عجیبه شارژر لپ تاپم صدای بیپ بیپ میده و لپ تاپ روشن نمیشه،توی اینترنت هم چیزی پیدا نکردم،کسی تجربه مشابهی داشته یا راه حلی داره بده؟
یه ویدیویی هست توی یوتیوب به اسم"الو پدرسگ" حتما ببینیدش،البته با صدای کم.نمیدونم چرا بعضی وقتها مثل اون دو تا یارو تو الو پدر سگ این قدر بددهن میشم.زشته به خدا.تقصیر ایناست که میان حرف بد میزنن.
در راستای فیلمهای ایرانی با زبان ترکی فیلم ائو(خانه) رو امشب دیدم.بسیار فیلم قشنگی بود.بسیار زیبا و بازی های عالی و داستان نفس گیر و قشنگی داشت.دیدنش شما رو پشیمون نمیکنه و یه داستان زیبا رو روایت میکنه.
آقا تتلو میگه که میخواد خودش رو توی کنسرت آخرش که مهرماه هست فکر کنم جلوی چشم همه بکشه.خدا وکیلی بهترین و هنرمندترین آدم زنده دنیا تتلو هست.حیفه خودش رو بکشه.
عباس معروفی فوت شد.من هیچ کدام از کتابهاش رو نخوندم.ولی در مورد این شخص یه خاطره دارم.سال ۹۳ با دختری دوست شدم که بهم گفت شبیه یکی از شخصیت های کتاب عباس معروفی هستی.اگه اشتباه نکنم یکی از شخصیت های سمفونی مردگان،نمیدونم یادم نیست.خلاصه اون دختر برام کتاب عباس معروفی رو خرید که بهم هدیه بکنه،اما بعدش بینمون به هم خورد و بلاکم کرد و کتاب رو بهم نداد.سال ۱۴۰۱ هم با یه دختر دیگه آشنا شدم که اونم واسم کتابی از عباس معروفی خرید و قرار شد بهم هدیه بده که بینمون به هم خورد و اونم از همه جا بلاکم کرد و کتاب رو بهم نداد.
مدتی میشه که همش یاد یه دختری میفتم که سال ۸۲ میشناختم.از اون موقع تا الان فکر کنم ۲۰ سالی گذشته باشه.شاید اگر از کنارم رد بشه هم نشناسمش.توی اینترنت اسمش رو سرچ میکنم.ولی هیچی ازش پیدا نمیکنم.حتما تا الان ازدواج کرده و یکی دو تا بچه هم داره.عشق عجیبی بینمون بود.آخرش هم بهش گفتم دوسش دارم.اونم منو دوست داشت.ولی خوب ۲۰ سال پیش بود.آدمها و روابط مثل الان نبود.منو پس زد و از یاهو مسنجر بلاکم کرد.و بعدش هم دست روزگار منو تبدیل کرد به یه آدم خانه به دوش و دیگه هیچ وقت ندیدمش و ازش هم خبری ندارم.چیز خاصی نبود بینمون.هیچ قراری،هیچ مسیجی،هیچ تلفنی حرف زدنی بینمون اتفاق نیفتاد.فقط وقتی توی دانشگاه بودیم به هم نگاه میکردیم.و هر وقت هم همدیگه رو میدیدم لبخند میزدیم.احمقانه به نظر میاد که هر از چند گاهی بهش فکر میکنم.چادری بود،قشنگ بود،باباش پیکان سبز داشت و بعدش سمند خرید،جزئیات چهره اش یادم رفته،در واقع کلیات چهره اش هم یادم رفته.فقط اسمش یادم مونده.اکثرا هم شب ها یادش میوفتم.فکر احمقانه ای هست.بیست سال زمان گذشته،من متاهلم،اونم متاهله و احتمالا بچه هم داره.و هیچ چیز خاصی هم نبوده بینمون،پس چرا هر از گاهی به یادش میوفتم؟
شاید توی یه دنیای موازی من باهاش ازدواج کردم،بچه ام کلاس هشتم هست،یه پژو پارس دارم،توی همون شهر زادگاهم زندگی میکنم.و دارم حسرت این رو میخورم که چرا دنیا رو ندیدم و نگشتم.
فیلم آتابای رو دیدم.خیلی قشنگ بود.فیلم برداری زیبایی داشت و بعضی صحنه ها و سکانس هاش منو یاد فیلمهای ترنس مالیک و سینمایاروپای شرقی مینداخت.
چیزی که ازش هیچ سخنی نرفته اینه که فیلم به خوبی روحیات و اخلاقیات زشت تُرکهارو نشون داده.لجبازی،یکدندگی،خودبرتربینی،خشونت،تصمیم عجولانه و بعدش پشیمونی و مهربونی و پوزش خواستن.چیزی که توی تُرک ها من زیاد دیدم.
اما به هر حال فیلم قشنگی بود،فیلم برداری خوبی داشت،بازی ها زیبا بود و جز معدود فیلمهای ایرانی هست که توش زبان فارسی حرف نمیزنن.
فصل چهارم سریال عزیزمwestworld رو هم دیدم.این قدر گریه کردم که حد و حساب نداره.یعنی این آرون پاوئول همون جسی پینکمن بریکینگ بد که توی اینسریال هم هست وقتی حرف میزنی هم صداش محزونه.حالا چه برسه به این که قیافه اش رو هم بغضی بکنه.خلاصه که خیلی خیلی خیلی لذت بردم از دیدن این فصل.تنها سریالی هست که وقتی میاد همه اش رو میبینم.
امروز ظهر یه مردی دیدم که پسربچه پنج شش ساله اش رو تو خیابون بی جهت دعوا کرد و سرش داد زد.این قدر حالم گرفته شد و ناراحت شدم که حد و حساب نداره.کاش خدا به من بچه ای می داد تا زندگیم رو به پاش می ریختم.و ای کاش همه پدر و مادرها قدر بچه هاشون که معجزه های خدا هستن رو بدونن.
سخن اول:امروز یه بچه ای دیدم اسمش "عبیرناربُن" بود.جان ناموستون اسم درست و حسابی بزارین روی بچه هاتون.
سخن دوم: برنامه انارستان که شبکه افق پخش میکنه خیلی برنامه خوبیه.درود بر سازنده اش.
سخن سوم:احساس میکنم دارم آدم مذهبی میشم.
سخن چهارم: