دلم خون میشه وقتی پسربچه هایی رو میبینم که تو خیابون کار میکنن.خیلی ناراحت میشم.همیشه اینجوری نیستم،ولی بعضی هاشون رو که میبینم اشک توی چشمام جمع میشه.پسر بچه هایی که تحقیر میشن و سرکوب و تباه میشه زندگی هاشون.افسوس که هیچ غلطی هم نمیتونم بکنم که کمک حالشون باشم
:-(
من علاوه بر این که بچه هارو می بینم دلم خون میشه پیر مردایی که کار می کنن می بینم خیلی ناراحت می شم مثل بعضی نون خشکی ها یا آشغال جمع کنا.می گم یعنی چطور میشه فرد بالای پنجاه سال انقدر فرصت رشد نداشته باشه انقدر نیازمند و انقدر بی یاور باشه که توی این سن بشینه بجای خستگی در کردن کار های سخت انجام بده .دنیا اصلا قشنگ نیست :/
درست میگی واقعا
هعییی روزگار
سلام
امروز حکم طلاق رو گرفتم ولی برای اجرا جرات ندارم برم
تا سه ماه مهلت داره
افسوس و صد افسوس
نمیشه بازم تند تند بنویسی و به روز بشی؟
دلم برای روزهایی که هر روز مینوشتین تنگ شده
هر روز ... روزی چند تا پست
ممنون از لطف شما.ولی اون وقتها انگار چیزی کم بود یا حرفهایی نگفته میموند که به کسی نمیتونستم بگم.ولی الان دیگه اون قدر هم صحبتی با عزیز دلم شیرین هست که دیگه هیچ یادی هم از وبلاگ نمیکنم