تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.

خاطره اول:یه خاطره تخمی و بامزه یادم اومد.در سالهای بسیار دور،شاید ۱۵ سال پیش یا بیشتر،نمیدونم.من به یه دختری کتاب هدیه دادم.بعدش دعوای سختی کردیم و طبق معمول همه دخترها منو بلاک کرد،حالا احتمالا از یاهومسنجرش و چیزایی که اون موقع بود،بعد چند سال دیدمش و گفتم کتابها رو چی کار کردی؟من چقدر احمقم،یکی نبود بگه خوب بچه کونی به تو،عن آقا کتابها بره تو کونت به تو چه چی کار کرده،یهو بزگشت گفت کتابها رو سوزوندم.میخواستم بهش بگم خارکسته آب کون تو مگه هیتلری که کتاب میسوزونی،اصلا چطور میشه توی خونه کتاب سوزوند؟مثلا بری بالای گاز و مثل بلال بگیریش روی گاز؟خونه رو دود برمیداره،یا میزاریش توی فر و روشنش میکنی؟چه میدونم والا.

خاطره دوم:باز هم سالهای خیلی خیلی دور،زمانی که من سرباز بودم،یه نرم افزار روی موبایلها بود به اسم Nimbuzz، موبایلها همشون جاوا بود اون موقع،این قدر من دختر توی اون نرم افزار پیدا کردم که حد و حساب نداشت.منم تشنه بودم و سرباز.خیلی روزگار خوشی بود.توی خوابگاه یکی از سربازها بهم معرفیش کرد.اصلا یادم نمیره،روزی نبود که من توی خرمشهر یا آبادان با یه دختر یا یه پسر قرار نزارن.فقط خر و احمق بودن اینا رو نمیکردم،البته اونا هم مثل من بیشتر دلشون همصحبت میخواست تا سکس پارتنر،القصه یکی از این دخترها خیلی از من خوشش اومد به این خاطر که گفت تو وقتی پیش من نشستی دستمو نزاشتی روی کیرت؟فکرش رو بکن با هر کس میرفته سر قرار یه کم که میگزشته دستش رو میزاشتن روی کیرشون.منم میخواستم این کار رو بکنم حقیقتش ولی کنار شط خرمشهر بودیم و شلوغ بود.باهام قهر کرد حقیقتش،چون گفت ماشین نداری و من دوست پسر ماشین دار دوست دارم،کسی که ماشین خارجی داشته باشه،چون اون وقتها هم آبادان منطقه آزاد بود و ماشین های دوج و کرایسلر و ماشین های حشری کننده ای توی اون منطقه بود.خلاصه اینم به هم خورد.یه دختر دیگه هم بود وقتی رفتیم سر قرار گفت واسم یه شارژ ۲ تومنی بخر،منم واسش خریدم و بعدش گفت خداحافظ،گفتم کجا؟گفت فقط میخواستم ازت شارژ بگیرم.یه دختر دیگه هم بود میگفت با من ازدواج بکن بابام تو رو میبره تو شرکت نفت،همش هم به من میگفت تو چقدر سفید هستی،احتمالا اون وقتها سفید بودم.الان که مثل باشو غریبه کوچک هستم.

خاطره سوم:اولین خاطره ای که به وضوح از امار دادن یه دختر غریبه به من توی ذهنم نقش بسته مال وقتی هست که دوم هنرستان بودم،من سر یه کوچه بودم داشتم دخترچه ام رو قفلش رو باز میکردم و یه دختری چادری سبزه که اون موقع چند سال ازم بزرگتر بود از کنارم رد شد و نگاهمون به هم گره خورد،بهم لبخند زد و اون قدر استرس گرفتم و دستام خیس شد و ضربان قلبم بالا رفت که میخواستم پس بیفتم و بمیرم،رفت توی کوچه وایساد و بهم نگاه کرد و اشاره کرد که برم پیشش ولی من عین اسکول های پخمه سوار دوچرخه ام شدم و فرار کردم با نهایت سرعت.

خاطره چهارم:یه دختری همسایمون بود و عشق اول زندگیم بود،یه بار هم وقتی ۱۷ سالم بود و اونم ۱۴ سالش بود باهاش سلام کردم توی کوچه و جوابم رو نداد.همیشه صبح زود که میخواستیم بریم مدرسه من دم در میموندم تا بیاد بیرون و من بهش لیخند میزدم و سرم رو تکون میدادم و یه چند باری هم بای بای کردم ولی محل سگ بهم نزاشت.در واقع احتمالا جراتش رو نداشته،روز آخر،یه ظهر از مهر سال ۸۲ دیگه من رفته بودم دانشگاه و ۱۸ سالم بود،اونم اول یا دوم دبیرستان بود.داشتیم از اون خونه میرفتیم و وانت دم خونمون توی کوچه بود،که وسایل بزاریم توش،اونم یهو پیداش شد،مدرسه اش تعطیل شده بود،اومد که بره خونشون،انگار وانت و وسایل تو کوچه و اینا رو دید و فهمید انگار داریم میریم،برعکس همیشه قشنگ توی صورتم نگاه کرد و لبخند زد و به نشونه خداحافظی دست تکون داد و رفت توی خونشون.و بعد از این همه سال هنوز که هنوزه یادم نرفته.و جالب اینجاست که شنیدم همون موقع ها هم توی اول یا دوم دبیرستان ازدواج کرد.و جالب تر این که دیگه هیچ وقت هم ندیدمش و منم چند سال بعد از اون شهر رفتم،و جالب تره جالب تر این که در تمام این سالها خیلی گشتم توی فیس بوک و اینستاگرام و توئیتر ولی هیچی ازش پیدا نکردم.

گفتا سخن از عشق نگویم که گناه است.

هزاران سایت و اَپ و نرم افزار دوستیابی با الگوریتم های پیچیده،دعانویس های خبره با رَمل و مهره، روزنامه ها و جراید و شبکه های اجتماعی با میلیون ها مخاطب، موسسات همسان گزینی با تبلیغات فراوان، همه در پی اون هستن تا عشق واقعی، نیمه گمشده و اونی رو که میخواهید و شاید سالها دنبالش هستید رو بهتون معرفی کنند. از زمان های بسیار دور و تا همیشه انسانها در جستجوی یار واقعی، نیمه گمشده و سر و همسرشون هستن. پر واضح هست که یار حقیقی هیچ وقت با جستجو به دست نمیاد. یعنی به نظر من اینجور نیست که تصمیم بگیری بری خیابون، دانشگاه، مهمونی، روضه، عروسی، پارتی و بگی امروز یارم و نیمه گمشده ام رو پیدا میکنم. رفیق راه رو آدم اتفاقی پیدا میکنه.

ممکنه موقع خرید تو میدون تره بار ببینیش که داره گوجه های رسیده رو سوا میکنه،

یا توی بیمارستان محل کارش که داره با متانت دارو برای مریض می بره یا سرش گرم ترالی کد هست، توی کتابفروشی در حال ورق زدن کتاب های زبان میبینیش، ممکنه توی پارک نشسته باشه روی یه نیمکت، توی ماشین بغل دستت نشسته باشه، توی دانشگاه توی کلاس بغلی باشه، و یا تو یه موقعیتی که اصلا فکرش رو هم نمیشه کرد و منتظرش نیستی باهاش رو در رو بشی، واسه همین هست که بهش میگن توی دام عشق "افتادن " ؛ یا به قول انگلیسی ها "Falling in love". 

البته که زشتی ماجرا اینجاست که خیلی ها هیچ وقت در این موقعیت ها قرار نمیگیرن، و یارشون رو پیدا نمیکنن، لزوما قرار نیست که همه اونی رو که میخوان پیدا بکنن، و نصیب بعضی ها بودن با آدمهای اشتباهی توی زندگیشون هست که قراره بیان و برن، و خیلی چیزها رو به تلخی عوض کنن. نصیب خیلی ها هم تنهایی هست، تا آخر عمر! 

انگار سخن گفتن از عشق آخرش همیشه دردناک هست، اما ..... بدون عشق هم نمیتوان زیست.

قلبم واسه تویه،هر جا اگه بری،کاری نمیشه کرد،قلبت منو نخواست

همه ما از فراق یار و جدایی و دوری و شکست و ناکامی در روابط آه حسرت سر میدیم.تمام شدن یک رابطه عاطفی به خودی خود تلخ و جانکاه هست و نیازی به توضیح در مورد اون نیست،اما از منظری دیگه هم میشه بهش نگاه کرد.عشق همیشه در وصال و رسیدن به یار و لحظه های پر شور عاشقانه و جنسی نیست که اگر فقط از این دید بهش نگاه کنیم راهی به خطا رفته ایم.زیبایی عشق در فراق یار و آه و حسرت هست،در لحظه هایی که درد رو با تمام وجود میشه احساس کرد و همین درد هست که تجربه کردن و زندگی کردن باهاش یه بُعد جدید و نو به وجودمون اضافه میکنه.دردی که قدمتی به بلندای تاریخ داره و حافظ و سعدی و مولانا و گوته و شکسپیر از اون نوشتن.

آیا کسی نیست که پیش از پایان عمر از خواب غفلت بیدار شود؟

یه سری آدمها هستن که میرن جاهای بلند پارکور کار میکنن،از برج ها بالا میرن،لبه پشت بوم های برج ها پشتک میزنن و هیچ ترسی از ارتفاع ندارن.چون دو دستی چسبیدن به زندگی،ولی من از ارتفاع میترسم به این خاطر که وقتی جای بلندی هستم یه قسمتی از وجودم انگار فریاد میزنه بپر پایین و تمومش کن این نمایش مسخره رو و انگشت فاکت رو به همه نشون بده.

پدران و استادان، از خود می‌پرسم جهنم چیست؟ به نظر من رنج ناتوانی از دوست‌داشتن است

سخن اول:وقتی میشاشم نمیدونم چرا ادرارم رنگ خونه،قرمزه،مثل آب پرتقال تو سرخ هست.عجیبه فکر کنم باید آب بیشتری بخورم.

سخن دوم:سرم همیشه درد میکنه و از نور بیزارم،اگه انتخابی داشتم ترجیحم این بود که خفاش باشم،

سخن سوم:دارم این روزها سریال Louie  رو نیبینم.زیبا،مهجور،ناشناخته و پر از ستاره هست.طنز عمیق و تلخی داره.


زندگی را زیاد جدی نگیرید که در این صورت از آن جان سالم به در نخواهید برد.

حالا که راننده اسنپ شدم و وقتم آزاده و اوضاع مالی و وضع زندگیم هم جوری نیست که دغدغه ای داشتم باشم و همه چیز خیلی آروم داره جلو میره،گاهی به این فکر میکنم که یه کار جدی تری توی نویسندگی انجام بدم،مثلا داستان کوتاهی بنویسم،مقاله ای بنویسم،کار طنزی انجام بدم یا یه چیز نو و بدیع و جدید خلق کنم.ولی خوب همه این ها محدود به همون داخل ذهنم میمونه.جرات انجام هیچ کاری ندارم.دلم میخواست کسی بهم راهنمایی میداد و بهم میگفت که واقعا استعدادش رو دارم یا نه؟خودم یه ایده هایی دارم.ولی میترسم شکست بخورم،اینجا توی این وبلاگ همه چیز خیلی عادی و مخفیانه و دم دستی هست.ترسی از قضاوت ندارم.ولی اگه بخوام کار جدی تری انجام بدم باید حرفه ای تر باشم.نمیدونم.

از لحظه ای که دیدمش، بخشی از من از بدنم بیرون خزید و خود را دور او پیچید؛ و هنوز هم همان‌جا مانده‌است

"همان گونه که گاهی کافی است زنی نگاهی تحقیر آمیز به ما بیندازد تا عاشق او شویم و فکر کنیم که هرگز به وصالش نخواهیم رسید گاهی نیز کافی ست که مهربانانه نگاهمان کند تا به او دل ببندیم و بپنداریم که می توان به او دست یافت. که در واقع برعکس است شیوه دست یافتن."

مارسل پروست،در جستجوی زمان از دست رفته

مطلب فوق کاملا به متاهل ها اختصاص داره و در مورد روابط مجردها صِدق نمیکنه.

گاهی پیش میاد که برای سالها متاهل هستیم،اما هنوز جوون هستیم و زیبا و همکارها و دوستان و همسایه ها و آشنایان جنس مخالف دور و اطرافمون زیاده،گاهی از روی دلسوزی سعی میکنیم یه همکار یا آشنای جنس مخالف رو دلداری بدیم و بهش در مورد زندگی راهنمایی هایی بدیم،گاهی از شریک زندگیمون و همسرمون دلگیر هستیم و دلمون میخواد فقط با کسی درد و دل بکنیم،گاهی همکاری داریم که حرفهاش،اداهاش،راه رفتنش و همه چیزش بانمکه و دلمون میخواد فقط باهاش هم کلام بشیم،گاهی اصلا فضولیم و دوست داریم بدونیم زن همکارمون چه شکلیه،کجا میرن،چی میخورن و اینجوری باهاش شروع میکنیم به حرف زدن،گاهی همسرمون پریوده، مریضه،بداخلاقه،همش سرکاره ولی میبینیم یه زن یا آقای خوب و مهربون که مثل خواهرمون یا برادرمون هست همکارمونه یا همسایمون هست و دلمون میخواد باهاش درد و دل بکنیم.همه اینا و چیزای دیگه ای که مشابهش هست و هیچ قصد و غرضی پشتش نیست و تنها چت کردن هایی از روی دلسوزی و کمک و محبت هست ارتباطاتی هست که تهش به جاهای بدی میرسه.تهش جز پشیمونی و فساد و انحطاط و این که همسرتون از چشمتون بیفته نیست.شما وقتی شروع میکنید با یکی درد و دل میکنید و اون طرف هم حرفهای شما رو گوش میده و هر از گاهی هم بین چت هاتون یه کلمه آخی،بمیرم برات،حیف از تو و اینها میفرسته شما رو وابسته خودش میکنه،توی سرتون هزار تا اتفاق میفته.یا وقتی شنونده خوبی هستین برای صحبتهای یه نفر و بهش دارین راهنمایی میدین نمیدونید دارین چه کار افتضاحی انجام میدین.از کجا معلوم که اون به شما وابسته نشه،شما رو دائما داره مقایسه میکنه با همسر خودش،زنش یا اون مردش از چشمش میفته.شما میگی من با دخترخاله ام،با شوهر دوستم،با شوهرخواهرم،با زن دوستم،با همکار آقام،با همکار خانمم،با مادر یکی از بچه های مهد،با همسایه طبقه بالایی،با همکلاسیم که مثل خودم متاهله دارم چت میکنم،دارم راهنماییش میکنم واسه زندگی،دارم بهش میگم با زنش یا مردش چطور رفتار بکنه ولی داری توی دلش تخم نفاق میکاری،داری کاری میکنی که دیگه همسرش رو نخواد،داری کاری میکنی که خودت هم وابسته اش بشی.شوهر خودت،همسر خودت رو میبینی،همیشه خسته،غرغرو،توی خواب خروپف میکنه،یا نمیده بهت و نمیخوره واست یا راست نمیشه،بعد اون طرف رو میبینی همیشه خوشگل و سکسی،یا حداقل اینجوری به چشمت میاد.حتما میگین که حرفهای ما حول درس و کار و راهنمایی واسه زندگی هست،ولی هیچ چتی نیست که نصفه شب انجام بگیره بین دو متاهل و تهش به حرفهای سکسی نرسه.حتی اگه همکارتون هم در ساعت غیراداری برای یه کار کاملا اداری بهتون پیام داد هم تهش چیز جالبی نمیشه.بر حذر باشید از ارتباطات غیر مسئولانه،از درد و دل کردن در مورد زندگیتون واسه همکار غیرهم جنستون،از دلسوزی و گفتن جمله حیف از تو و مشابه.از راهنمایی دادن در مورد ارتباط با همسر.شما نه مشاور هستین،نه دکترین،نه روانشناسین،نه روانپزشکین.شما هیچی نیستین جز یه آدم که دارین با سرعت زیاد به سمت خیانت،سرد شدن از همسر،مقایسه همسر خودتون با دیگران پیش میرین.

من آدم اُملی نیستم،خیلی هم روشنفکرم و کتابخون هستم و حقیقتا آدم درست و حسابی هم نیستم ولی با اطمینان کامل بهترن میگم که تهش چیزای خوبی در انتظارتون نیست.اگه واقعا دلتون شیطنت میخواد و خسته شدین و تا کُس ندین یا کسی رو نکنید راضی نمیشین،برین یه آدم متاهل یا یه جنده پیدا بکنید و بهش بدین یا بکنیدش و بعدش هم دیگه هیچ وقت نبینیدش.

ببخشید که سرتون رو به درد آوردم.این حرفها چیزایی بود که متاسفانه خودم تجربه اش کردم و دیگرانی رو دیدم که درگیر این روابط بودن و باید بگم که تهش هیچی نیست جز پاشیدن زندگی.

هر کودکی یه هنرمندست مشکل اینجاست که وقتی بزرگ شد هنرمند بمونه

یه دوستی دارم توی شیراز که متولد ۵۴ هست.یعنی فکر کنم میشه تقریبا ۴۶ یا ۴۷ ساله.پدر خیلی خوبی داره که به این زن خوبی داده،خونه واسش گرفته،ماشین براش گرفته و این پسره هنوز یک روز هم توی زندگیش کار نکرده و داره توی جای خوب شیراز هم زندگی میکنه و عشق میکنه.با خودم میگم پدر و مادر خوب خیلی خوبه،ببین چطور هوای بچه اش رو داره.اونم این بچه ای که همه جور خلافی میکنه و اصلا هم ادم صالحی نیست.بعد به خودم نگاه میکنم،اصلا پدر و مادر من نفهمیدن من چطو بزرگ شدم،چطور مدرسه رفتم،چطور دانشگاه رفتم،خدمت رفتم،کار پیدا کردم،زن گرفتم،طلاق دادم،دوباره گرفتم و هزار مشکل دیگه.اصلا تخمشون هم نبود.چه اون بابای ما که مُرد و چه این مادر ما.

یه چیز دیگه،به نظر بنده کس میگن پدر و مادرها همه بچه هاشون و به یه اندازه دوست دارن،خیر به یک اندازه دوست ندارن،جوری هم رفتار میکنن که واقعا آدم متوجه میشه خواهرش یا برادرش رو بیشتر دوست دارن

بگو با او که من با خرس کوکی برای خنده هاش دلتنگ گشتیم

عزیز دل رفته بیمارستان بستری شده و نمیزارن کسی کنارش باشه و همراه داشته باشه،منم توی خونه تنهام،چراغا هم همه خاموشه و جقم رو زدم و توی یوتیوب دارم چیزای مختلف میبینم.چیزی که به ذهنم رسید اینه که من خیلی ترانه بغضی گوش میدم،ترانه بغضی یعنی ترانه ای که آدم ناخودآگاه بغض بکنه یا اگه حواسش نباشه یه اشک از چشماش بیاد.یکی از بغضی ترین و تلخ ترین ترانه هایی که من شنیدم و واقعا نمیتونم گوشش بدم چون بی اختیار بغضی میشم،ترانه ببار ای برف حبیب هست،ترانه در سوگ یار از دست رفته نیست،در سوگ همسر فوت شده و مادر فوت شده و کسی که آدم رو ول کرده و قدر عشقش رو ندونسته نیست،بلکه ترانه روایتگر زمزمه های پدری هست که دختر بچه اش رو از دست داده و فوت شده کودکش.هیچی تلخ تر از این نیست.شاعر داره روایت میکنه که دخترش شیرین زبونی میکرده و میگفته که برف رو دوست داره و تماشای باریدن برف بهش حس خوبی میده اما اگه برف آروم بباره،بعد دنبال دختر بچه اش میدویده و بازی میکردن و از اونجایی که دخترها خیلی بابایی هستن و از همون کودکی میتونن احساسات یک مادر رو داشته باشن و مراقب دیگران باشن رو به پدرش میکرده و میگفته ندو لیزه زمین ها.ببنید چقدر تلخه،هر قسمتیش انگار یه خنجر به قلب آدم میزنه.گفتنش شاید خوشایند خیلی ها نباشه،ولی از صمیم قلب آروز میکنم همه بچه ها مرگ پدر و مادرشون رو توی سن بالا ببینن،نه این پدر و مادر مرگ بچه اش رو ببینه.

برای فریفتن دل، باید شکم رو خوشحال کرد.

در راستای دیدن همه فیلمهای با زبان ترکی دارم فیلم موقعیت مهدی رو میبینم.

تا الان که خیلی قشنگ بوده

فیلم رو دیدم،خیلی قشنگ بود.صحنه های اکشن و جنگ رو خیلی قشنگ درست کرده بودن.مثل بقیه فیلمهای جنگی نبود،یه جاهایی شبیه دانکرک بود و یه جاهایی هم شبیه فیلم 1917 بود.خیلی خوشم اومد.لحظه های احساسی اش هم خوب دراومده بود.در مجموع فیلم خوبی بود و من دوستش داشتم.