تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

دیوار

همیشه و از وقتی که طفل خردسالی بودم عاشق این موزیک ویدئو بودم.

http://host12.aparat.com//public/user_data/flv_video_new/97/685741245d639970ff9a40521b49e837290541.mp4

هر چه گشتیم در این شهر نبود هم نفسی

نیمه های شب هست و من تمام روز منتظر بودم که فقط یه مسیج از یه نفر به دستم برسه که نرسید،فکر نکنم اینم واسه من دوست دختر بشه.

زندگی

خدا رو شکر که این وبلاگ رو دارم که توش حرفهای احمقانه ام رو بنویسم

چهار سال گذشت

سری قبل که انتخابات ریاست جمهوری بود 4 سال پیش بود.اونموقع فیسبوک رو رفع فیلتر کردن و درست شب اعلام نتایج دوباره فیلتر کردن.من اون موقع دانشجو بودم.با یه دختری به اسم سحر دوست بودم که اسمش مرضیه بود،چقدر اون دختر عجیب بود.یادش بخیر.چهار سال پیش میگفتم چهار سال دیگه که دوباره انتخابات بشه من کجام و چی کار میکنم؟

سوال عجیب

نمیدونم چرا از وقتی که سال دوم هنرستان بودم یعنی از سال تقربیا 80 تا الان به کرات و دفعات مختلف و آدمهای مختلف ازم پرسیدن:آقا شما ارمنی هستین؟

روح خود را به قضاوت ها آلوده نکن تا خداوند روح تو را تطهیر کند.

داشتم پستهام رو میخوندم و متوجه این موضوع شدم که یه پستی که کلمات کمی داشت بیشتر از

چهار غلط املایی توش پیدا کردم . متوجه این نکته شدم که آدم نباید از هیچ چیزی مطمئن باشه.

هیچ انسانی با خوشحالی وطنش را ترک نمی‌کند.رومن رولان

یه زمانی عاشق خارج رفتن بودم و عاشق این که یه جایی مثلا تو فرانسه زندگی کنم،اما الان اگر تمام شرایط واسم مهیا بشه حاضر نیستم پام رو هم از این مملکت بیرون بزارم،خودم هم نمیدونم چرا؟

یا چنان نمای که هستی، یا چنان باش که می‌نمایی!.

عنوان وبلاگ رو برای سومین بار تغییر دادم و خوشحالم از این تغییر،چون زندگیم رو به تغییر بوده.ابتدا عنوان وبلاگ این بود:"حرفهای یه آدم بیکار"،بعد شد:"حرفهای یه آدم بیکار سابق" و حالا که اون قدر زندگیم تغییر کرده که کم کم دارم روزهای تلخ بیکاری رو فراموش میکنم،عنوان وبلاگ رو به "حرفهای من" تغییر دادم.

چقدر میشه تو یک سال تغییر کرد.چقدر خوشحالم که همه چیز عوض شد.من همیشه خوش شانس بودم.آدمهای خوبی در مسیر زندگی من بودم.من همیشه و همه جا از اونا سپاس گذار هستم.

مجردی و قلندری را مایه شادمانی و اصل زندگانی دانید!

چند روز پیش آماده شدم که برم سرکار،همه چیز همون جوری بود که میخواستم،یه بعدازظهر خنک بهاری،یه کار خوب،یه جیب پر از پول،اما یه یه حسی داشتم،یه چیزی این وسط کم بود،یه خلاء عجیبی رو حس کردم.همون موقع اینو به مادرم گفتم و در جواب گفت که وقت ازدواجت رسیده،تو باید زن بگیری و من بالافاصله همون دیالوگهای همیشگی رو که در اونها از معایب ازدواج حرف میزنم رو به کار بردم.

از خونه بیرون اومدم،یه سیگار از جیبم بیرون آوردم و روشن کردم،باد خنکی به صورتم میزد و من اندیشه کنان غرق این فکر بودم که آیا انسان رو جایگزینی به جای ازدواج هست؟

هی مرد فقط یه حرف نگفته بین منو تو هست. فاک یو

بیشتر از دو سال پیش فیلم"لبوفسکی بزرگ" رو به برادرم دادم و هنوز به من پسش نداده،خودش ادعا میکنه اونو برگردونده،اما گمش کرده فیلم رو و خودشم نمیدونه.