یعنی من باید برم پیش طبیب تو مریض خونه واسه دو چیز.اول یه قرصی،چیزی بهم بدن که نخوام همه رو بُکُنم حتی به غلط دوم این که حافظه ام کمی قوی بشه.به حضرت عباس چهار روز وبلاگ رو بستم الان داشتم کامنت ها رو میخوندم و جوابم به کامنت دهنده ها رو، از تعجب شاخ در آوردم.هیچ کس رو نمیشناسم،نمیدونم کی به کی بوده.الان کلی فکر کردم جز خانوم ف که نفسمه،یه دونه قره بالا توی ذهنم اومد و لاغیر.دیگه هیچ کس یادم نمیاد.چقدر هم بوس بوس کردم با همه،ظاهرا وبلاگ نویس محبوبی بودم و خودم خبر نداشتم.
کیر تو این مغز بره،همه دشمنی ها و دشمن ها رو فراموش کردم.حقیقتا انگار روز اولی هست دارم وبلاگ مینویسم.
قصه چی بود: یه انگولکی به وبلاگ دادم و آدرسش عوض شد و دیگه با آدرس قدیمی باز نشد.مثل وقتی که بعضی ها توی خونه تنها میشن و خیار میکنن تو کونشون و خیار میره بالا و توی کونشون گیر میکنه.حالا نه به اون شدت.
بعد با خودم گفتم فاک ایت،کون لقش دیگه نمینویسم،ننویسم به کجای کائنات برمیخوره مگه.
دیگه چرا ننوشتم؟هر چی کامنت میومد متوجه میشدم چقدر آدمهای عجیب و غریب خواننده وبلاگ زیاده و انگار هر چی میگفتم متوجه نمیشدن و حرف خودشون رو میزدن و فحش میدادن.
حالا چرا نوشتم؟مثل یه الهام بود،مثل یه لحظه آنی که انسان بهش یه ایده منتقل میشه،ترانه "زیر باران" از علیرضا عصار داشت پخش میشد،همزمان داشتم پست دوست قشنگ و سکسی ام ، "خانوم ف" رو میخوندم که در مورد من بود،بعد بهم الهام شد که میتونم اسم وبلاگ رو درست بکنم،با یه کلک رشتی درستش کردم و برگشتم.
حالا برنامه چیه؟هیچ،مثل همه این ده سال قراره ده سال دیگه هم بنویسم،بلکه هم بیست سال دیگه،تا روز آخری که بلاگ اسکای هست مینویسم،لاس میزنم با شما خواننده های عزیزم،بوس میدم و بوس میگیرم و فراموش نمیکنم که زکات علم نشر اون هست.
دیگه چی؟هیچ،همین،دوستتون دارم.بوس.
این فصل نیز به پایان آمد و چنان دانم که خردمندان ـ هرچند سخن دراز کشیدهام ـ بپسندند که هیچ نبشته نیست که آن به یک بار خواندن نیرزد.
هر بدی کردم خوب کردم.حلالم نکنید.
خداحافظ برای همیشه.
عصر جمعه اول:چندین و چند سال پیش با یه دختری آشنا شدم و حرف سر لوازم آرایشی و بهداشتی شد.بعد به من گفت تو از چی استفاده میکنی.منم گفتم من همه چیزم،ژل اصلاحم،افترشیوم،شامپوام،شامپوبدنم،ادکلنم و همه چی رو نیوآ میگیرم.یه صدایی با دهنش در آورد مثل پیش،یا فیش و گفتم چی شده و گفت نیوآ کارگری هست و من زیر نمیدونم گوچی و کلارنس و چند برند دیگه گفت ، استفاده نمیکنم.
حالا سالها گذشته و حتی اسم اون دختر رو هم به یاد نمیارم.ولی نمیدونم خبر داره که دیگه هیچ چیز خارجی توی بازار پیدا نمیشه و همون نیوآ هم دیگه نایاب شده یا نه؟
عصر جمعه دوم: بعضی وبلاگ ها رو میبینم که خیلی بیشتر از اون چیزی که هستن بهشون اهمیت میدن.از من به شما نصیحت خیلی آدمها رو باد نکنید و نبرینشون تو ابرا،فکر میکنن از اول گه خاصی بودن.هر کس حتی خود من حرف مزخرفی زد برینید به طرف تا حساب کار دستش بیاد یا این که ایگنورش بکنید.خیلی این جماعت وبلاگ نویس رو پر و بال ندین.
عصر جمعه سوم:شنیدم این ور و اون ور و توی وبلاگ های دیگه که پست های من بد هستن و از این جور مزخرفات،بیش از ۲۵۰۰ پست من توی این وبلاگ نوشتم،یه دونه پست هر کس پیدا کرد که محتوای اون خلاف اخلاق بود من بهش هر چی گفت میدم یا اصلا میبندم در این وبلاگ رو.هر چی بگه من قبول میکنم.فقط یه دونه پست پیدا بکنید و آدرسش رو به من بدین که محتوای اون پست خلاف واقع و مروج ابتذال باشه.
عصر جمعه چهارم:به پیشنهاد عشقم،خانوم ف،فیلم split رو دیدم،خیلی قشنگ بود.فیلم قسمت دوم یه سه گانه هست که هر تاش رو دیدم.یه فیلم دیگه هم دیدم از خواهر قشنگم آنا دی مارس،به اسم ghosted که فقط سرگرم کننده بود.قشنگ بود.
عصر جمعه پنجم:زندگی رو شما چطور دوست دارین؟من زندگی آروم و بدون استرس و یکنواخت و کسل کننده و خسته کننده دوست دارم.زندگی که هیچ هیجانی نداشته باشه.شاید از سن ۵۰ رد بشم دوباره ماجراجوی جنسی و هیجان طلب بشم ولی نمیدونم چرا دارم وارد یه دوره ای میشم که عاشق سکون و آرامش هستم.
عصر جمعه ششم:صدای مازیار یراحی خیلی بهم آرامش میده،عاشق ترانه هاش هستم.
صبح بخیر
صبح جمعه تون بخیر
دیشب تا صبح داشتم با یه دوست قشنگی که باهام قهر بود چت میکردم،آخرش هم نفهمیدم آشتی کردیم یا نه.به من گفت منگول،دلم شکست،یکی دیگه هم چند روز پیش بهم گفت گیرایی ام پایینه،یکی دیگه هم گفت بهم گیج میزنی و حواست نیست.دلم سه چهار بار سر این موضوع شکست.دوستان گلم آیا من واقعا گیج و منگول و حواس پرت با گیرایی پایین هستم.راستش رو بهم بگین.
"خانوم ف" عزیزم،"خانوم ف" مهربانم،قشنگم،لطفا بیا و پای این پست جواب طرفدارانت رو بده،همه احوال تو رو از من میپرسن،اما کیه که احوال من رو بپرسه که از دوری تو در چه حالی هستم.
این پست مخصوص صحبت کردن خانوم ف با دوست دارانش هست.
عصر پنج شنبه شد و از سر کار اومدم خونه.
میخوام بشینم آبجو بخورم.
کنار دستم هم یه چیپس دل مزه و یه کیک سه شیر از فنسی خریدم.یه قنادی خوب توی شیراز هست به اسم فنسی که دوستش دارم،از اون نون فروشی گنتوم کشیدم بیرون حالا گیر دادم به فنسی،خلاصه که شیشه های آبجوآم این قدر فشرده و کپل شدن و دارن به زبون بی زنونی میگن بیا ما رو بخور.
امشب میخورم به سلامتی خانوم ف که عشقم بهش روز به روز بیشتر میشه،کاوه خدانشناس که همیشه فحشم میده،شتر هوسباز،نیکو،گلشن که همیشه تحقیرم میکنه،داشم برنتین،خواهر گل جدیدم صنم.قره بالا که از خوشگلی تکه،دیگه کی؟همین،به سلامتی همه شما میخوام یه کم گیج بشم و گوشام رو قرمز بکنم
دوستتون دارم یا نه؟معلومه دیگه،پرسیدن نداره.
پانوشت:من آنلاین هستم و نظرات رو بلافاصله تایید میکنم،بیایین پای همین پست چت بکنیم.بوس
پانوشت ۲:داشتم میخوردم که یهو از آبجو بدم اومد.به عزیز دل گفتم،بهم گفت این واکنش طبیعی بدنت هست،وقتی میخوری،کبدت شروع به ترشح آنزیم های کبدی میکنه و وارد جریان خونت میشن آنزیم ها تا سم رو دفع بکنه،و به طور طبیعی بدنت از آبجو بدش میاد.دقیقا مثل اتفاقی که واسه مریض هایسرطانی که شیمی درمانی میکنن و از غذا بدشون میاد.منم دیگه نمیخورم.یه کم لبهام سر شد واسم کافیه.
پانوشت ۳:یکی هست به اسم"همه چی عالیه"گاهی کامنت میزاره،دوسش دارم.
دیشب دیگه دیر نخوابیدم،ولی تا خود صبح خواب میدیدم رفتم دبی زندگی میکنم.خیلی هم زندگی معمولی و نسبتا فقیرانه ای داشتم،عزیز دل هم پیشم بود. ولی خیلی خوشحال و راضی بودم.
لامصب خارج از ایران چی داره که آدم وقتی پاش رو از مرز میزاره بیرون حالش خوب میشه و حتی دیدن خوابش هم حالش رو خوب میکنه.
خوشا به حالتون که دارین از ایران واسه همیشه میرین،خوشا به حالتون که از ایران رفتین،اونایی هم که زیر ۲۵ سال دارن یا پولش رو دارن یا موقعیتش رو هم دارن که از ایران برن و نمیرن خیلی خر هستن.
همین.بوس.
یه دوستی اینجا چند وقت پیش کامنت گذاشته بود که اگر ماشین ات خراب شد ببرش زرقان به جای جاده بوشهر.
هر چی میگردم کامنت این عزیز رو پیدا نمیکنم.
دوست خوبم که بهم گفته بودی ماشین رو ببر زرقان لطفا بهم پیام بده تا برایت تعریف کنم که کجای زرقان رفتم و چه کردم.ببینم در پاچه ام نکرده اند زرقونی ها یا کرده اند؟
در حین آشپزی،رانندگی،ظرف شستن،دستشویی کردن،راه رفتن،جدا کردن سیب زمینی و پیاز من خیلی فکر میکنم و گاهی اوقات امر بهم مشتبه میشه که یه فیلسوفی چیزی هستم اما در حقیقت امر گوز هیچ کونی نیستم.
نکته ای که تازگی ها زیاد بهش فکر کردم و بی ارتباط هم با چند پست اخیر در رابطه به نسل ها نیست رو میخوام بیان کنم با این تذکر که اینا همه از ذهن خودم سرچشمه گرفته و هیچ دلیل و سند علمی پشت حرفهام نیست.
در خلال سالهای آخر دهه ۵۰ تا اوائل دهه ۷۰،چیزی حدود ۲۰ سال فرزندانی در این سرزمین متولد شدن،همه کسایی که متولد شدن منظور من نیست،بلکه تعداد خاصی از اونا رو میگم.که راه و مسیر زندگیشون رو پیدا نکردن و به دلیل پاره ای از مسائل اجتماعی پشت انسانهای دیگه و در بازی های روزگار محو شدن که برای این گروه از آدمها عنوان "نسل گمشده" رو انتخاب کردم.
نسل گمشده محصول و زاده دوران جنگ هست و اون قدر کوچیک بودن که نتونستن برن جنگ اما شرایط خانواده شون جوری بوده که جنگ تاثیر مستقیمی روی تمام زندگیشون داشته،یا پدرشون در جنگ کشته شده،یا جنگ زده شدن و رفتن شهرهای دیگه ای و یا این که تاثیر روانی بر روی تربیت اون ها داشته.نسل گمشده اکثرا آمال و آرزوهاشون توی خانواده های پرجعیت بین دایی و عمه و خاله و هفت،هشت تا خواهر و برادر دیگه گم شد و توی مدارس دولتی و شلوغ بزرگ شدن.هدفشون رو از زندگی پیدا نکردن،دهه شصت ای هایی میشناسم که هنوز در مرز چهل سالگی یا بعد از چهل سالگی دارن درس میخونن؟به چه دلیل؟خودشون هم نمیدونن.خیلی ها از این نسل به خاطر اتفاقات سال ۸۸ مسیر زندگیشون عوض شد.خیلی هاشون با وجود طی کردن مدارج علمی و داشتن مدارک دانشگاهی و تحصیلات عالیه مشاغل خوبی پیدا نکردن،به خاطر این که توی شهرستان های کوچیک بودن و یا این که در سالهای آخر دهه ۸۰ و دهه ۹۰ تحریم های زیادی به وجود اومد که باعث تعطیلی شرکت ها شد و همزمان با فارغ التحصیلی این آدمها بود،خیلی از دخترانشون با وجود هنرمند بودن،تحصیل کرده بودن،ازدواج کردن و خانه دار شدن و به دست فراموشی سپرده شدن و اون پتانسیل و هوشی که داشتن در زمینه علم و هنر تبدیل شد به آشپزی و کارهای خونه و بچه داری.خیلی هاشون به خاطر مسائل مهریه سالها زندانی شدن و شغلشون رو از دست دادن و یا متواری و در گمنامی زندگی میکنن.نسل گمشده دیر به فکر مهاجرت افتاد،توی سالهای بعد ۳۵ سالگی بعضی هاشون به مهاجرت فکر کردن.بعضی افراد این نسل نتونستن به خاطر حجم بالای فارغ التحصیلان توی اون سالها شغل مناسبی پیدا بکنن،یا این که ازدواج بکنن.تعداد زیادی از دخترهای متولدین آخر دهه ۵۰ تا اوائل دهه ۷۰ هنوز هم مجرد هستن.این نسل توشون آدمهای فرهیخته و درس خون زیاد هست،اما هیچ وقت به جایی نرسیدن.موقعیتش پیش نیومد.آدمهای این نسل بنا به دلایل زیادی سرخورده هستن،با این که بیشترین تلاش رو هم کردن.
بازم در انتها میگم منظور من از نسل گمشده همه متولدین دهه ۵۰ و ۶۰ و ۷۰ نیست،بلکه تعداد قلیلی از اونها که انگار گم شدن،محو شدن،دیده نشدن،فرصتی براشون به وجود نیومد،براساس شرایط سیاسی به بن بست رسیدن،مهاجرت ناخواسته کردن،مدارک دانشگاهی دارن ولی بیکارن یا شغلی کاملا غیرمرتبط دارن،از این شاخه به اون شاخه زیاد پریدن و ... .
من خودم نمونه بارز آدمی از نسل گمشده هستم.