تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

خیالم راحت شد

بالاخره موفق شدم هم برادرم و هم خانمش رو بیارم تو سازمان استخدام کنم.خیالم راحت شد.

باید ببینم فرصت میکنم یا نه؟

مجموعه آثار فرشاد فدائیان قراره به شکل رایگان تو چند نوبت تو سینما پردیس قلهک اکران و نمایش داده بشه.از همه فیلمهاش که بگذریم باید به دیدن فیلم "انگشت پای چپ" رفت.

اگر تهران زندگی میکنید به نظر من برید و ببینید.من که خودم به احتمال زیاد میرم.

لابد یه چیزی هست من حالیم نمیشه

من اگر بدونم چی تو ذهن اینایی که این بیلبوردها رو طراحی و نصب کردن گذشته خیلی خوب میشه.همینا که نوشته فرزند بیشتر زندگی شادتر.

من مثلا خیلی روشنفکر هستم

یه سری آدم هستن مثلا خودشون رو خیلی روشنفکر میدونن و بیان میکنن که ما خیلی مطالعه کردیم و کتاب خوندیم و این برنامه ها و الان زرتشتی هستیم،یا مسیحی هستیم یا دیگه درویش و اهل حق شدیم.این جور آدمها کس خل به تمام معنی هستن.ببخشید کس خل بودن فقط مال یه دقیقشون هست.

نتونستم نگم

یه چیزی رو مدتهاست هی میخوام بگم.ولی یا نمیشه یا یادم میره تا دیگه الان یه چیزی تو فیسبوک دیدم که مجبورم کرد این رو بنویسم.

یه سری آدمها هستن که دیگه دهن خودشون رو سرویس کردن از بس از ایران باستان و داریوش و کوروش و تمدن 2500 ساله نوشتن.من نه مذهبی هستم نه پان هستم نه هیچ گرایش سیاسی یا مذهبی خاصی دارم.اما واقعا حالم به هم میخوره از این تاریخ پرشکوه ایران باستان که همش دروغ و چرت و پرت هست.من نمیدونم که چه هدفی دارن آدمها از ساختن این یاوه های مسخره.آخه این پادشاه های هخامنشی چه غلطی مگه کردن؟چه کار مثبتی انجام دادن؟هیچ سندی نیست که بگه خیلی خفن بودن،خیلی با کلاس بودن،خیلی پیشرفته بودن.همش جعل تاریخیه.من اصلا حالم به هم میخوره از هرکسی هم که خودش رو چسبونده به این تاریخ مضحک و مزخرف آریایی

ولنتاین

فکر کنم ولنتاین نزدیک باشه.نمیدونم دقیقا چه روزی هست.اما من از بیخ و بن با این مراسم مخالف هستم نه به خاطر این که مذهبی هستم،نه به خاطر این که معتقدم جلوه ای از غرب زدگی هست،نه به خاطر این که خیلی وطن پرست هستم و معتقدم باید امشاسپندان رو جشن گرفت و نه به خاطر این که سنت گرا هستم.تنها و تنها به این دلیل که حسودم.حسودم به پسرهایی که از دخترها کادو میگیرن.حسودم به زوج هایی که واسه هم سنگ تموم میزارن.صادقانه بگم.تو تمام این 29 سال نه به دختری دروغ گفتم،نه دل کسی رو شکستم،نه با احساسات کسی بازی کردم و نه هیچ کاری بدی انجام داده باشم در حق یه دختر.هیچ وقت هم آدم خسیسی نبودم و اگر با یه دختر دوست بودم هر کار و هر هزینه ای انجام دادم تا خوشحال باشه از با من بودن.اما دریغ از ذره ای محبت.

فکر میکنم در زمینه روابط با خانمها شانس هم نقش زیادی بازی میکنه و صد البته تا حدود زیادی هم باید آدم لاشی باشه تا بتونه دخترها رو گول بزنه که من هیچ کدوم اینها رو ندارم.

بیماری

یه چیزی رو که مطمئن هستم اینِ که من بیشتر از 45 یا 50 سال نمیتونم زندگی کنم و صد در صد به واسطه سرطان روده یا پانکراس یا لوزالمعده میمیرم.

چند هفته ای میشه که نای غذا خوردن و حرف زدن و راه رفتن و هیچ کاری ندارم.مثل اون ماه های آخر بابام شدم.

سردرد،بی تابی،یبوست،اسهال،استفراغ،دل پیچه،تب،بی خوابی،هذیون های شبانه،عرق کردن زیاد تو خواب اینا چیزایی هستن که این روزها دارم.

با تمام این بدبختی ها امروز یکی از همکارها به من میگه که فلانی روز به روز داری خوشتیپ تر میشی.

چرا؟

من نمیدونم چرا بعضی از آدمها میان وبلاگ میزنن و اتفاقات زندگیشون رو میگن.خود من از همون دسته آدمها هستم اما من به کسی آدرسش رو ندادم و کسی نمیدونه کی هستم و به نظرم این جوری بهتره.اما تعجب میکنم از آدمهایی که وبلاگ همسرجون و همسری و شوهری و اینا میزنن و عکس بچه هاشون رو میزارن.کار جالبی نیست در مجموع به نظر بنده

برگشته به گذشته

تو هفته قبل روز پنج شنبه که خیلی هم بارون میومد یهو به سرم زد که برم به محل کار قبلیم.دیگه خیلی از اون موقع گذشته و الان هم مثل اون موقع نیستم و کسی هم که احیانا اینجا رو میخونه من رو نمیشناسه.پس راحت بگم که من تقریبا یک سالی تو خانه سالمندان کار میکردم و اون روزها شاد ترین روزها بودن تو زندگی من.واقعا خوب بودن و هیچ وقت فراموش نمیکنم اون روزها رو.

وقتی رفتم پرسنل اونجا عوض شده بود و تنها "مدیر داخلی خوشگل بیست و چهار ساله" که حالا نزدیک بیست و شش سال داشت اونجا بود.هنوز هم زیبا بود و وقتی من رو دید بهم یه نگاه معنی داری انداخت و بهم گفت پروانه شدی؟چقدر خوب یادش مونده بود.اصلا فکرشم نمیکردم این یادش بیاد.حدود یک سال پیش زمانی که میخواستم از اون جا برم.هی به من میگفت نرو بمون.نمیدونم علت اصرارش چی بود.من بهش گفتم اینجا واسه من مثل یه پیله بود و وقتش رسیده که مثل یه پروانه از اینجا برم دیگه.

بگذریم.دکوراسیون عوض شده بود و دو سه نفر از آدمهای اونجا مرده بودن.و سه نفر هم من رو شناختن و خیلی خوشحال شدن از دیدن من.

بعد از کمی که پیششون بودم از اونجا اومدم بیرون.هوا تاریک شده بود،سرد بود و بارون داشت میبارید و صورت آدمها رو خیس میکرد و من به این فکر میکردم که چه زندگی سختی وقتی سالها کار میکنی و زندگی میکنی و در نهایت هم باید گوشه یه آسایشگاه سالمندان بمیری.

نلسون ماندلا

ماندلا هم مرد.یعنی بالاخره راضی به مردن شد.به نظر من آدم اگر به یه جایی رسید که افتاده و زمین گیر شد باید از این زندگی دل بکنه و عجیب این که اگر یه نفر از زندگیش نا امید بشه بلافاصله میمیره.یادم میاد پدر من هم همین طور بود.زمانی که متوجه این شد که حالش خیلی خرابِ همش میگفت که من بمیرم بهتره و موندن من دیگه فایده نداره و خیلی زود هم مرد بدون این که عذاب بکشه و زمین گیر بشه و اسباب زحمت کسی بشه.

آهان یه نکته ای در مورد نلسون ماندلا میخوام بگم و اونم اینِ که وقتی مرد.حسن روحانی،جواد ظریف،کاسترو،باراک اوباما،شیمون پرز،نتانیاهو،پاپ فرانسیس و خیلی از سیاستمدارهای و افراد مختلف با گرایش های مختلف سیاسی و مذهبی به خاطرش مرگش پیام فرستادن و اون رو ستودن.به نظر شما این چه معنی میده؟جواب روشنِ.ماندلا آدم خوبی بوده که همه مردم دنیا دوستش داشتن.اما من میگم نه.اون یه آدمی بوده که هیچ کار مثبتی تو زندگیش انجام نداده،هیچ موضع روشنی نداشته،هیچ خاصیتی نداشته و مردنش بهتر از زندگیش بوده.من یکی بار ندیدم این آقا یه اظهار نظری بکنه یه چیزی بگه یه موضع گیری بکنه.اصلا به نظر شما جای تعجب نداره که هم اسرائیل دوستش داشته و هم ایران.لا اقل تو این سی سال اخیر این آقا هیچ حرکت مثبتی نداشته و این همه هیاهو به خاطر مرگش به نظر من بی معنی هست.

والسلام.