الان که فصل بازگشایی مدارس رو پشت سر گذاشتیم یاد عهد بوق افتادم که ما هم میرفتیم مدرسه.منتهای مراتب ما اون موقع تِحران نبودیم و جنوب بودیم.
یه هفته قبل از مدرسه بابام منو میبرد به یه آرایشگاهی که اسمش حسن سلمانی بود و موهای من رو از ته میتراشید.این کار همیشه و هر سال بود.این حسن سلمانی هم خیلی حرف میزد اونقدر حرف میزد که من خسته میشدم.بعضی وقتها هم که مثلا یه چیزی میخواست بگه که من نفهمم و مربوط به بزرگترها بود یه کم آرومتر میگفت و البته من میفهمیدم صداش رو.اما نمیفهمیدم منظورش از گفتن اون حرف چی بوده.این سلمانی هم هیچ وقت موها رو مدل نمیزد و مخصوص مردهای پیر یا میانسال بود.من اون موقع دوست داشتم برم یه آرایشگاهی که توش عکس رامبو و راکی و آرنولد و خداداد عزیزی و جواد زرینچه و پوستر داریوش باشه.اما تو این آراشگاه هیچ خبری از این حرفا نبود.
الان دیگه نه حسن سلمانی زنده هست نه بابای من.اون آرایشگاه رو هم کوبیدن و یه آپارتمان هفت،هشت طبقه ساختن.دیگه هم نیازی نیست هیچ آرایشگری وقتی میخواد حرفای مربوط به بزرگسالها بزنه صداش رو بیاره پایین و دیگه هیچ کودکی هم نیست که نفهمه اون حرفها یعنی چی.