تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

کمتر عاشق‌ام باش، اما طولانی‌تر عاشقم باش

عشقم تو که به دنیا اومدی من پنج سالم بود.من و تو هر کدوم درگیر جنگ بودیم.تو رو زمین سینه خیز میکردی که من مدرسه رفتنم شروع شد.منو کچل کردن و اینقدر پسر خوشگلی بودم که دخترها و زنهای همسایه همیشه موقع رفتن به مدرسه منو میبوسیدن،تو هم اون قدر ناز بودی که همه بغلت میکردن .

عشقم من کجا بودم وقتی تو به مدرسه رفتی و بزرگ شدی و پسرها بهت چشمک میزدن.هر کدوم گوشه ای از ایران،من و تو بزرگ شدیم پر از شادی و غم.کاش روز اولی که مدرسه میرفتی،روز اولی که دانشگاه رفتی کنارت بودم.کاش اولین عشقت بودم و کاش زودتر رو میدیدم.کاش سالها پیش توی کوه های سرسبز شمال میدیدمت و باهات آشنا میشدم.

زندگی گذشت و گذشت و سرد و گرم روزگار رو چشیدیم.شاید باید اون قدر سختی میدیدم  و با آدمهای عوضی آشنا میشدیم تا روزی که توی ونک ببینمت و بهم لبخند بزنی بفهمم که عشق واقعی یعنی چی.

پس گور بابای اون جمله که میگه اگر دوباره به دنیا بیام زودتر پیدات میکنم تا طولانی تر دوستت داشته باشم،چون الان که پیدات کردم میخوام تا همیشه دوستت داشته باشم.

و گناهان ما را ببخش چنانکه ما نیز، آنانکه بر ما گناه کردند را می‌بخشیم.

حس نوشتن در من مرده.فکر کنم دیگه وقتش رسیده ننویسم.

زندگی آنچه زیسته ایم نیست بلکه آن چیزی است که به یاد میاوریم تا روایت کنیم

قبلا زندگی پرتلاطم و شلوغی داشتم.از این شهر به اون شهر.الان چند سالی میشه که روی یک روال منظم دارم زندگی میکنم.اگه مشکل مالی نداشتم دوباره مثل سابق زندگی میکردم و عشق میکردم.مجبورم به خاطر این که پول دربیارم مثل بچه آدم صبح بلند بشم و مسواک بزنم و کت بپوشم و موهامو شونه کنم و بیام سرکار و 12 ساعت کار کنم در روز،بدون تعطیلی و در کردن خستگی و شب تا برسم خونه ساعت 9 شده و تا برم جیش بکنم و دوش بگیرم و یه سیگار بکشم میشه ساعت 12 شب و بخوابم و فردا روز از نو و روزی از نو.همین سیکل رو واسه "میم لبخند قشنگ" تعریف کردم و اون بهم گفت که زندگی تو آرزوی خیلی هاست.

یه روزی میرسه دوباره دست دل شکسته ام رو بگیرم و ببرم مسافرت و بگردونمش.

امروز به سنگ قبر پدرم فکر کردم که توی اون گردوخاک های جنوب که الان خیلی زیاد هم شده،زیر خاک زیادی مدفون میشه و حتما نوشته هاش هم مشخص نیست دیگه.هیچ کس توی جنوب نیست که بره سر خاکش.یادم میاد وقتی خیلی بچه بودم،فکر کنم هفت یا هشت سالم بود.یه بار پدرم دست من و داداشم و خواهرم رو گرفت و برد قبرستون که قبر پدربزرگمون رو بهمون نشون بده.خیلی گشتیم و گشتیم تا تونستیم مزارش رو پیدا کنیم.اون اولین و آخرین باری بود که اون سنگ قبر سیمانی رو من دیدم.شاید هم یه روزی من دست بچه ام رو بگیرم و ببرم جنوب و قبر پدربزرگش رو بهش نشون بدم و مجبور بشیم ساعتها بگردیم تا پیداش بکنیم.

بعضی وقتها خیلی دلم واسه پدرم تنگ میشه،آدم بی دین و مذهبی بود و خیلی هم خوش مشرب بود.پوست بدنش خیلی سفید بود و انگار نه انگار که جنوبی بود.

باید بنویسم خاطرات محو و پراکنده کودکیم رو تا در گذر ایام اگر روزی فراموشم شد اینجا رو بخونم و یادم بیاد.

بچه که بودیم همیشه پدرم من و برادرم رو میبرد به آرایشگاهی به اسم حسن که بعدها به خاطر سرطان فوت شد.حسن خیلی حرف میزد،خیلی زیاد و شاید تنها دلیلی که پدرم ما رو اونجا میبرد این بود که خودش هم پر حرف بود و اونجا اینقدر حرف میزدن که من حوصله ام سر میرفت.چیزی که همیشه توی دل من موند این بود که حسن هیچ وقت موهای منو مدل آلمانی کوتاه نکرد.مدل آلمانی توی دل من موند تا این که بزرگ شدم و خودم رفتم یه آرایشگر دیگه و موهام رو کوتاه کردم.

کودکی من چیز زیادی واسه تعریف نداره.الان فکر میکنم خیلی خوش به حال بچه ها باشه.همه چیز هست.

وقتی به ترانه های بچگیم فکر میکنم چیزی که از همه پررنگ تر و برجسته تر هست نقش مادرم هست.مامان من زن خیلی سرزنده ای بود اون وقتها،علیرغم شوهر بداخلاق و سه بچه شاشو و عنو و وضع مالی افتضاح.ولی همیشه توی خونه ما نوارهای معین و هایده و شاهرخ و امید در حال پخش بود اونم توی یه ضبط تخمی و داغون سونی.وقتی به اون ترانه ها فکز میکنم برجسته ترین ترانه ای که به ذهنم میاد ترانه ای بود از معین که میگفت:"برای او نوشتم برای تو هوس بود،ولی برای من نفس بود،کاشکی خبر نداشتی دیوونه نگاتم.... "

هیچی از زندگی رو آدم نمیتونه پیش بینی بکنه.فقط اینو میدونه اگر روزی پسر یا دختری داشتم خیلی بهش محبت میکنم و حواسم بهش هست و سعی میکنم کنجکاو و جستجوگر و مستقل و دوست دار خانواده بارش بیارم.بهش یاد میدم که زندگی هیچی نیست جز فرصتی که یک بار در اختیار ما قرار گرفته تا شاد باشیم و سعی کنیم تا دنیا رو بعد از خودمون به جای بهتری واسه زندگی تبدیل کنیم به قدر وسع خودمون.

گردش یک روز دیرین؛ خوب و شیرین توی جنگل‌های گیلان

عشقم وقتی که توی رشت راه میری هم منو به یاد میاری؟؟وقتی توی اون پیاده روی سنگ فرش شده که هیچ وقت نفهمیدم اسمش چیه سبزی های تازه خریدی که توی شکم ماهی سفید بچپونی و به اون مجسمه عجیب و دراز که تداعی کننده فکرهای شرم آور و تشبیهات غیراخلاقی هست،نگاه میکنی هم منو به یاد میاری؟؟عشقم وقتی که رفتی باغ محتشم و آروم و یواشکی سیگار کشیدی و کنار اون حوض پرغصه  قدم زدی هم منو به یاد میاری؟؟عشقم هر وقت که از ساغری سازان و خمیران زاهدان و چمارسرا و سرچشمه و کرف آباد رد شدی و اون خونه های درب و داغون رو دیدی از دل خسته منم یاد میکنی؟؟عشقم وقتی تو پیتزا بارسا و کافه گالری دوک با اون اسم مسخره اش و کافه پاییز با دوستای خوشگلت پاتوق میکنی هم منو به یاد میاری؟؟عشقم به من بگو تو پارک جنگلی سراوان و ارتفاعات اولسبلنگاه و دریا کنار که میری منو به یاد میری؟؟

هر جا که رفتی و هر کاری که کردی فقط خیلی زود برگرد به تهران.اینجا و این شهر و خیابون هاش و چنارهای ولیعصر و مانتو فروشی های ونک و بازار تجریش و شلوغی انقلاب بدون تو انگار هیچ حرفی نداره واسه گفتن.

یکی از معجزات عشق این است که ما در دردهای آن نیز لذتی حس می‌کنیم.

جذابیتها و چیزای مختلفی وجود داره تا دو آدم رو توی یک رابطه نگه داره.چیزایی مثل جذابیتهای جنسی و کارهای بی پروا.حرفهای قشنگ و گودی کمر و لبخند و دانش و معلومات عمومی و ایمان به خدا و مذهب و چشمهای زیبا و ته ریش و قد بلند و دستها و سینه پرمو و موهای بلند و باسن گرد و صدای قشنگ و وضع مالی خوب و ماشین و خونه داشتن و متعلقه بودن و سفید بودن و حرفهای شیرین بلد بودن و تیپ مردونه داشتن وچال لپ و موی مشکی و شکم شش تیکه و شهرت و مدرک تحصیلی بالا و ... .همه این عوامل باعث میشن که دو آدم توی یک رابطه بمونن.چه یک زن و مرد و چه دو مرد و چه دو زن.اما اصلی ترین دلیلی که باعث تداوم یک رابطه میشه اینه که طرفین حالشون خوب بشه از با هم بودن.وقتی حالت خوبه با یارت دیگه هیچ چیزی نمیتونه تو رو ازش جدا بکنه.

حال خوشتون مستدام.

بدترین کَرها آنهایی اند که نمی خواهند بشنوند، این را هر چقدر می توانید تکرار کنید، نترسید...

به نظرم همه آدمها باید یه وبلاگ واسه خودشون داشته باشن.وبلاگ داشتن خیلی خوبه

بهترین اشخاص کسانی هستند که اگر از آن‌ها تعریف کردید خجل شوند و اگر بد گفتید سکوت کنند.

دیشب بعد از مدتهای مدید خیلی خوردم و خیلی رقصیدم چون دلم داره خوش میشه به زندگی و وقتی خوابم گرفت.نیمه های شب خواب عجیبی دیدم.خواب"سین چشم سبز" رو دیدم.خواب دیدم که خونه بزرگی دارم و اون رو تصاحب کرده و با دوتا خواهرش و برادرش توی خونه نشسته.زنگ خونه رو زدم و اومد بیرون.توی خواب هم ازش متنفر بودم به خاطر این که خونه منو تصاحب کرده.اما وقتی اومد بیرون دلم واسش سوخت،چهره اش خیلی پیر شده بود.تقریبا بیمار بود و خیلی علیل شده بود.بهم گفت:ببین چطور شدم.منم بهش گفتم بیماری ممکنه واسه هر کسی پیش بیاد.زد زیر گریه و خیلی گریه کرد.من کمی ناراحت شدم توی خواب و دلم واسش سوخت.

آنکه امید از دست می‌دهد، خیلی چیزها را از دست می‌دهد.

خسته هستم.خیلی خسته هستم.جسم من خسته نیست.روح من خسته هست.روح من از آدمها خسته شده،از این همه بی مهری،از این همه تنهایی،نمیدونم چرا این قدر تنها هستم.روز به روز بیشتر دارم خودم رو متقاعد میکنم که من نمیتونم با هیچ کس بمونم.واقعا خسته هستم.من لیاقت دوست داشته شدن ندارم.هیچ کس پیدا نمیشه که اونجوری باشه که من میخوام.نمیفهمم چه زمانی ما این قدرخودخواه شدیم که هیچ توجهی به طرف مقابلمون نداریم،هیچ وقت نمیفهمیم چی میخواد.

آدمی شاگردی است که خودش را نمیشناسد مگر در رنج و بدبختی.

ملت ما بسیار جوگیر تشریف دارن.چند روز عکسهای اون بنده خداهای مرحوم  دست به دست شد تو اینستاگرام و تلگرام و تمام و شد و رفت.هر کجا بود باید یه چند نفر استعفا میدادن و یه سری چیزا کاملا تغییر پیدا میکرد.این وسط نه بحث اجباری بودن سربازی و نه بحث ایمن نبودن جاده ها و نه بحث بی برنامه بودن پادگان ها و نه بحث ایمن نبودن خودروها و هیچ چیز دیگه ای به میون نیومد و هیچ تغییری رخ نداد.

من خودم دوره آموزشیم تو همون منطقه ای بود که این بنده خداها فوت شدن.اتفاقا ما هم وقتی از اردوگاه قرار بود برگردیم دو سه تا اتوبوس درب و داغون اومدن و سیصد،چهارصدتا سرباز جوون رو با اسلحه و کوله پشتی و کلاه خود سوار کردن و در واقع ما رو چپوندن تو اتوبوس و والسلام.من نمیفهمم وقتی این قدر سرباز اضافه داریم تو این مملکت که نمیدونن باهاشون چی کار کنن چرا سربازی رو لغو نمیکنن.این همه نیروی جوون تو این کشور هست.همه از دم داریم هرز میگردیم.چه مجردهامون،چه متاهل هامون،چه بیکارامون،چه اونایی که کار میکنن.هیچ برنامه ای جوونهامون ندارن.