یه مدتی که وبلاگم بسته بود در واقع ایران نبودم و اروپا زندگی میکردم.و خوبیش این بود که مسافرنبودم اونجا و هتل نبودم و جاهای دیدنی رو بگردم.بلکه در بطن زندگی اروپایی بودم.اخلاقیات غیرقابل تحملی داشتن اروپایی ها که اصلا و ابدا ما انجامشون نمیدیم .البته اخلاقیات خوبی هم داشتن.
ولی چیزی که واسم واقعا عجیب بود ازدواج بود.ما وقتی میخواهیم ازدواج بکنیم به سن و سال طرف و این که از چه شهری هست و چه شکلی هست خیلی دقت میکنیم.ولی اونا اینجوری نبودن.با احترام به همه نژادها و کشورها ولی ایرانی ها با خیلی از کشورها ازدواج نمیکنن و کسرشان میدونن این مسئله رو.ولی اونا اینجوری نبودن،مثلا یه پسر کاملا بلوند با یه زن سیاه پوست ازدواج میکرد و برعکس و اصلا انگار قیافه طرف واسشون مهم نبود.عجیب بود واسم،اصلا چیزی به این عنوان که زنِ از شوهره سرتره و این جورحرفها واسشون معنی نداشت.و چیزی که باز هم واسم جالب بود دختراشون یا وارد رابطه ای نمیشدن یا اگر در رابطه بودن یا ازدواج میکردن دقیقا اخلاقیاتشون میشد مثل زنهای نسل مادران ما یا قبل تر از اونا و مطیع شوهر بودن و کارای خونه رو میکردن وخیلی سنتی میشدن و اصلا هم ناراضی نبودن.و این که من چندین مورد دیدم که خانواده هایی بودن که به جز بچه های خودشون دو سه تا بچه هم از کشورهای فقیر و جنگ زده و افریقایی به فرزندخواندگی میگرفتن و مثل بچه های خودشون بزرگ میکردن.
واقعا متاسفم برای کسایی که اینطوری فکر میکنن که فلانی سرتره ، به قدری حالمو بد میکنه این حرف ! یعنی چی سرتره ؟! سن و سال هم فکر میکنم در ایران جا افتاده اما نژاد پرستی رو قبول دارم که با هر کشوری ازدواج نمیکنن مخصوصا اگر آسیایی باشه .
در مورد مطیع بودن زن باید بگم حتما در اروپا مرد خانواده از ""مرد"" بودنش سو استفاده نمیکنه ، و حتما قوانین حقوقی کشورهاشون مرد سالاری تعیین و تبیین نشده . زن ها به حق خودشون میرسن اونجا و مثل ایران بهشون ظلم نمیشه .
البته در مورد قوانین بگم که به مردها هم خیلی داره ظلم میشه توی ایران
خیلی خوبه که از فرهنگ اونجا می نویسی
ما هم مشتاق خوندنیم
چی شد که برگشتی اقامت بهت ندادن
خودم برگشتم.اقامت دارم.مشکلی نداشتم
امیدوارم روزی برسه که اینجا هم اینچیزا مهم نباشه اونوقت اینهمه خانمهای یک شکل عملی نخاهیم داشت...
سلام تراویس. قبلن نمیدونم با چه اسمی وبلاگت رو میخوندم. امروز سرچ کردم دیدم برگشتی. البته نه اینکه دلم برات تنگ شده باشه، بلکه از سر تنهایی و افسردگی لعنتی که چند وقته دست از سرم برنمیداره.
نوشته هات رو دوس داشتم، الانم دیدم هنوز با سلیقه م جوری.
امروز فکر کردم اگه شاید انقد جنسیت توی رابطه ها مهم نبود و اگه میشد خارج از جنسیت یه رابطه تشکیل داد که بشه توش خود واقعیم باشم، با همه ی ترسها و غمها و شادی ها و حتی غرایزم، دلم میخواست یه دوست مثل تو داشته باشم.
موفق باشی
ارادتمند
چه جالب:)