هیچ فیلمی نیست به نظر من که حداقل یک دیالوگ یا یک سکانس باحال نداشته باشه.
فیلم Blade2،یه فیلم کاملا خون آشامی و اکشنه و برای مخاطبی که دنبال فیلم هنری باشه چیزی واسه عرضه نداره.اما موضوع عاشقانه ای که در فیلم گنجانده شده بسیار هوشمندانه جلو میره و در پایان فیلم شاهد اوج این هوشمندی هستیم.
هنرپیشه اصلی که بهش "روز نورد" میگن،چون هم خون آشامه و هم میتونه توی روز تردد بکنه،دختر نقش اول فیلم رو که دیگه داره نفسهای آخر رو میکشه بغل میکنه و بالای یه برج میبره،هم زمان شاهد طلوع آفتاب هستیم و ذره ذره دختر فیلم تبدیل به خاکستر میشه.
اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشه،میرم جمهوری و یه گیتارالکتریک میخرم.
زمانی که 5 سال بیشتر نداشتم،ویدئو ممنوع بود و من خونه مادربزرگم تو ویدئوی AIWA کنسرت "فردی کویین" رو دیدم و از همون موقع شیفته گیتار الکتریک شدم،ولی از دندون هاش خوشم نیومد.
تا بچه بودم،پول نداشتم،وقتی نوجوون بودم،وقتم رو بیخود روی گیتارکلاسیک گذاشتم،بعدها که بزرگتر شدم بازم پولش رو نداشتم.الان که هم پول دارم و هم موقعیتش رو دارم،وقت ندارم.واقعا چرا زندگی اینجوریه؟هیچ وقت خیلی از چیزا اون جوری نیست که ما میخوایم.
تو سایت گرامی"ویکی پدیا" میچرخیدم و متوجه نکته عجیبی شدم،یه عکس بود که گرایشهای جنسی عجیب مردم رو به تصویر کشیده بود.
بعد از اون پیش خودم الحمدالله رب العالمین که من فقط خانمها رو دوست دارم.
دو چیز تو روزهای اخیر دیدم که واسم عجیب بود
1-یه کلاسی میرم که از ساعت 8 صبح شروع میشه تا 5 بعدازظهر.دو دختر تو کلاس داریم که فوق العاده باحجاب هستن،و انگار که دخترعمو هستن چون فامیل و ظاهرشون شبیه به همدیگه هست.جلسه قبل موبایل یکی از خانم های محجبه زنگ خورد و هردو ساعت 9 صبح بیرون رفتن و ساعت 5 که کلاس تعطیل شد برگشتن و کیفهاشون رو برداشتن و رفتن.کمی هم چهره هاشون خسته شده بود.
2- داشتم میرفتم سر کوچه که یه پسر با تیشرت کوتاه تنگ سبز رنگی که تمام شکمش هم معلوم بود جلوی یه دختر خانم محجبه وایساد که خیلی هم با حجاب بود و بهش شماره داد و دختر خانم محترم هم چنان خوشحال شد که انگاردنیا رو بهش دادن.
بعضی وقتها یه چیزایی هست که دوست داری داشته باشی و اون قدر اون چیزا رو دوست داری که فکر میکنی حق داری داشته باشیشون و اگر نداشته باشیشون ناراحت میشی.
تو چند روز اخیر فکر باطلی داشتم که شاید بالاخره اونی که همیشه میخواستم رو پیدا کردم،اما ظاهرا پیداش نکردم.
لعنت به تو نیمه گمشده من که هنوز معلوم نیست در کجا به سر میبری.

چند روز پیش در اقدامی غافلگیرانه وقتی به خونه اومدم متوجه این موضوع شدم که یکی از شلوارهام و یه تیشرت از من به سطل زباله فرستاده شده اند که خیلی ناراحت شدم.اونا رو حدود 5 سال داشتم.
من واقعا نمیدونم چرا مردم لباسهاشون رو دورمیندازن؟چرا مردم از زنهاشون و دوست دخترهاشون خسته میشن؟چرا مردم قالب وبلاگشون رو عوض میکنن؟چرا مردم گوشی هاشون رو عوض میکنن؟چرا فیسبوک تایم لاین رو اجباری کرد؟
وقتی با یه دختری که درکش میکنی و درکت میکنه چرا سراغ یکی دیگه بری؟
وقتی لباست هنوز کار میکنه چرا دور میندازی؟
و در نهایت هم لعنت به فیسبوک که تایم لاین رو اجباری کرد.
نمیدونم این رو قبلا گفتم یا نه اما باز هم میگم اگر که قبلا نگفتم.
-حالم از نوستالژی و آدمهای خاطره باز به هم میخوره
-حالم از دوران کودکی به هم میخوره
-حالم از صفحه های فیسبوک یادت میاد و.... به هم میخوره
-حالم از هر چیزی که مربوط به دهه 60 باشه به هم میخوره
-حالم از کارتون های زمان بچگی به هم میخوره
دوران کودکی واسه من فقط یادآور معلم های عقده ای و فقر و قحطی و صف های طویل گرفتن روغن و قند کوپنی و تراشیدن سر و شب زود خوابیدن نداشتن امکانات وقطع برق تو تابستون و مریضی های سخت و آبگرمکن نفتی و بخاری نفتی و این چیزای مزخرفه.لعنت به کودکی،لعنت به کودکی.
من عاشق الان هستم،همه چیز همون جوریه که دلم میخواد