خاطره اول:یه خاطره تخمی و بامزه یادم اومد.در سالهای بسیار دور،شاید ۱۵ سال پیش یا بیشتر،نمیدونم.من به یه دختری کتاب هدیه دادم.بعدش دعوای سختی کردیم و طبق معمول همه دخترها منو بلاک کرد،حالا احتمالا از یاهومسنجرش و چیزایی که اون موقع بود،بعد چند سال دیدمش و گفتم کتابها رو چی کار کردی؟من چقدر احمقم،یکی نبود بگه خوب بچه کونی به تو،عن آقا کتابها بره تو کونت به تو چه چی کار کرده،یهو بزگشت گفت کتابها رو سوزوندم.میخواستم بهش بگم خارکسته آب کون تو مگه هیتلری که کتاب میسوزونی،اصلا چطور میشه توی خونه کتاب سوزوند؟مثلا بری بالای گاز و مثل بلال بگیریش روی گاز؟خونه رو دود برمیداره،یا میزاریش توی فر و روشنش میکنی؟چه میدونم والا.
خاطره دوم:باز هم سالهای خیلی خیلی دور،زمانی که من سرباز بودم،یه نرم افزار روی موبایلها بود به اسم Nimbuzz، موبایلها همشون جاوا بود اون موقع،این قدر من دختر توی اون نرم افزار پیدا کردم که حد و حساب نداشت.منم تشنه بودم و سرباز.خیلی روزگار خوشی بود.توی خوابگاه یکی از سربازها بهم معرفیش کرد.اصلا یادم نمیره،روزی نبود که من توی خرمشهر یا آبادان با یه دختر یا یه پسر قرار نزارن.فقط خر و احمق بودن اینا رو نمیکردم،البته اونا هم مثل من بیشتر دلشون همصحبت میخواست تا سکس پارتنر،القصه یکی از این دخترها خیلی از من خوشش اومد به این خاطر که گفت تو وقتی پیش من نشستی دستمو نزاشتی روی کیرت؟فکرش رو بکن با هر کس میرفته سر قرار یه کم که میگزشته دستش رو میزاشتن روی کیرشون.منم میخواستم این کار رو بکنم حقیقتش ولی کنار شط خرمشهر بودیم و شلوغ بود.باهام قهر کرد حقیقتش،چون گفت ماشین نداری و من دوست پسر ماشین دار دوست دارم،کسی که ماشین خارجی داشته باشه،چون اون وقتها هم آبادان منطقه آزاد بود و ماشین های دوج و کرایسلر و ماشین های حشری کننده ای توی اون منطقه بود.خلاصه اینم به هم خورد.یه دختر دیگه هم بود وقتی رفتیم سر قرار گفت واسم یه شارژ ۲ تومنی بخر،منم واسش خریدم و بعدش گفت خداحافظ،گفتم کجا؟گفت فقط میخواستم ازت شارژ بگیرم.یه دختر دیگه هم بود میگفت با من ازدواج بکن بابام تو رو میبره تو شرکت نفت،همش هم به من میگفت تو چقدر سفید هستی،احتمالا اون وقتها سفید بودم.الان که مثل باشو غریبه کوچک هستم.
خاطره سوم:اولین خاطره ای که به وضوح از امار دادن یه دختر غریبه به من توی ذهنم نقش بسته مال وقتی هست که دوم هنرستان بودم،من سر یه کوچه بودم داشتم دخترچه ام رو قفلش رو باز میکردم و یه دختری چادری سبزه که اون موقع چند سال ازم بزرگتر بود از کنارم رد شد و نگاهمون به هم گره خورد،بهم لبخند زد و اون قدر استرس گرفتم و دستام خیس شد و ضربان قلبم بالا رفت که میخواستم پس بیفتم و بمیرم،رفت توی کوچه وایساد و بهم نگاه کرد و اشاره کرد که برم پیشش ولی من عین اسکول های پخمه سوار دوچرخه ام شدم و فرار کردم با نهایت سرعت.
خاطره چهارم:یه دختری همسایمون بود و عشق اول زندگیم بود،یه بار هم وقتی ۱۷ سالم بود و اونم ۱۴ سالش بود باهاش سلام کردم توی کوچه و جوابم رو نداد.همیشه صبح زود که میخواستیم بریم مدرسه من دم در میموندم تا بیاد بیرون و من بهش لیخند میزدم و سرم رو تکون میدادم و یه چند باری هم بای بای کردم ولی محل سگ بهم نزاشت.در واقع احتمالا جراتش رو نداشته،روز آخر،یه ظهر از مهر سال ۸۲ دیگه من رفته بودم دانشگاه و ۱۸ سالم بود،اونم اول یا دوم دبیرستان بود.داشتیم از اون خونه میرفتیم و وانت دم خونمون توی کوچه بود،که وسایل بزاریم توش،اونم یهو پیداش شد،مدرسه اش تعطیل شده بود،اومد که بره خونشون،انگار وانت و وسایل تو کوچه و اینا رو دید و فهمید انگار داریم میریم،برعکس همیشه قشنگ توی صورتم نگاه کرد و لبخند زد و به نشونه خداحافظی دست تکون داد و رفت توی خونشون.و بعد از این همه سال هنوز که هنوزه یادم نرفته.و جالب اینجاست که شنیدم همون موقع ها هم توی اول یا دوم دبیرستان ازدواج کرد.و جالب تر این که دیگه هیچ وقت هم ندیدمش و منم چند سال بعد از اون شهر رفتم،و جالب تره جالب تر این که در تمام این سالها خیلی گشتم توی فیس بوک و اینستاگرام و توئیتر ولی هیچی ازش پیدا نکردم.
Thumbs up
حالیم نشد به والله