تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

درود بر گشت ارشاد

موقع مهریه و نفقه و اجرت المثل همتون میشین طرفدار قانون اساسی و شرع و اسلام و مردهای بدبخت بیگناه واسه سالها بیفتن زندان و همه چیزشون رو از دست بدن ایرادی نداره،موقع حجاب میشین طرفدار حقوق برابر زن و مرد و دشمن اسلام.

بابا روتون رو برم.

منو درگیر خودت کن

هر وقت صدای مرتضی پاشایی رو گوش میدم بغضی میشم و گریه ام میگیره.

به جایی رسیدم که با هیچکی حرفی ندارم نباشی.

خودت خوب میدونی چه حسی بهت دارم،وقتی باهات حرف میزنم،وقتی صدات رو میشنوم،وقتی وسط کارم توی گرما بهت تلفن میزنم و واسم از روزمرگی هات میگی نمیدونی که چقدر خوشحالم میکنی.

دلم میخواد وقتی حموم میری نگاهت کنم و وقتی اومدی بیرون و سشوار کشیدی موهات رو بو بکشم،دلم میخواد بین سینه هات عطرهای شیرین زنونه بزنی و من سرمو بزارم لای سینه هات.بدن صاف و بی موی تو،باسن گرد و بزرگت،سینه های قشنگ و خوش فرمت منو دیوونه میکنه.دلم میخواد برای من زن بشی و زنانگی بکنی،غذا درست بکنی و لباس های زنونه بپوشی و بیاری برام و بشینی روی پام و دستم رو بکنم توی شرتت و بزارم لای پات که خیس شده،دلم میخواد انگشتام رو بکنم توی دهنت و دور لبهات بچرخونم‌.

نمیدونی وقتی میخندی،وقتی میگی حالت رو خوب میکنم چقدر حس خوبی پیدا میکنم.

دلم میخواد همه لباس های زیرت رو ببینم،هر کدوم رو که میپوشی برام عکس بگیری و بفرستی و بگی کدوم رو دوست داری واست بپوشم،آینده تو روشنه،خانواده خوبی داری،خونه ات جای خوبی هست،ماشین های خوبی دارین،طلا داری،مسافرت میری،هنرمندی،همه چیز واسه تو خوب پیش میره و دنیا انگار به کامت هست.نزار غصه های کوچیک،آدمهای منفی،حس های بد جلوی تو رو بگیره.برو جلو.میدونم که سالهای سال بعد که پسری بزرگ و جوان داری منو یادت نمیاد ولی من یادم نمیره تو رو،رنگ موهات رو،بدنت رو،صدات رو،نظراتت رو،خنده هات رو.

منم از اون تیپ آدمام،با دل و جون عشق رو میخوام.

جق زدن یه چیزی هست که واقعا ذهن منو آروم میکنه،به نظرم کم خرج،ساده،مطمئن،ایمن و بدون آزار هست.سه داستان از جق زدن میخوام واستون تعریف بکنم.

داستان اول:یادمه توی سنین پانزده،چهارده سالگی دوستی داشتم به اسم احسان،توی سنی بودیم که خیلی دلمون میخواست بدنمون و کیرمون و تجربه های جنسی داشته باشیم.واسه همدیگه تعریف میکردیم که تو چطور جق میزنی و با چی میزنی و از این حرفها و احسان همیشه به من میگفت که من اصلا جق نمیزنم و منم واقعا ناراحت بودم که چرا من روزی پنج شش بار میزنم و اون نمیزنه.همیشه این عقده رو توی دلم داشتم تا این که حدود ۲۰ سال گذشت و اتفاقی توی تهران دیدمش و کلی حرف زدیم.موقع خداحافظی ازش پرسیدم احسان جان من،خداوکیلی،تو واقعا اون وقتها جق نمیزدی؟بلند خندید و گفت چرا منم روزی پنج بار میزدم فقط دلم میخواست بگم که آدم محکمی هستم و از این کثافت کاری ها نمیکنم.

داستان دوم:من دانشجو بودم و یه هم اتاقی داشتم توی خوابگاه و اونم میگفت که من هیچ وقت جق نمیزنم و گناهه و مثل تو آدم کثیفی نیستم و تو چون جق میزنی عینکی شدی.منم از دستش ناراحت بودم.اینجوری نبودم که کیرم رو در بیارم جلوی همه و جق بزنم،ولی منکر جق زدن نبودم،خلاصه که یه روز اومدم خوابگاه و تو اتاقمون کسی نبود و منم رفتم روی تخت همین رفیقم چون تخت پایینی بود دراز کشیدم،خداشاهده سرم رو که گذاشتم روی تختش،تمام صورت و دستام خیس شد و وقتی بو کشیدم یه بوی وایتکس شدید که همون بوی تند منی بود خورد توی صورتم.رفیق عزیزم که ادعای جق نزدنش کون فلک رو پاره کرده بود،در غیاب من جق شدیدی البته روی تخت خودش زده بود و آبش رو که ظاهرا خیلی زیاد بوده پاشیده بود روی ملافه و بالشتش و منم از همه جا بیخبر رفتم خوابیدم وسط جقش.

داستان سوم:باز هم دوره دانشجویی چند تا از پسرعموهای هم خونه ام،دقیقا چهار نفر با خودش میشدن‌پنج نفر اومدن خونه ما،یه فیلم سوپر روی سی دی داشتیم و گذاشتیم و مشغول تماشا شدیم.هیچ وقت یادم‌نمیره،فیلم سوپر دقیقا موضوعش گروه موسیقی Spice girl بود،در واقع فیک اونا بودن و نقش اونا رو بازی میکردن.یه جایی از فیلم که هممون دیگه هورنی شده بودیم رفیقم رفت از آشپزخونه چند تا پلاستیک اورد،از همینا که توشون خیار و گوجه میزارن میدن دست مشتری،من کرم‌ اینو داشتم که همه پلاستیک ها رو جمع کنم.خلاصه رفیقم پلاستیک به دست اومد و دست هر کدوم از پسرعموهاش یه نایلون پلاستیکی دسته دار داد و منم از اتاق بیرون کردن و همشون مشغول جق زدن شدن و ریختن توی کیسه های پلاستیکی،فقط من غریبه بودم اونجا.

داستان  چهارم:چند سال پیش،توی نرم افزار دوست یابی بامبل یا یه همچین چیزی که لوگوش یه زنبور بود با یه دختری دوست شدم و رفتیم بیرون،اولش رفتیم کاخ نیاوران،بعد رفتیم طبقه بالای تندیس توی تجریش یه رستورانی بود سلف سرویس طور و خیلی گرون یادم نیست اردک آبی یا همچین چیزی اسمش بود غذا خوردیم،بعد واسش یه پالتوی گرون و چیزای دیگه ای از همون تجریش خریدم.همه این کارها رو کردم چون میدونستم تنها زندگی میکنه و احتمالا بتونم همیشه بکنمش ولی دختره از اون شمالی های زرنگ بود،و فهمیده بود من بچه ساده ای هستم.خلاصه از صبح تا شب من خرجش کردم و واقعا هم هزینه زیادی شد،موقع برگشتن به خونه اش هم تاکسی دربست گرفتم و شب بود دیگه بهش گفتم من دستشویی دارم میشه بیام خونه ات بعد برم که با یه لحن خیلی بدی گفت که فکر کردی چه خبره و کی هستی مگه؟حالا پالتو و لاک و شال و بوت و خرت و پرت هایی که واسش خریده بودم هنوز توی دستش بود.منم که دیدم قافیه رو باختم و رفته توی پاچه ام دستش رو گرفتم و گذاشتم روی کیرم گفتم واسم بزن،گفت درش نمیاری چون بدم میاد.از همون روی شلوار اون قدر مالید تا همه آبم ریخت توی شرتم و شلوارم هم کثیف شد.تاکسی دم در خونه شون وایساد و پیاده شدیم و بدون تشکر و خداحافظی رفت خونه و در رو بست.منم با همون شلوار که انگار شاشیده بودم توی شلوار و جلوی شلوارم خیس بود وسط کوچه موندم،رفتم و سوار بی ار تی شدم و برگشتم خونه چون دیگه پولی واسم‌نمونده بود.

دربارهٔ اخلاقیات فقط می‌دانم که پس از انجام یک کار اخلاقی احساس بهتری داری، و غیراخلاقی آنست که پس از آن احساس بدی داری

صبح جمعه از خواب بیدار شدم و طبق معمول رفتم تو بلاگ اسکای،یه کون نشور بهم فحش داده بود که منم جوابش رو با فحش دادم.بعد رفتم سراغ وبلاگ هایی که دوست دارم.ببینم آپدیت شدن با نه،حقیقتا وبلاگ های خیلی خیلی کمی رو دوست دارم.وبلاگ bluemahya.blogsky.com یکی از همون وبلاگ هاست.اولین پستش هم در مورد بنده حقیر فدوی امت بود.بلومحیای عزیزم ممنونم از بابت اون پست و لطف و محبت بیکران و تعاریفی که از من نوشتی.به خودم افتخار میکنم و خوشحالم که نوشته هام رو دوست داری.بچه ها جونی برین ببینید چه چیزای خوبی در مورد من نوشته.

محیای خوشگل دوستت دارم.