امروز حوالی تندیس بودم و یه خانمی که موهای مشکی و ابروهای پهنی داشت و منو یاد دخترای ده سال پیش مینداخت بهم نخ داد.رفتم پیشش و کمی وراجی کردیم،من دستشویی داشتم و میخواستم سریع برم.حرف که از ردوبدل کردن شماره تلفن اومد بهم گفت که ممنون هستم از توجه و محبتت ولی من شوهر دارم از الان بگم،اگه مشکلی نداری شماره ام رو بدم.منم گفتم که شوهر خوش شانسی داری و خداحافظی کردم.ادای تنگها رو در نمیارم که من خوبم و معصوم،نه پاش بیفته من از همه دنیا گه تر و کثیف تر هستم.ولی نتونستم این کار رو بکنم.به احتمال قوی اگه دوره مجردیم بود قبول میکردم و توی دلم میگفتم کس خواهر شوهرش.اما الان و بعد از داستانهایی که واسم پیش اومده دیدم نسبت به خیلی چیزها کم کم داره عوض میشه.توی کسری از زمان به این فکر کردم که شاید شوهرش از اونا باشه که روزی سیزده،چهارده ساعت کار میکنه،شاید شوهرش پسر خوبی باشه،شاید فقط مشکل جنسی داره و خیلی سرده ولی شوهر خوبیه،شاید خیلی مادرش رو دوست داره و الان بعد از کارش رفته به مادرش سر بزنه.همه اینا توی کسری از زمان از توی مغزم گذشت که شماره ندادم و نگرفتم.با خودم گفتم بزار یه کون کش دیگه با این زن خوشگل مو مشکی مانتو جلوباز بی دکمه دوست بشه.
خسته نشدی از این عشق های الکی؟؟؟
از این همه هیز بازی؟؟؟
اینکه میگی داخل موضوع پستت رو کی تایید میکنه ؟
انسان ازاد افریده شده
حالا هی ازدواج هم بکنه واسه خدا چه فرقی میکنه !!
اول از همه خودش اسیب عاطفی میبینه
گاهی وقتا فکر میکنم که اخوند باشی
حتی در بدترین شرایط هم بنظر من یک خانوم متاهل نباید دنبال دوستی با کسی بره هیچ توجیهی نداره هیچ دلیلی هم قابل پذیرش نیست