تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

ارزش مرد به اندازۀ همت اوست، و شجاعت او به قدر ننگی است که احساس می‌کند، و پاکدامنی او به اندازة غیرت اوست.

خرده حکایت اول شب جمعه:دو تا از همکارهای خانم جوون که متاسفانه بنا بر شرایطی نمیتونم باهاشون رو هم بریزم و طرح دوستی بریزم به فاصله چند هفته یعنی یکیشون چند هفته قبل و یکیشون امروز چیزایی به من گفتن که برام باور پذیر نبود.اولی که حدود شش ماهی میشه ازدواج کرده و انصافا قبراق و خوشگل هست به شکلی که کیر هر پستاندار نری رو شق میکنه به من گفت که من میدونم شوهرم دوست دختر داره و اونم میدونه من دوست پسر دارم و مشکلی هم با این قضیه نداریم.مثلا من با دوستای پسرم میرم مهمونی اما شب باید خونه باشم.یا شوهرم با دوست دخترهاش هنوز دوست هست اما خونه نمیاردشون.و به نظر من هیچ ایرادی نداره دوست اجتماعی غیرهمجنس داشته باشه شوهرم و محدودش نمیکنم.دومیشون هم که یه خانم جوون و لاغر خوشگل هست با چشم های درشت و گوشواره پروانه ای شکل به من گفت که شوهر من کاری با من نداره و من با همه دوستای شوهرم دوستم و آدم بددلی نیست.من در عجبم شاید من خیلی امل باشم و اینا خیلی متمدن.فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که من یه بار پلاستیکهای خرید زن همسایه رو که جوون هست اما بسیار چاقه واسش تا دم در خونشون بردم و سین چشم سبز منو از تو پنجره دید و وقتی به خونه برگشتم چنان بلایی سرمن آورد که دیگه هیچ وقت جرات نکنم که بهش حتی جواب سلام بدم.

خرده حکایت دوم شب جمعه:حالا که روی لبه تیغ هستم با خودم گفتم کس خواهر کار و اضافه کاری.ساعت 2 تعطیل کردیم و رفتیم سمت قیطریه و پیتزای ایتالیایی خوردیم و من اونجا میخواستم برم تو کار یه دختری که رفیق ما نزاشت و بعدا دیدیم که ای دل غافل دختره پورشه داره.و دیگه پشیمونی سودی نداشت.

خرده حکایت سوم شب جمعه:امشب پاهای بسیاری رو به آسمون دراز میشه و صدها کیلو دستمال کاغذی مصرف میشه و هزاران قرص خورده میشه و ده ها کاندوم حین برنامه پاره میشه و میلیاردها تومن گردش پول به وجود میاد و صدها هزار نفر با ترشح هورمون تستسترون مواجه میشن و بی شمار خیانت به وقوع میپیونده و بی شمار انسان از پسری و دختری خودشون درمیان و تازه معنی زندگی رو میفهمن و نطفه انسانهای بیشماری بسته میشه و هزاران لیتر مشروب خورده میشه و قطارهای بسیاری در غارهای تاریک فرو میرن و چه فریادهایی که به آسمون بلند میشه و چه اشکهای شوقی که ریخته نمیشه.در این شب عزیز بنده تنها هستم،آجیل درجه یک تواضع میخورم و خیلی ریلکس وبلاگهای آدمهای دیگه رو میخونم و با خودم میگم کاش یه نخ سیگار بود که میکشیدم.

خرده حکایت چهارم شب جمعه:دلم میخواست که نظرات رو باز بزارم تا بدون تایید نشون داده بشن.اما بعضی ها بی تربیت هستن و دیگران رو فحش میدن.نکنید این کار رو.تسامح و تساهل و مماشات فراموش نشه دوستان گلم.

برای داشتن یک زندگی آرام و بدون مخمصه، شوهر باید کر و زن باید لال باشد.

دوستی عزیز به نام سارا در وبلاگ خودشون این طور نوشتن که:

"قبلا گفتم از آقایونی که کیف خانم هاشون رو میگیرن بیزارم؟ اره گفتم،ولی دلیل نمیشه که دوباره و سه باره و ده باره و هزارباره نگم"

ضمن احترام به نظر ایشون باید خدمت همه دوستان مجرد عرض کنم که زندگی متاهلی اون چیزی نیست که رسانه ها بازتاب میدن و توی تلویزیون میبیند.بلکه مجموعه از روزهای کسالت بار و سختی و دعوا و کشمکش و جنگ سرد و لبخند و گذشت و خشم و وسوسه و ایثار هست.

یه وقتایی همسر آدم پریود میشه،کمر درد داره،خونریزی داره.اخلاقش گه میشه،یه وقتایی مسیر طولانی رو پیاده طی میکنه.یه وقتایی زن تا سرحد مرگ تو خونه کار میکنه.یه وقتایی تیکه هایی از خانواده شوهر میشنوه.یه وقتایی زندگی الانش رو با دوره مجردی و زندگی دوستانش مقایسه میکنه و میبینه که باخته.یه وقتایی شوهرش تو رابطه جنسی نمیتونه یا نمیخواد یا بلد نیست راضیش بکنه.یه وقتایی تا صبح بیداره بالاسر بچه.

اصولا زنها در جوامعی سنتی و در کشوری مثل ایران خیلی زحمت میکشن.حتی برخلاف تصور رایج که مردم فکر میکنن زنهای تهرانی عشق و حال میکنن باید عرض کنم که اینجوری نیست.زنهای تهرانی متاهلی که بیرون کار میکنن واقعا شرایط سختی دارن.زنهای خانه دار هم همین طور.حالا با همه این سختی ها و گذشتهایی که همسران ما برامون میکنن کمترین کاری که میتونیم واسشون بکنیم اینه که حداقلش اگر کیفش سنگین بود و خیابون خلوت بود واسش کیفش رو بگیریم،وقتی رسیدیم خونه چهار کلمه باهوشون حرف بزنیم و به حرفهاشون گوش بدیم.ماهی یک بار اقلا ظرفها رو بشوریم.جلوی خانواده اش بوسش کنیم تا احساس رضایت داشته باشه.

هرزگی در سلوک و رفتار موجب هرزگی در اصول و اخلاق می‌گردد. یونان و رم به علت انحطاط اخلاقی فرمانروایانشان سقوط کردند

یاوه گویی اول:بعضی مسائل هستن که اگر ساعتها و ساعتها در موردشون بحث کنیم به نتیجه ای نمیرسیم.یکی از اون مسائل خوشبختی هست.واقعا انسان خوشبخت در عصر جدید چه کسی هست؟؟چطور میشه احساس خوشبختی کرد؟؟؟من همیشه از خودم و همسرم این سوال رو میپرسم.یه وقتایی ازش میپرسم که تو خوشبختی؟؟؟؟ و اونم در جواب انگار که پاسخ مناسب رو روی کاغذ نوشته باشه پشت سر هم خطابه کوتاهی در باب خوب بودن من و وضعیت مالی و جسمی خوبمون ایراد میکنه و فصل الخطابش میشه این که من خیلی خوشبختم و وقتی اون این سوال رو از من میپرسه من فقط میگم آره من خوشبختم.اما خیلی فکر میکنم که آیا واقعا خوشبختم؟؟؟.

یاوه گویی دوم:امروز پیاده داشتم برمیگشتم.هوا خیلی سرد شده.یه زن میانسال از بغلم رد شد و بهم لبخند زد و منم رفتم که بهش شماره بدم.وقتی نزدیکش شدم به من گفت تو رو با داداشم اشتباه گرفتم و منم بهش گفتم پس داداش خوش تیپی داری.

یاوه گویی سوم:دلم نمیخواد هیچ مسافرت شمالی رو با همسرم برم.دوست ندارم برم تو اون روستای جنگلی نمور که هیچ جای خشکی نداره.همه جا یا خیسه یا یه درخت یا گیاه یا چمن هست.زمین خشک و بایر نمیبینی و دل من میگیره.

یاوه گویی چهارم:دلم داره واسه شهرم تنگ میشه.واسه جنوب گرم،این موقع از سال هوای اونجا خیلی خوبه.اون موقع که من اونجا بودم دختربازی نمیکردم وگرنه خیلی خوب بود واسم.

یاوه گویی پنجم:من اگر بمیرم شماهایی که نور چشم منید و هر روز اینجا رو میخونید چطوری میفهمید؟؟

یاوه گویی ششم:الان از قیافه خودم راضی هستم.کاش همیشه همین جوری میموندم.

یاوه گویی هفتم:عاشق اینم که تو وبلاگ های دیگه در مورد وبلاگ من مطلبی مینویسن.همه آدمها شیفته تمجید هستن و منی که سراپا خودشیفته هستم هم از این قضیه مستثنی نیستم.

یاوه گویی هشتم:یه بار من پیشنهاد دادم که یه گروه تو تلگرام بسازیم که خیلی ها موافق نبودن.اما الان دوباره این پیشنهاد رو مطرح میکنم که یه گروهی بسازیم توی یکی از این نرم افزارها.یه جوری هم باشه که کسی شماره کسی رو نداشته باشه.

یاوه گویی نهم:دلم میخواد یکی از همین روزها حسابی مست کنم.

شادی حاصل یک قانون و یا نتیجه منطقی اعمال نیست ، حاصل شانس است.

حکایت کوچک اول:خونه فسقلی و کوچیک ما اون قدر ظرف و بلور و چینی و کریستال توش هست که میشه باهاشون جهیزیه چند دختر رو ردیف کرد.حالا دیشب میبینم سه تا قابلمه کوچیک تا بزرگ توی همه دیگه و پرس شده کنار اتاق هستن و"سین چشم سبز" به من میگه که اینا رو تو قرعه کشی برنده شدم.

حکایت کوچک دوم:به همسرم میگم خوش شانسی و اونم به من میگه که تو خوش شانس تری که من همسر تو شدم و من لبخند کجی میزنم و غرق اندیشه میشم و میرم به دوره نوجوونی.

حکایت کوچک سوم:من راضی هستم از زندگی اما خوب اگر قوانین فیزیک جابه جا بشن و زمان برگرده به عقب دیگه با این شخص ازدواج نمیکنم.الان دوستش دارم و خیلی خوبه.اما من با امیدهایی دیگه ازدواج کردم.من فکر میکردم ماشین درست و حسابی میره زیر پام و صاحب خونه خوبی میشم.هیچ وقت،هیچ وقت و هرگز تو روابط و تو آشنایی واسه ازدواج از خودتون یه شخصیت رویایی نسازین.

حکایت کوچک چهارم:کمی از تنش ها و استرس ها کم شده.فی الواقع همه چیز رو به تخمم حواله کردم.هر چی میخواد بشه دیگه مهم نیست.غصه چی رو بخورم؟؟؟خونه آخرش اینه که اخراج میشم دیگه.

اما هرکه را آزمایی به کردار آزمای نه به گفتار که گنجشکی به نقد به که طاووسی به نسیه.

سخن اول:صدای سارا نائینی و ترانه اشارات نظر میتونه میراث بشری بشه و زیباترین لحظه برای من وقتی هست که خواهر مجردم که از مردها بیزاره باهاش همخوانی میکنه.

سخن دوم:اگر قرار بود دوره ای دیگه رو برای زندگی انتخاب میکردم پاریس رو در دوره ژان پل سارتر و سیمون دوبوار و اون زمانهای اوج روشنفکری و شکوفایی اندیشه انتخاب میکردم.

سخن سوم:طعم گنجشک کباب شده رو نمیشه با هیچ چیز عوض کرد علی الخصوص اگر کنارش یه ته پیک عرق سنگین باشه.

سخن چهارم:روزها به طور سینوسی و فراز و نشیب وار میرن جلو،کمی غم و کمی شادی و کمی خشم از این که نمیشه اوضاع رو تغییر داد.

سخن چهارم:هیچ وقت نمیتونم فکر مهاجرت رو از سرم بیرون کنم،ولی افسوس که به همسرم قول دادم خارج نریم اونم در طرف مقابل قول داده شمال نریم واسه همیشه.و من باید تا آخر عمر تهران بمونم.

سخن پنجم:شهر تهران مثل یه مادر مهربون سالهاست که آغوشش رو باز کرده به روی امثال من و همیشه مهربانانه بهشون هر آن چیزی رو که میخوان میده.فکر کنم یکی از سخاوتمندترین شهرهای جهان تهران باشه.

سخن ششم:نمیدونم گفتم یا نگفتم اما این حرکت دیوار مهربانی خیلی پسندیده و خوب هست.

سخن هفتم:بعضی وقتها به سرم میزنه همه چیز رو بزارم واسه سین چشم سبز ویه بیست تومن بردارم و از مرز خارج بشم و برم یه جایی تو اروپا کارگری بکنم و از دست همه مشکلات راحت بشم.

سخن هشتم:در پایان دست بوس همه شما هستم و عرض میکنم که من همیشه به کامنتها جواب میدم چرا از من گله میکنید؟؟؟فدای چشمهای مهربون همتون.

زندگی مانند لبخند ژوکوند است، در نظر نخست به روی بیننده تبسم می‌کند، اما اگر در او دقیق شوی می‌گرید.

امروز ظهر اندوه زندگی و خستگی مفرط روحی و فشار و استرس کار و اخراج و این که دوباره از اول شروع کنم و اختلافات زناشوئی و تیکه های سین چشم سبز و بگومگوهای سرکار و یکنواختی روزها و افسردگی روان و اندوه برادرم اون قدر به من فشار آورد که رفتم تو مستراح اداره و گریه کردم.خاک تو کون من که اینجوری شدم.واقعا بریدم.به روزهای پایانی سال که نزدیک میشیم هی ناخودآگاه با سال پیش مقایسه اش میکنیم.امسال چه سال گهی بود.چه سال مزخرفی بود.دو ماه عن دیگه اش هم مونده.امسال سالی به غایت تخمی بود که هیچ پیشرفتی هم نداشت.

چراغ‌های ِرابطه تاریک اند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهدکرد

چه شب سنگین و حوصله سربری.کاش اینستاگرامم رو پاک نمیکردم.تف به کون من.

در قانون کور و هنجارهای تباه ما زنان خطاکار را کیفر می دهند و از مردان در می گذرند.

خیلی روزهای بد و سردی رو میگذرونم.نمیدونم چرا هیچ چیزی منو خوشحال نمیکنه.کم حرف و خسته شدم.بداخلاق نیستم ولی هیچ حرفی هم با هیچ کس واسه گفتن ندارم.دیشب سین چشم سبز گریه میکرد و میگفت چه بلایی سرت اومده.من خودم هم نمیدونم چه بلایی سرم اومده.نمیدونم چی شده.فقط دلم میخواد بمیرم.از آدمها،از کار،همکارها،مترو،اتوبوس ها،هوا،خونه ها،زنها،از همه چیز خسته شدم.سین چشم سبز میگه بریم مسافرت خوب میشی،ولی من هیچ علاقه ای به مسافرت ندارم،هیچ دوست ندارم جای جدیدی رو ببینم.میگه واست ماشین بخرم.ولی هیچ حس و شوقی به هیچ چیز جدیدی ندارم.واقعا کس خل شدم.میگه بچه دار بشیم،ولی این احمقانه ترین کاری هست که میشه انجام داد.میگه با من حرف بزن.ولی من هیچ حرفی ندارم که باهاش بزنم.اون قدر حرف زد با من که خسته شد و آخرش گریه کرد.منم همون جوری خسته و گیج و دلزده از زندگی رفتم توی یه اتاق دیگه و خوابیدم و صبح ساعت هفت اومدم سرکار.

چیزی که آدم را مجنون می‌کند تنهایی یا درد نیست ماندن در وضعیت وحشت مدام است.

روزها از پی هم میگذرن و معلوم نیست چی میخواد پیش بیاد.وقتی به سین چشم سبز و اخلاقیاتش نگاه میکنم و به طور واقع بینانه میرم تو نخش میبینم که زیاد مذهبی نیست و فقط ادای مذهبی ها رو واسه من در میاره.وقتی میره بیرون آرایش کامل میکنه.خیلی زیاد و بیش از حد سرکار با مردها حرف میزنه.تو تلگرام همیشه با هم کلاسی های پسرش در ارتباط هست و شوخی و خنده دارن و هر شب و هر شب داره با شوهرخواهرش چت میکنه و وقتی هم به من گفت به جای این که ناراحت بشم یا برخورد کنم گفتم که جفتتون بیاین برین تو کونم که بدش اومد.نمیدونم چه علتی داره و این که این خوبه یا بد.ولی دیگه اصلا بد دل نیستم نسبت به زنم.قبلا همیشه موبایلش رو چک میکردم و گیر میدادم و هزارتا کار دیگه.الان دیگه واسم اهمیتی نداره چی کار میکنه.هر چند که بنده خدا کاری هم نمیکنه.اما واقعا کنجکاو هم نیستم که ببینم چه غلطی میکنه تو زندگیش و روابطش با همکلاسی ها و همکارهاش.

هر روز گه تر از روز قبل میشه سرکارم.معلوم نیست چی میشه آخرش.تهش دیگه اخراجه.کس خواهرشون،اخراجم بکنن.بزار بکنن.به تخمم،به کیرم.ولی تا آخرین لحظه با صداقت کار میکنم.

اصلا نمیدونم صبح چطور شب میشه و شب چطور صبح میشه.تازگی ها که نه یه حدود دو هفته ای میشه که سر شب نهایتا ساعت 10 میخوابم و طرفای ساعت 2 شب بیدار میشم و تو بیداری همش کابوس میبینم.

زندگی خیلی مسخره شده.چشمه جوشان کس شعر گویی من خشکیده،شهوت آتشفشانی به خاکستر و خاموشی رسیده،سرد سرد شدم.دلم یه دست غریبه میخواد.یه زن غریبه.کسی که نشناسمش،کسی که تا حالا لمسش نکردم.فقط همون میتونه حال منو خوب بکنه.

هر روز میگم بالاخره یه روز خوب میاد،ولی هیچ روز خوبی نیومده هنوز.