درجه ای از عشق وجود دارد که عاشق ترس از دست دادن معشوق را ندارد،ترس هیچ چیزی ندارد جز آن که روزی برسد که کمتر محبوب و معشوقش را دوست داشته باشد.ترس از آن دارد که عشقش در گیر و دار زندگی کم رنگ شود و مثل سابق نتواند عشق ورزی بکند.ترس آن را دارد که غبار زمان بر روی احساسش بنشیند و شوق روزهای اول را نداشته باشد.ترس از این دارد که مشکلات زندگی باعث شود آن انسان گم شود.این ها بزرگترین ترس های یک عاشق است که هیچ جایی عنوان نمیشود و احساساتی ناب و خالص و ادراکی هستند که قابل توصیف نیستند.
چه درجه ی قشنگی:)
قسمت همه مون
یه بار یکی می گفت عاشقی یه درک شخصی از دنیای اطرافمونه درک هر کسی با دیگری فرق داره و برای همین معشوق ها و عشق ها تا این حد با هم متفاوت اند
اما تو عین تفاوت بی نهایت هم شبیه هستند
این شباهت ها باعث احساس مشترک میشه و تفاوت ها باعث زیبایی
درکش حرفات سخت نیست
و این یعنی خوب مینویسی هنوزم
من همیشه خوب مینویسم.
چقدر خوب بود این متن. من عشق رو تجربه نکردم تا حالا!!!
اما این حس خوب رو که نوشتین تو خیلی ها نمی بینم
دست خود آدمه که به این مرحله برسه؟
سلام
خوشحالم که پست گذاشتید :))
این عاشق ساده لوح واقعا فکر می کنه قراره عشق همه ی عمرش مادام که به وصال معشوق رسیده دوام بیاره؟ زهی خیال عبث.... اگر از معشوق دور باشه، اره، ممکنه به خاطر نرسیدن بهش و اون حسرتی که توی دلشه همیشه حتی با همه ی دغدغه های زندگی خودش.... تجسمی از اون عشق اهورایی رو در دل داشته باشه حتی تا دم مرگ که با هیچ چیزی کمرنگ نشه....
ولیییییییییبی...... وقتی به معشوقش رسیده باشه و به درجه ی وصال نائل شده باشه، دیگه این ترس هاش هیچ معنایی نمی تونه داشته باشه، چون به خودی خود، همه ی التهابات فروکش می کنه و کمرنگ تر میشه، اینجاست که متفکران می گن عشق کنار میره و جاش دوست داشتن میشینه....
بله کاملا درست می گی، در گیر و دار زندگی عشق کمرنگ میشه...
اصلا مگه میشه صبح تا شب کنار یکی باشی و هورمون عشق در وجودت هنوز مسخ شده عمل کنه؟ ولی نکته ی مهم اینه که عاشقی که به این نقطه رسیده هیچ وقت ترسی دیگه باهاش نیست، چون در اون زمان دیگه عاشق نیست..... فردیه که زمانی عاشق بوده و حالا در واقع به وصال و یکنواختی و تکرار رسیده....!!!
عنوان پست هات رو دوسشون دارم:)
خیلی ممنونم از محبت شما
درجه ای هم وجود داره که میترسه از از دست دادن و هیچ وقت نمیگه عاشقه، معشوق میشه اما پس میزنه بعد به تاریکی شب اشک میریزه و این سیر ادامه داره نه این میگه چرا و نه اون میپرسه چرا؟ ای کاش آدم ها یکم حوصله داشتن یکم صبور می بودن، زرتی نمی رفتن سراغ خشتک