تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

پاس من،پاس من،نقطه حساس من

من خیلی این برنامه رادیوپس فردا رو دوست دارم،این فرشید منافی خیلی هنرمنده.

دعای فرد روزه دار موقع افطار مستجاب میشود

من واقعا نمیدونم چی تو سرم میگذشت که روزه میگرفتم قبلا.

بیشترین امنیت روانی که یکی از نیازهای حیاتی بشر است وقتی رخ می دهد که انسان از نظر روانی در یک پناهگاه امن قرار گرفته است.

توی این کار جدیدم،یه دختری هست که بر حسب وظیفه هر روز مجبورم ببینمش و باهاش حرف بزنم.این دختر نمونه کامل یه بیمار روانیه،بسیار عصبیه،همش دنبال دشمنیه،همش منتظر دعواست،مثل این لاتهای صد سال پیش فقط پاچه میگیره.من واقعا نمیدونم این دختر چه چیزایی تو زندگیش دیده یا چه بلاهایی تو زندگیش سرش اومده که اینجوری شده.

اگر تو را دشمنی باشد دلتنگ مشو که هرکه را دشمنی نباشد، بی قدر و بها باشد.

این بلاگ اسکای هم واقعا با من لج داره،من نمیدونم چرا وقتی یه پست جدید میزارم وبلاگ منو نمیاره تو صفحه اصلی؟

عجب بدبختی داریم با این

این برادرم رو من خیلی دوست دارم،اما از وقتی که یادم میاد دقیقا از وقتی که خاطرات توی ذهنم ثبت شده این برادرم منو اذیت کرده تا همین الان که یه جورای دیگه داره اذیتم میکنه،من نمیدونم باهاش باید چی کار کنم.از من 4 سال بزرگتره اما من و مادرم باید کمکش کنیم.

هر نژادی، هر هنری، ریاکاری خاصی دارد. خوراک این جهان اندکی حقیقت است و بسیاری دروغ.

کاش ریا کار نبودیم و صادق بودیم و به داشته های خودمون قانع بودیم و دست درازی به داشته های دیگران نمیکردیم.

مبارک باد آمد ماه روزه، رهت‏ خوش باد،ای همراه روزه

هر چی به ذهنم فشار میارم که یه ترانه در مورد ماه رمضان بخونم هیچی به ذهنم نمیرسه و فقط ترانه Nothine Else Matter از متالیکا تو سرم میچرخه

حرفام رو جدی بگیر

یه گروه موسیقی هست به اسم پالت که دیدم خیلی ها تعریفشون رو میکنن.ولی من الان یه کلیپ ازشون تو PMC دیدم که واقعا افتضاح بود و آخرش هم یه مشت بچه کوچولو ترانه خونه مادربزرگه رو خوندن.خواننده هم شبیه معتادهای هروئینی بود.

پروردگارا ما را با آبرو بمیران

این قدر این روزها آدمهای مرده و در حال مرگ می بینم که دیگه دارم خودم هم به یه مرده متحرک تبدیل میشم.تنها آرزوی من البته دو آرزوی من اینها هستن:

1-راحت بمیرم.

2-بعد از مرگ فراموش نشم.

قدر شب قدر را بدانید،شاید امسال آخرین شب قدرتان باشد.

امروز موقع برگشتن از کار توی یکی از پله برقیها یه پیرمردی دست زن پیرش رو گرفت و رفتن رو پله برقی و من به این فکر کردم که وقتی به سن اینها رسیدم آیا کسی رو دارم که دستم رو بگیره یا دستش رو بگیرم؟نمیدونم والا.اصلا من به سن اینها میرسم؟بعید میدونم و یا در خوشبینانه ترین حالت وقتی به سن اینها رسیدم توی یه آسایشگاه سالمندان درجه 3 و ارزون قیمت هستم و تو پوشک خودم ریدم و مراقبین اونجا منو میزنن و دست میندازن.

خیلی دیدم به زندگی بد شده،من از اون تیپ آدمها هستم که حتما باید یه زن تو زندگیم باشه تا شارژ باشم و با روحیه،وگرنه همین عنی میشم که الان شدم.باید یکی رو دوباره پیدا کنم.