روزی که با یکی میرین زیر یه سقف و زندگی رو شروع میکنید حتما عاشق طرف هستین که قراره عاشقش بشین.عشق همیشه آدم رو کور میکنه و خیلی چیزهای طرف مقابل که بدی هم اسمش نیست و صرفا عناصر وجودی اش هست رو باعث میشه نبینیم.روزها میگذره و عشق کمتر میشه و عناصر وجودی بیشتر به چشم میاد،چیزهایی کوچیکی که میره روی مختون و تازه دارین میبیندشون مثل بوی دهنش،خروپف کردنش،غذاخوردنش،نظرات احمقانه اش در مورد بعضی مسائل و غیره.این چیزها کم کم جای عشق رو میگیرن و یه روزی میرسه خودتون رو میبینید با شکم بزرگ،سینه های آویزوون،یه خط سزارین روی شکمتون،ترک های روی شکمتون،کیری که دیگه راست نمیشه واسش،موهای سفید و کله ای که داره کچل میشه.بعد یه روز توی اوج تنهایی میگین چه گهی خوردم با این عن آقا یا عن خانم ازدواج کردم.و کم کم کارتون به طلاق میکشه و جدا میشین و جالب اینجاست که بعد طلاق هم حالتون خوب نمیشه.پس چاره چیه؟
عشق و ازدواج مثل کاشتن یه نهال هست،باید هر روز بهش آب بدی،کود بدی،مکمل بدی،خاک خوب بدی تا رشد بکنه و درخت تنومندی بشه،کارتون ولی هیچ وقت با درخت تموم نمیشه،همیشه آفات،تگرگ،خشکسالی و سرما در کمین درخت هست.رابطه هم همین جوری هست،با ازدواج،با بچه دار شدن و با زیر یه سقف رفتن کار ما تموم نمیشه،باید حواستون به زنتون یا مردتون باشه،باهاش حرف بزنید،ببینید چی توی دلش هست،از چی ناراحته،چی خوشحالش میکنه.خیلی نمیخوام برم رو منبر.ولی واقعیت رو گفتم.
ترانه پست:دنیا جای گذره.علی عظیمی
مثالی که زدی عالی بود.
اینا همه تجارب پیر خردمند،تراویس عزیز هست .که در هیچ نظام آموزشی تدریس نمیشه .
قدردانیم :)
بوس بده
چقدر دنیای عجیبیه ازدواج
نه.عجیب نیست
بازم بگو
اتفاقا این موضوعات ارزش بالای منبر رفتن رو داره
فدات بشم