تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

سختی‌ها و ناراحتی‌ها بهترین وسیله آزمایش زندگی زناشویی است، زیرا رنج و محنت، اخلاق واقعی زن و مرد را آشکار می‌سازد.

در مورد روابط دوست دختر و پسری نمیدونم،اما در مورد ازدواج و در واقع در مورد ازدواجی که دو نفر همدیگه رو واقعا دوست داشته باشن.بعد از چند ماه دیگه لبهای شهوانی و بوسه های آتشین و سینه های سفید و جذابیت های فیزیکی و این جور مسائل جنسی نیست که زوجین رو به هم وابسته میکنه بلکه چیزهایی هست که ممکنه حتی به فکر خود آدم هم نرسه.مثل این که حوله رو پشت در حموم بهت بده یا بوی تنش یا لهجه عجیبش و تاکید بیش از حدش روی بعضی هجاها تو حرف زدن یا اون افکار مشترکی که دارین یا دست پختش یا تحلیلش در مورد یه موضوع خاص که اصلا تو قبولش نداری یا حرکت صورتش وقتی که داره به یه موضوع فکر میکنه و در کل همین چیزای خیلی پیش پا افتاده هستن که تو رو بی رحمانه و بیش از پیش دلبسته طرف مقابل میکنه.

ازدواج انسان را پیر و خانه‌نشین می‌کند، وقتی‌که هنوز جوان است.

من پنج دفعه تصمیم قطعی گفتم واسه ازدواج.اولیش اسمش سرور بود و خیلی مذهبی بود و یه رابطه پیچیده بین ما بود که نه دوست بودیم و نه نبودیم و یه رابطه غریب احساسی داشتیم که نمیتونم توضیحش بدم.زمانی که مادر من زنگ زد که بریم خونشون واسه خواستگاری مادر سرور گفت که دختر من یک ماه پیش عقد کرده.دختر دومی پلیس بود یا یه همچین چیزی که چشمهای درشت و موهای روشنی داشت.کلا همیشه دخترای بور و رشن رو دوست داشتم.دست خودم هم نیست،واین دختر خودش موافق بود و من موافق بودم و بابای دختر موافق نبود،الان هم شوهر کرده و اونم اومده تهران و نمیدونم کجای تهران زندگی میکنه و هیچ علاقه ای هم ندارم که بدونم.دختر سوم دوست خانوادگی ما بود و قد کوتاهی داشت و خیلی میخندید و بعضی وقتها یهو میرفت تو فکر و تیم استقلال رو خیلی خیلی دوست داشت.که من موافق بودم،بابای دختر هم موافق بود و خودش موافق نبود و میخواست ادامه تحصیل بده و الان هم لیسانس کامپیوتر گرفته و تو خونه کارای چوبی درست میکنه و تو اینترنت میفروشه.دختر بعدی گلی بود که با هم دوست بودیم یه جورایی،یه احساس یک طرفه خیلی قوی بهش داشتم و بهش گفتم که دلم میخواد باهات ازدواج کنم و اونم قبول نکرد و الان ازش خبر ندارم.احتمالا داره درس میخونه.دختر بعدی مرضیه بود که آخرش نفهمیدم دوستم داره؟دوستم نداره؟جوابش چیه و در نهایت هم بهش گفتم که دیگه نمیخواد فکر بکنی،من از ازدواج کلا پشیمون شدم و الان هم تو سازمان هست و تقریبا چند روز یک باری همدیگه رو میبینیم و نگاه و لبخند معنا داری به هم تحویل میدیم.

حالا همه اینا رو گفتم که یه چیز رو بگم.من واقعا دوباره تصمیم گرفتم که هیچ وقت یا حداقل تا یه 10 سال دیگه ازدواج نکنم.خیلی خوبه که آدم زن خودش رو،عشق خودش رو بغل بگیره،خیلی خوبِ که دست بچه ات رو بگیری ببری پارک،اما واسه من زوده.من نمیتونم.هر چی بیشتر زمان میگذره،من تازه یاد میگیرم که چه جوری از زندگیم لذت ببرم،جاهای جدید برم.مثل کودکی هستم که داره همه چیز رو تجربه میکنه.نمیتونم ازدواج کنم و تبدیل به یه مرد خانواده افسرده بشم که در حسرت لذتهای نچشیده و روزهای از دست رفته و جاهای نرفته و کارهای نکرده آه بکشم و حسرت زده زندگی بکنم.

و من الله التوفیق

الجمعه-2 رجب 1435