یادمه زمانی که سرباز بودم،دوره آموزشی رو تو یکی از شهرهای استان کرمان بودیم.آخرای دوره ما رو یک هفته بردن تو بیابون به نام اردو و تحت نام زندگی در شرایط سخت.خیلی هوا سرد بود و همه مریض بودیم اما تو اون یک هفته همه مریضی هامون خوب شد.خیلی از کسایی که با ما بودن شبها گریه میکردن و من زیر لب بهشون لعنت میفرستادم که مرد واقعی نیستن.شب ها که همه میخوابیدن.من سرم رو از چادر بیرون می آوردم و آسمون رو نگاه میکردم.خیلی دوست دارم به هر قیمتی که شده اون آسمون رو دوباره ببینم.