تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

اگر تو فردا را به درستی ندانی، سوگند به آسمان که هیچ چیز را نمی‌دانی، اگر تو فردا را ننویسی، هیچ چیز ننوشته‌یی

یادمه زمانی که سرباز بودم،دوره آموزشی رو تو یکی از شهرهای استان کرمان بودیم.آخرای دوره ما رو یک هفته بردن تو بیابون به نام اردو و تحت نام زندگی در شرایط سخت.خیلی هوا سرد بود و همه مریض بودیم اما تو اون یک هفته همه مریضی هامون خوب شد.خیلی از کسایی که با ما بودن شبها گریه میکردن و من زیر لب بهشون لعنت میفرستادم که مرد واقعی نیستن.شب ها که همه میخوابیدن.من سرم رو از چادر بیرون می آوردم و آسمون رو نگاه میکردم.خیلی دوست دارم به هر قیمتی که شده اون آسمون رو دوباره ببینم.