نمیدونم چرا هیچ جوره نمیتونم پسر باحالی باشم،شاید هم باشم اما خودم ندونم،تنها چیزی که میدونم اینه که من ساخته شدم واسه روزهای سخت،واسه کارهای سنگین.نمیدونم چطوریه که بعضی پسرها اینهمه جلف و لوس هستن و اینقدر تو دخترها خاطرخواه دارن.مهم نیست واسم،بعضی وقتها دوست داشتم یه بهیار تو مناطق جنگی بودم.قبلا دوست داشتم خبرنگار اعزامی به مناطق جنگی باشم،اما الان متوجه شدم که بهیار بودن بیشتر به روحیات من سازگاره.
من چقدر شبیه "فرانک" هستم در فیلم "احیای مردگان" اسکورسیزی.
چقدر این اردیبهشت ماه سخت و طولانی گذشت.اما به هرحال گذشت.
تا ببینیم خرداد چطور میگذره
امروز عصری بیکار بودم،رفتم پارک دانشجو،البته رفتم رو این نیمکت گردای دور تاتر شهر نشستم.چون تو خود پارک نشستن خطرناکه.
شلوغ بود و پر دختر پسرجوون،همه با هم بودن،فقط من با خودم اومده بودم.با خودم گفتم پسر28 سالت شد و هنوز هیچ دوست دختر جدی نداشتی،هنوزم هیچ دختری دوستت نداشته،هنوزم تنهایی.
نمیدونم والا آدمها تا یه حدی تو دختر بازی به تکامل میرسن،و از یه سنی که رد شدن دیگه چیز بیشتری یاد نمیگیرن و از اون جایی که پیدا کردن دختر هم مستلزم زرنگ بودن تو دختر بازیه و من هم فاقد این توانایی هستم پس به احتمال قوی از این آدمهای تنها واسه همیشه بمونم.