشه هایی کشیده بودم.اسم بچه رو هم حتی تعیین کرده بودیم.با خودم میگفتم عیب نداره عقد کسی دیگه بوده.به من نگفته که ازدواجمون به هم نخوره.الانش که خوبه،منو دوست داره،خانواده ام رو دوست داره.چه میدونستم عوض میشه.چه میدونستم هنوز مدرک فوق لیسانس گهش رو نگرفته یه آدم دیگه میشه.چه میدونستم به من مسیج میده و کس شعر بار من میکنه.چقدر دورنمای خوبی رو واسه خودمون متصور بودم.چقدر این خونه فسقلی رو دوست داشتم.چیدر با عشق توالتش رو میشستم.گلدون ها رو آب میدادم.پرده انتخاب کردم،رفتم فرش خریدم و یه مسیری حدود یک کیلومتر فرش لوله شده رو انداختم رو کمرم و آوردم.یه آبگرمکن بوتان رو از یه مسیر خیلی دور رو کمرم آوردم بالا.از چهار طبقه کشیدم بالا.فقط به عشق این خونه و به عشق همسرم.بلند شم جمع کنم برم بیرون تا غصه به من مسلط نشه و گرنه خودم رو از پنجره پرت میکنم بیرون.

چی فکر میکردم و چی شد.