تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

استقلال و پیروزی

دیروز بر حسب اتفاق تمام نیمه دوم بازی استقلال و پیروزی رو دیدم و منو یاد دوره ابتدایی انداخت که ناظممون یه توپ مینداخت تو حیاط و همه بچه فسقلی ها که ما باشیم دنبال توپ میدویدیم و هر کس میرسید یه لگدی به توپ میزد و مشخص نبود کی به کیه.این بازی هم دقیقا همین حالت رو داشت.

دنیای این روزای من

بعضی وقتها هیچ اتفاق خاصی تو زندگی نمیفته،هیچ کس جدیدی رو نمیبینی،هیچ کار جدیدی رو تجربه نمیکنی،هیچ کس رو نمیبینی که تو رو یاد یه نفر دیگه بندازه،هیچ ترانه ای نمیشنوی که تو رو سر شوق بیار،هیچ غذایی نمیخوری که بهت حال بده،هیچ بدی از کسی نمیبینی،هیچ خوبی به کسی نمیکنی،هیچ محبت و لبخند مهربانی از کسی نمیبینی و بر عکس.

الان چندین هفته هست که من همین حالت رو دارم.نه خوبم،نه بدم.

خرافاتی نیستم اما بعد از این که با "میم ای کی جی" رفتیم اون کافی شاپ همین جوری شد.انگار اون زندگی من رو طلسم کرد.پریروز هم تو سازمان دیدمش.بهش خیره شدم و بهم سلام کرد و منم همین جوری بهش نگاه کردم و بدون این که بهش جواب بدم رد شدم.این بار دومی هست که این کار رو انجام دادم.لعنت به من این کار خیلی زشت و شرم آور و بی ادبی هست.نباید دیگه تکرارش بکنم.

سوال بی جواب

من کشورهای دیگه نرفتم و با دخترای کشورهای دیگه هم هیچ ارتباطی نداشتم.اما یه چیزو در مورد دخترهای ایرانی خوب میدونم و این نکته تو تمام دخترهای ایرانی صادق هست.وقتی با یه دختری سلام میکنی بلافاصله بعد از سلام ازت میپرسن هدفت چیه از سلام کردن.اگه بخوای با یه دختر آشنا بشی بلافاصله ازت میپرسن هدفت از آشنایی چیه؟این یکی از احمقانه ترین و مضحک ترین سوالاتی هست که به دست زنان ایرانی خلق و استفاده میشه.

اصلا نمیتونم درک کنم که یعنی چی وقتی یه خانم میپرسه هدفت از آشنایی چیه؟هیچ جوابی نمیتونی به این سوال بدی یعنی هیچ جوابی نداره این سوال.یه سوال فلسفیه که تو اگر هر جوابی بهش بدی محکوم به شکست هستی.

مگر هر مردی که به یه زن سلام بکنه باید هدفی و نیتی حالا چه پلید و شیطانی و چه پاک و معصومانه باید داشته باشه.

بهتره این متن رو با همون دیالوگ خودم به پایان ببرم که:من والا این مردم رو نمیفهمم.

دلتنگی

این روزها دلم واقعا واسه گلی تنگ شده.نمیدونم چرا؟اما خوب دلِ دیگه تنگ میشه بعضی وقتها آدم دل تنگ میشه،دل سنگ میشه،دل چرکین میشه،دل نازک میشه،دل بریده میشه،دلواپس میشه،دلبر میشه،دلربا میشه،دل آدم به هزار راه میره بدون این که خود آدم بخواد.اما اگر بخوام دقیق تر به موضوع نگاه کنم که چرا دلم چند روزه که واسش تنگ شده بر میگرده به حدود یک هفته پیش که داشتم میرفتم سرکار و یکی از همکارها رو تو مترو دیدم و بهم گفت ایستگاه قلهک پیاده بشیم تا برسیم به سازمان خیلی نزدیکتره تا این که شریعتی پیاده بشیم.منم تو رودروایسی افتادم و قبول کردم.وقتی قلهک پیاده شدیم یاد گلی افتادم.آخرین باز تو ایستگاه قلهک دیدمش.تو خیابون یخچال هم با هم قدم زدیم و کلا فضای اون اطراف همه زنده کننده خاطرات گلی بود.

نمیدونم کجاست،چی کار میکنه،درسش تموم شده یا نشده،دوست پسر داره یا نداره و زندگیش چطوره و هیچ ردپایی هم ازش ندارم.ولی دلم میخواد شاد باشه تو زندگیش و هر از گاهی هم به یاد من بیفته.

خیلی بده که آدم هیچ رد پایی از کسی نداشته باشه.


ما هیز هستیم.

چند وقتی هست وقتی سوار مترو میشم توی این مانیتورهای مسخره و بی کیفیت مترو که همش نمیدونم به چه علتی تصویرش قطع و وصل داره،یه فیلمی پخش میشه که به این حکایت هست که دوربین داره از یه جایی رد میشه و همه از پیر و جوون و زن و مرد و متاهل و مجرد بهش لبخند احمقانه میزنن و نگاش میکنن و در نهایت هم متوجه میشیم که مثلا این یه زن بی حجاب هست که داره رد میشه و همه بهش نگاه میکنن.این فیلم بیشتر از این که در نکوهش بد حجابی باشه آینه تمام و کمالی از مردای جامعه رو به طور ناخواسته نشون میده که همگی چشم چرون و هیز تشریف دارن.از پیرمردش بگیر تا جوونش و مردای متاهلش.شرم آور و وقیحانه شده رفتارهای ما ایرانی ها.

گل های نرگس

چند روز پیش تو سازمان همه پرسنل در جریان یه جنایت کثیف قرار گرفتن و بعضی ها هم شوکه شدن.

یکی از پرسنل قدیمی دخترش طلاق میگیره و بعد از این که کار تموم میشه و از دادگاه میان بیرون شوهرش بهش میگه که بچه ها رو به من بده تا چند ساعت پیشم بمونن.اونم بچه ها رو که دو پسر دوقلوی 4 ساله بودن رو به باباشون میده واسه چند ساعت.همه چیز طبیعی پیش میره تا این که پدر و بچه ها به خونه میرسن و پدرِ هر دو پسر رو خفه میکنه و به قتل میرسونه و خودش رو هم حلق آویز میکنه.

از چند روز پیش وقتی که این خبر رو شنیدم ذهنم درگیر شده و ناراحت هستم.دیروز عصر که به خونه رفتم واسه اولین بار تو عمرم گل خریدم.چهار دسته گل نرگس از یه مرد پشت چراغ قرمز خریدم و رفتم خونه و برادرزاده چهار سالم رو دیدم که تو خونه ما خواب بود.مادرم رو دیدم و بوسیدمش و احساس آرامش کردم.و به این فکر کردم که ما انسانها چقدر میتونیم کثیف باشیم.

عشق یعنی حالت خوب باشه

دیروز بر حسب اتفاق از یکی از شبکه های ماهواره ای آخرهای فیلم پل چوبی رو دیدم.یه چیزی تو مایه های کازابلانکا بود.دو سه تا دیالوگ خوب داشت.

سرما

از سرمای این روزها بیزارم.

چرا؟

نمیدونم چرا زغالی وبلاگش رو بسته؟آدم متفاوت و آوانگارد و با احساسی بود.

برنامه جدید

دارم درس میخونم که امسال دانشگاه قبول بشم و از تو کار کامپیوتر بیام بیرون.و تو رشته مورد علاقه خودم کار بکنم.

موبایلم حدود 5 هفته یا بیشتر میشه که حتی یک مسیج هم دریافت نکرده.ایرانسل هم دیگه مسیج های تبلیغاتی واسم نمیفرسته.خیلی عجیبه.آدم تنها که میگن منم دیگه.

سال 2013 هم تموم شد.هیچ امیدی ندارم که تو سال میلادی جدید بهبودی توی اوضاع جهان به وجود بیاد.

هوا خیلی خیلی سرد شده و منم چند ماهی میشه که به طور مستمر مریض هستم.دلم واسه مردم سوریه که تو این سرما مجبور هستن تو اردوگاه ها زندگی بکنن میسوزه.

دو بمب گذاری انتحاری تو لنینگراد انجام شد و این داره بهم میگه که رادیکالیسم داره تو تمام دنیا فراگیر میشه و نگران کننده هست به نظر بنده حقیر.

وی چت فیلتر شد.البته من که موبایلم خیلی قدیمی تر از این حرفاست که بتونم از وی چت استفاده کنم.اما فیلتر کردن سایتها به نظر من کار بیهوده ای هست.به خاطر این که از بچه مدرسه ای ها بگیر تا پیرمردهای 80 ساله همه الان تو ایران فیسبوک دارن.و تو اینترنت محدودیت هیچ معنی نداره.