تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

سگ اصحاب کهف روزی چند// پی نیکان گرفت مردم شد

هی من اومدم گفتم جامعه دچار انحراف اخلاقی شدید و نگران کننده ای شده،هی گفتم داریم به قهقهرا میریم.نمونه اش هم مشخص شد.سرکار خانم مرسده ملک شاهی.صد البته که ایشون یک از هزاران هزار هستن.

باید یک بار برای همیشه گریه کرد آنقدر که اشکها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد.

من این جمله رو خیلی دوست دارم:

"چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟..."


زندگی مانند نقش و نگارهای قالی ایرانی زیباست ولی درک معنای آن مشکل است.

با برادرم در مورد گرافیتی در تهران صحبت میکردم و چند نفر رو که به شکل گمنام کار گرافیتی انجام میدن و پیرو مکتب بنکسی هستن معرفی کردم.به من گفت که این ها یه مشت احمق هستن.وقتی مردم بیکارن،وقتی پول ندارن،وقتی از لحاظ فکری به تکامل نرسیده ان،وقتی با مشکلات ریز و درشت اقتصادی اکثریت قریب به اتفاق مردم دست و پنجه نرم میکنن گرافیتی و چیزهایی از این قبیل بی معنی هست.

با خودم فکر میکردم که تا چه حد حرفش میتونه درست باشه.آیا هنر مدرن برای مردم بی معنی خواهد بود زمانی که درگیر مشکلات اقتصادی هستن.

چند روز پیش یه ماشین بنز مدل بالا جلوی پای دو دختر ترمز زد.دخترها این کاره نبودن و علی الظاهر از یه خونه به خونه دیگه ای میخواستن برن و دخترهایی معمولی بودن.مثلا دختر خاله بودن و از خونه این یکی دختر میخواستن برن خونه اون یکی دختر یا یه چیز ساده تو این مایه ها.القصه بنز مدل بالا جلوشون وایساد و نمیدونم چه دیالوگی بینشون ردوبدل شد که دخترای خیلی عادی و معمولی قصه ما راضی شدن و سوار اون بنز شدن و رفتن.در همین حین که اونا داشتن حرف میزدن.یه سطل آشغال بزرگ هم بود که مردی تا کمر خم شده بود توش و وقتی دید فایده نداره به طور کلی پرید تو سطل و مشغول واکاوی آشغالها شد.

سکانس جالبی بود به نظر من،دو دختر عادی از یه خانواده متوسط که سوار یه بنز شدن و مردی که شیرجه زد تو سطل آشغال بزرگ برای پیدا کردن پلاستیک و پسری احمق که همه اینا رو میدید و به گرافیتی و ارتباط هنر مدرن با سطح معیشتی مردم فکر میکرد.

ارزانترین چیزها مهربانی است که به کار بردن آن مستلزم کمترین ناراحتی و فداکاری است.

سخن اول:خونه تنها بودم حسابی مست کردم و با ترانه ماه پیشونی و کجایی از چاووشی یه دل سیر گریه کردم و بعدش از خودم خجالت کشیدم.

سخن دوم:من الان تو سنی هستم که دقیقا میانه زندگیم هستم.مگه قراره بیشتر از شصت سال زندگی کرد؟

سخن سوم:

سخن چهارم:چقدر این بارون رو دوست دارم.

سخن پنجم:خبر خاصی تو زندگیم نیست این روزها.

سخن ششم:به آلبوم خانوادگیمون نگاه میکنم،پدرم در سن من عاقله مردی هست با سه فرزند و من هنوز تفکرات کودکانه و ظاهری بچه گانه دارم.

سخن هفتم:به همه گنده گوزیهام در مورد زندگی متاهلی میخندم و به خودم میگم من چقدر احمق هستم.

سخن هشتم:امروز با یه دختر غریبه مسیرکوتاهی رو پیاده رفتیم و وقتی میخواستیم به هم شماره بدیم یهو انگار یادش بیاد و با دستپاچگی به من گفت که من نسبت به یه نفر متعهد هستم،منم سریع بهش گفتم که یادت باشه تعهد همیشه نسبی هست.اونم گفت ممنون از یادآوریت.

سخن نهم:مراسم "پاشویان" که مربوط به عید پاک هست به نظر بنده حقیر مراسم بسیار خوبی هست.

سخن  دهم:پرنس چارلز ولیعهد انگلستان علی الظاهر میخواد بیاد ایران،خیره ایشالا.

سخن یازدهم:قربون همتون.