تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

آدم که یاد گذشته هاش میفته چشمانش از گریه اشک آلود میشه تصویری از روزهای رفته میبینه که در اون هر چهره ای نابود میشه

گفتار اکنون:هر وقت وارد ماه جدیدی میشیم من میرم و میبینم توی همون ماه در سنوات گذشته چه کاری میکردم.نقطه مشترک همه ماه ها تشنه بودن من هست.توی بهمن ۹۱ نوشتم که "هیچ چیز به اندازه دیدن دختری که مشغول نواختن درامز است من را به لحاظ جنسی تحریک نمیکند."واقعا آدم لاشی هستم.آهان سال ۹۱ یک کیلو شیرینی تر ۸ هزار تومان بوده.بهمن ۹۲ با یکی به اسم ف صدا قشنگ دوست شدم که قسم میخورم یادم نمیاد کیه.شوماخر هم اون بهمن ۹۲ تصادف کرده و به کما رفته.دیگه بقیه اش رو حوصله ندارم ببینم.عه توی بهمن ۹۳ ببینید چه چیز قشنگی نوشتم:"شاید ده ها و یا صدها سال بعد این نوشته ها همچون طوماری سرگردان در دریایی مواج به دست شخصی برسد.و این نوشته را به او تقدیم خواهم کرد:

" ما امیدوار بودیم،تلاش کردیم و ازدواج کردیم.ما از نسل مردمانی بودیم که ممنوعیت ویدئو را دیدیم و حیرت از بلوتوث را.ما عاشقانه همچون برادری بزرگتر مایکل جکسون را دوست داشتیم و او را از دست دادیم.ما مردمی بودیم که دو سال بر بلندای برجک و پهنای کویر سرباز وطن بودیم.ما از همان مردمانی بودیم که چه شب ها تا صبح با دوستانی گفتگو کردیم که نه دیدیمشان و نه دانستیم که چه شکلی دارند و نفهمیدیم چه جنسیتی و به همان سرعت که آمدند نیز محو شدند.ما از آن جوانانی بودیم که یاهو مسنجر را شناختیم و در آن ذوب شدیم و قسمتی از خاطره جمعی ملتی عظیم شد.ما را با غریو شادیمان در آن ظهر خرداد ماه به یاد بیاورید که با گل رضا قوچان نژاد به جام جهانی رهسپار شدیم،ما را با اندوهمان برای عزیزان از دست رفته مان به یاد بیاورید.ما را به یاد بیاورید و بدانید که اگر چه همگی خوب نبودیم،اما قلبی مهربان داشتیم."

خلاصه که چه آدم امیدواری بودم.بزار ببینم بهمن ۹۴ چطور آدمی بودم.اوه اوه.چقدر غمگین بودم بهمن ۹۴.شروع اختلافات و دادگاه ها بود.چه روزهای تخمی داشتم.بهمن ۹۵ هیچی ننوشتم.انگار اوضاعم خوب نبوده.بهمن ۹۶ تو کف آبجو بودم،خبر نداشتم خودم در آینده این دانش رو بومی سازی میکنم.بعد اومدم از یه یارویی به اسم مژگان صابری انتقاد کردم.واقعا نمیدونم این بابا کیه.بهمن ۹۷ بهم کیر زدن،باز حال روحیم خوب نبوده،بهمن ۹۸ خودم رو چُس کردم و هیچی ننوشتم،بهمن ۹۹ وبلاگ رو بسته بودم،بهمن ۱۴۰۰ اومدم شیراز و کرونا گرفتم.الان هم بهمن ۱۴۰۱ هست،حالم خوبه به حمدالله،کیرم راسته،هنوزم شیرازم.به گذشته که نگاه میکنم دوست دارم در طی زمان سفر کنم و به گذشته برگردم و جاهایی که غمگین هستم خودم رو بغل کنم و کیر خودِ گذشته ام رو بخورم و براش ساک بزنم تا کمتر ناراحت باشه.شاید هم دادم بهش.آدم که با خودش تعارف نداره.

گفتار سپس:گلایه میکنید بعضی هاتون که چرا کم مینویسم.حقیقتا خیلی چیزها توی ذهنم میاد ولی خوب خجالت میکشم بنویسم،بیشتر شما خواننده های عزیز تحصیلات عالیه دارین و توی جامعه آدم درست و حسابی هستین و من خجالت میکشم بعضی چیزها رو بنویسم.باید وزین و متین و سنجیده بنویسم و کمتر از کص و کس و کث بگم و بیشتر از زندگی و درس های اخلاقی بگم.بازم حرف بد زدم.خدا لعنت کنه منو.باید آدم خوبی باشم و قشنگ بنویسم و از کیر و پستون و کون چیزی ننویسم.در واقع نمی نویسم.ولی خوب دست خودم نیست.

گفتار بعدی: رفتم روغن ماشین رو عوض کردم،یارو یه روغنی ریخت تو ماشین به اسم زیرول،میگفت این از روغن های خارجی هم بهتره،بهترین روغن موتور دنیاست ولی عمیقا باور دارم دَرَم مالیده.خدا از سر تقصیرات همه بگذره.


آشتی و شعر و خنده با هیچ کسی نکن قهر تا تو بشی برنده

سخنی با دوستان اول:برنتین اگه اینجا رو میخونی هنوز ، بهم بگو چرا با من قَهلی؟

سخنی با دوستان دوم:مسلم چرا با من قَهلی؟

سخنی با دوستان سوم:سپهر،علی،وینتر،میرشاد،آلیسون آرجنت،sh، لامصب تو چند تا اسم داری؟چند تا هویت داری؟دلیل این کارای فریکی ات چی هست؟چرا نمیتونی عادی باشی؟

سخنی با دوستان چهارم:دوست دارم همتون بیایین گروه تلگرام.دیگه کسی رو ریموو نمیکنم.

سخنی با دوستان پنجم:رها چرا دیگه پیام نمیدی؟بیا دوباره از اون پیام های خراب بازی بهم بده.

سخنی با دوستان ششم:داداشم وجدان بیدار سفارشی فالو بشه.

سخنی با دوستان هفتم:بوس،بوچ،بوج.

مگذار دیگران نام تو را بدانند … همین زلال بی‌کران چشمانت برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست

خوب هی گفتم تهران اَخه و گهه و مزخرفه و شهرستان خوبه،حالا میخوام برعکسش رو بگم.بعضی وقتها راهی واست نمیمونه جز فرار از شهری که داری توش زندگی میکنی.بعضی وقتها میخوای از جایی که به دنیا اومدی فرار بکنی و با نهایت توانت دور بشی از ریشه هات و خانواده ات.

من توی شهرستان به دنیا اومدم و الان هم شیراز هستم.زندگی توی شهرستان ها و شهرهای کوچیک بعضی وقتها مثل جهنم میمونه.من روستا زندگی نکردم و نمیدونم چه جوریه جَوش.ولی شهرها گاها خیلی تخمی هستن،همه هم دیگه رو میشناسن،امکانات کمه،هر چیزی رو بخوان تخم تخمی گرون میکنن،شایعات زیاده تو شهرستان ها،امکانات بهداشتی کمه.من یادمه یه بار میخواستیم MRI بکنیم،گشتیم یه پارتی پیدا کردیم،اونم بهمون گفت ساعت سه نصفه شب بیایین.به بقیه واسه یه MRI ساده واسه دو ماه یا سه ماه بعد نوبت میداد.دکتر خوب پیدا نمیشه،بیمارستان ها شلوغ و تخمیه.نمیتونی با دوست دخترت بری بیرون،پسر بازی که برو بابا.سر دختره رو رسما میبرن پسر بازی بکنه.اصولا دختری باهات دوست نمیشه که بخوای باهاش بری بیرون،چون همه تو کون همدیگه هستن.چشم و هم چشمی و حسادت و غیبت توی اوج خودش هست تو شهرستان ها و شهرهای بومی.بعضی وقتها چاره ای نداری جز این که با دختر خاله،پسرخاله،دختر عمو یا یکی از فامیل های خودت ازدواج بکنی.حتی اگه بری یه شهر دیگه درس بخونی،لیسانس بگیری،فوق لیسانس بگیری،دکترا بگیری،باز هم باید از قوانین نانوشته شهرت پیروی بکنی.با زهم باید پوشش و رفتارت مناسب همون مردم گریگوری بی سواد باشه که مبادا پدر و مادرت سرافکنده بشن.کار پیدا نمیشه تو شهرستان ها و شهرهای کوچیک،اگه هم پیدا بشه حقوقش خیلی ناچیزه،مثلا از ساعت ۸ صبح تا ۶ بعدازظهر،هر روز و بدون تعطیلی و بدون بیمه بدون غذا،ماهی سه نیم یا نهایتا ۴ تومن میدن.استثمار نیروی کار یه چیز پذیرفته شده و رسمی توی شهرستان ها هست.سینمانیست،مرکز خرید نیست،کافه نیست.جای باکلاسی که جوون ها خوششون بیاد نیست،یا اگه همچین جایی باز بشه معلوم نیست چه بلایی سر طرف میارن که بعد چند ماه ببنده بره پی کارش.کاسب هاش همین جور فرو میکنن تو آدم،هر چی دیجی کالا قیمت بده،یه چیزی میزارن روش و گرون تر میفروشن.حتی خیلی هاشون هم سفارش هاشون رو از دیجی کالا میگیرن و یه چیزی میکشن روش و میفروشن.آدم دُگم و تندرو و مذهبی و حزب اللهی زیاده تو این محیط ها.شاید باور نکنید ولی تو این محیط ها اگه دختری یه گیتار بزاره رو دوشش رسما جنده هست.کلاس زبان و موسیقی خوب پیدا نمیشه.هر چی توی شهرهای کوچیک روشنفکرتر و باهوش تر باشی بیشتر عذاب میکشی.انجمن های ادبی و سینمایی و محفل های هنری نیست،اگه هست هم بعد یه مدت منحل میشن.هوای خیلی از شهرستان ها و شهرهای کوچیک برعکس چیزی که مردم فکر میکنن تخمی و آلوده هست،پر از گردو غباره،سرد و مرده هست آسمون.تفریحات شبانه توی بیشتر شهرهای ایران و شهرستان ها معنی نداره،خصوصا مناطق سردسیر،ساعت ۸ رسما همه جا تعطیله و شهر میشه شهر ارواح.همه چشمشون دنبال زندگی آدمه که چی خریدی،کی اومد خونتون،با کی میری بیرون،چی خوردی،تو آشغال هاتون چی هست.توی این محیط ها باید خیلی پولدار باشی و پارتی داشته باشی که یا راحت بری تو شهرداری،فرمانداری،جای این مدلی کار بکنی یا یه بوتیکی بزنی یا رو زمین های خودت کار بکنی،یا نمایشگاه بزنی.یه آدم معمولی و متوسط رو به پایین تو شهرستان یا یه شهر کوچیک زندگی خیلی سختی خواهد داشت.مردم هر چقدر پولدار بشن از لحاظ فرهنگی و سطح سواد اجتماعی پایین هستن و آدم عذاب میکشه.مسواک نمیزنن،کتاب نمیخونن،بی ادب هستن،بداخلاقن،زن ستیز هستن،بچه های دختر رو آدم حساب نمیکنن،به حقوق کودکان اهمیتی نمیدن.اینا و خیلی چیزهای دیگه توی خیلی از شهرها و شهرستان های ایران هست.و وقتی هم که سطح فرهنگ و سواد و دانش یه آدم بالا رفت زندگی توی اون محیط واسش میشه دقیقا مثل جهنم.

برای مسلم

داداشی ببخشید ناراحتت کردم.طاقت قهر تو رو ندارم.

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را

کسی گه نخوره که نه اینجوری نیست،من همه جا زندگی کردم و همه جا هم کون دادم هم کص کردم.اگه شماها توی زندگیتون ده تا کص کردین،من زیر صد نفر خوابیدم.پس هر چی که میگم کاملا درسته.

هزار بار تو این وبلاگ از بدی های تهران گفتم اما از بدی تهرانی ها یک کلمه نگفتم و الان هم نمیخوام  از بدی تهرانی ها کلمه ای بگم.به نظر من اینایی که متولد تهران هستن یا از بچگی تهران بزرگ شدن و آب تهران رو خوردن آدمهای خیلی خوبی میشن.اینایی که تو تهران دزد و لاشی و مهریه بگیر و جیب بر و کیف قاپ میشن یه مشت شهرستانی و بی بته هستن که میان تهران و میخوان ره صد ساله رو یک شبه برن.البته که بیشتر تهران رو شهرستانی گرفته،اما شهرستانی هایی که کار میکنن و خوی شهرستانی و دهاتی خودشون رو کنار میزارن دیگه تهرانی محسوب میشن.

توی این چند روز اخیر حامله شدیم از بس که گفتن گاز کمتر مصرف بکنید و مجری ها همش میگن بیشترین مصرف گاز مال تهرانی هاست و گاز ادارت تهران رو قطع کردن و این صحبت ها.من به جِد بهتون میگم که خونه های تهران این قدر کوچیک هستن و تو دل همدیگه هستن آپارتمان ها که کسی اصلا نمیتونه بخاری روشن بکنه یا شوفاژش رو زیاد بکنه.خونه مثل جهنم گرم میشه اگه بخاری یا شوفاژ رو زیاد بکنی.اصلا روی گاز به تنهایی غذا درست بکنی خونه گرم میشه.بعدش هم خونه بالای ۷۰ متر تو تهران دیگه خیلی لاکچریه،همه ۳۰ متری تا ۷۰ متری دارن.خونه توی اون مقیاس هم گرم کردنش اصلا نیازی به بخاری و شوفاژ نداره.حالا شما برو شهرستان ها،به قرآن خونه هاشون زیر ۲۰۰ متر نیست.من با چشم خودم خونه هایی دیدم که هفت تا،هشت تا،نه تا فرش ۲۴ متری کنار هم میزارن توی یکی از اتاقاشون،خونه های بزرگ.اصلا در مخیله شون نمیگنجه خونه ۳۰ یا ۴۰ متری.حالا حسابش رو بکن واسه گرم کردن این اتاق های بزرگ چقدر گاز میسوزونن.بعدش هم واسه آب هم اینجوری هست.اصلا شهرستانی ها تو مغزشون نمیگنجه ماشینشون رو ببرن کارواش یا قالی رو بدن قالیشویی،همین جوری آب رو باز میزارن و علی یارت.

تهرانی ها بدبخت ترین و مظلوم ترین و زحمتکش ترین آدمهای روی زمین هستن.شما هر جا حرف زن و خانم بازی وسط بیاد میگن تهران زن هاش فلان جور و بیسار جورن.در صورتی که زن های تهران چه اون شاغلش چه اون خانه دارش بدبخت و زحمتکش هستن.اگه شاغلن باید بچه رو هنوز هوا تاریکه بغل کنن ببرن جایی بزارن و بعد برن سرکار و هزار جور مشکل هم سرکار دارن.نه آرایشگاهی میبینن نه اسپایی نه پدیکوری نه مانیکوری،نه تفریحی نه طلایی،حالا بیا برو زنای شهرستان رو ببین تمام دست و صورتشون طلاست،خیلی هاشون دوست پسر دارن به جز شوهراشون،یه روز کار نکردن ولی کلی ملک و اینا شوهراشون بهشون میدن،همیشه یکی هست کمکشون بکنه توی کارای خونه.مسافرت و تفریح و باغشون هم به راهه.یه بچه هم که بیارن شوهرشون یه النگو یا سرویس طلا واسشون میخره،کجای زن های تهرانی این جوریه؟

یه چیز تخمی دیگه که تهرونی های بدبخت همیشه استرسش رو دارن ناامنی هست که توی تهرانه،جیب و کیفشون رو توی مترو میزنن،سرکار همکار دزد دارن،همسایه لاشی دست کج تو تهران هست که میاد کفش ها و دمپایی ها رو میدزده،جرات ندارن تهرانی ها شب برن بیرون از خونه.ولی شهرستان اینجوری نیست.همه راحت،تازه نصفه شب میزنن بیرون فلافل و بستنی بخورن،برن باغ،برن تفریح بکنن.

شهرستانی ها هر شهری که باشن حتی مشهد،حتی اصفهان،حتی شیراز،هر جا بخوان برن هر زمان از شبانه روز هر چقدر دور باشه هر چقدر ترافیک باشه،زلزله و هر چی باشه نهایتا نهایتا خیلی خیلی تو ترافیک باشن یک ساعته،به والله بیشتر نیست دیگه.یک ساعت تو ترافیک موندن واسه تهرانی ها یک رویاست.هیچ شهرستانی اصلا باورش نمیشه اون بیچاره ای که از ملارد میاد تهران سرکار باید ساعت ۴ صبح تو ایستگاه باشه تا سوار اتوبوس بشه.یعنی باید سه و نیم نصفه شب بیدار بشه،شما ساعت ۴ صبح یا چهار و نیم صبح برو تو ملارد و مارلیک و سرآسیاب و فردیس،ببین چقدر شلوغه،همه ریختن بیرون که برن سرکار.کدوم شهرستانی حتی اینایی که شیراز و مشهد و اصفهان هستن ۴ صبح نه ۵ صبح نه ۶ صبح بیدار شدن برن سرکار.شهرهای کوچیک مثل آبدانان و مهران و لار و میناب و نقده و شوشتر و علی آبادکتول و سنگسر و اینا رو که برو بابا.

توی تهران شغلی که یه خط مترو یا brt سوار بشی و برسی سرکارت یه شغل رویایی محسوب میشه.شما تو تهران باید ۵ صبح بیدار بشی،سه تا چهارتا خط مترو و brt عوض بکنی و کلی فشار بهت بدن تو مترو و کلی بوی دهن تحمل بکنی و نزدیک ۲ ساعت تو راه باشی تا برسی سر کار.این ایده آل هست که من گفتم.

انگشتر و طلا و جواهر و ماشین شاسی بلند چینی و چیزهایی از این قبیل اسباب فخرفروشی شهرستانی هاست.در تهران چیزی تحت عنوان فخرفروشی وجود نداره و اگه یه زن دستبند پهن طلا یا هفت هشت تا النگو بزاره بهش میخندن نه که بخندن میگن شهرستانیه.یا مثلا چند تا ماشین داشته باشه.اکثر شهرستانی یه پژویی،پرایدی،رانایی،چیزی دارن دم دستیشون،یه شاسی بلند چینی هم دارن تو پاکینگ که فقط پزش رو بدن.

خلاصه که اگه توی شهرستان کوچیکی زندگی میکنید،همون جا درس خوندین،همون جا دانشگاه رفتین،همون جا سربازی رفتین،ننه تون از همون جا واستون زن گرفته و یا همون جا شوهر کردین،خوشحال باشین.تهران هیچی نداره جز اندوه و سختی.

سر کوچه تا دم سوپر پای راست روی گاز پای چپ رو کولر بشه همه جام خنک بیفتم دنباله بادکنک

سخن زمستانی اول:لینک گروه رو هم برداشتم،چون هم خیلی آدم میومد و میرفت یا ساکت یه گوشه بودن یا دعوا درست میشد همش.گروه رو یه جورایی پرایوت کردم با چند تا از بچه های خوب.هر کس از بچه هایی که منو میشناسن کامل دلشون خواست بیان آیدی تلگرام بدن اددشون میکنم.ولی باید بشناسمتون،ناراحت نشین،همتون داداشی ها و خواهرام هستین.دیگه کسی رو که میشناسم ادد میکنم تو گروه که جو صمیمی اش به هم نخوره.من خواننده خاموشت بودم و اینا قبول نیست.نوکر پدرتون هستم.همتون داداشی و خواهرای گلم هستین ولی دیگه گروه پرایوت شد.

سخن زمستانی دوم:از این شلوارهای خیلی تنگ پشمی پوشیدم زیر شلوارم.مثل ساپورت زن ها میمونه ولی کمی ضخیم تر.طبیعی هست یه جوری شدم وقتی پوشیدمش یا من اُبی،کونی مونی چیزی هستم.خوشم میاد از تنگ و چسبون بودن و راحت و گرم بودنش.دلم نمیاد از پام درش بیارم.دوست دارم باهاش همه جا برم.

سخن زمستانی سوم:این بار چندم هست میپرسم،یه رفیقی من داشتم توی این وبلاگ اسمش برنتین بود،چرا نیست؟برنتین،داداش گلم کجایی؟بهم پیام بده،دوستت دارم داداشی

سخن زمستانی چهارم:امروز توی هوای باورنی شیراز،یه دختری با یه ۴۰۵ داغون از فرعی به سرعت اومد بیرون و محکم زد در کون ماشین من و سپرم رو شکوند.منم چیزی بهش نگفتم.گفتم بمونیم تا افسر بیاد یا بریم،گفت بریم.منم سوار شدم و رفتم.فدای سرم.

سخن زمستانی پنجم:به حمد خدا و دعای خیر شما و الطاف باری تعالی کمی حالم بهتر شده و دیگه مریض نیستم و از اون حالت افسرده و ناامید اومدم بیرون.خیلی حالم بد شده بود.داشتم میمیردم واقعا.واقعا مریضی چیز بدیه.

سخن زمستانی ششم:تو رو خدا حرفی میزنم،چیزی میگم،از دستم ناراحت نشین،این وبلاگ ها،گروه ها و اینا واسه دورهمی و در کردن خستگی و تفریح هست.جدی نگیرینش،با هم دعوا نکنید،فحش بد ندین.من که از کسی ناراحت نیستم همون خواهرای من هستین و پسرهاتون هم داداشی هام هستم.

سخن زمستانی هفتم:نمیدونم بگم یا نگم ولی میگم،نه نمیگم.ولش کن.

سخن زمستانی هشتم:بوس،بوچ،بوج.

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم: چه کسی با من، حرف می‌زد؟

دیشب خیلی چیزها توی ذهنم بود که بنویسم ولی الان یادم نمیاد.

سه چهار روزه که خیلی مریضم.امروز کمی بهتر شدم.وقتی مریضم،اصلا از اونا نیستم که غر بزنم.یه گوشه اروم میخوابم و به مرگ فکر میکنم.همش فکر میکنم که دیگه کارم تمومه و این آخرین بیماری هم که دارم از سر میگذرونم و بعدش میمیرم و  باید برم به دنیای دیگه.

اخبار و وزیر و شبکه ifilmهم زیرنویس کردن که مصرف گازتون رو کم بکنید تا به همه جا گاز برسه.منم شوفاژ و درجه حرارت پکیج رو خیلی رو خیلی کم کردم ولی الان خونه مثل یخ شده.ولی خوب ایرادی نداره.من سهم خودم رو ادا کردم.

بعضی ها به من میگن چرا به مهاجرت فکر نمیکنی و نمیری خارج و از این‌حرفها.اولا که من پول ندارم.بعدش هم من برم،تو بری،کی بمونه و مام وطن رو بسازه.من ایرانی هستم،جبرجغرافیایی و شانس و قسمت منو اینجا به دنیا آورده،با چی و با کی بجنگم؟من واقعا ایران رو دوست دارم.کشورم رو،شیراز رو و همه چیز رو دوست دارم.یه بار قبلا تعریف کردم.روزی که برگشتم از اروپا تنها چیزی که دلم تنگ شده بود آبجو خوری بود.الان خودم دانش آبجوسازی رو بومی سازی کردم پس دیگه واسه هیچ‌چیز خارج دلم تنگ نمیشه.آبجو گفتم یاد خاطره ای افتادم.چند بار توی زندگیم احساس کردم دارم‌میمیرم و یه بارش تو هواپیما بود و یه بارش هم با عزیزدل و برادرش داشتیم آبجو میخوردیم.من هنوز تهران زندگی میکردم.فکر کنم سه یا چهارتا آبجو یک لیتری رو سه نفری البته بیشترش رو من خورده بودیم.خیلی حالم خوب بود و آلبوم در گلستانه شهرام ناظری رو از اولش گذاشته بودم و داشت پخش میشد،شهرام ناظری داشت فریاد میزد که به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید .... که یهو زمین لرزید و زلزله شد.همون جوری مست اینا پریدن تو راه پله و عزیز دل داد میزد که بیا و من گفتم پام رو از در بیرون‌نمیزارم و میخوام همین جا بمیرم.خلاصه با یه بدبختی منو راضی کردن و کشیدن بیرون،منم یه آبجو یه لیتری تگری دیگه برداشتم و زدیم تو خیابون.با خودم توی اون حالت‌مستی میگفتم که اگه قراره بمیرم بزار مست و توی این حال خوب بمیرم.

اما الان نمیدونم چرا نمیتونم الکل بخورم.وقتی مستی اش از سرم میپره یه دنیا غم تو دلم میریزن.نمیدونم چرا.الان فقط درست میکنم و میدم به فک و فامیل و رفقا.

یک کلام با اونایی که از گروه پاکشون کردم.مرسی از این که اومدین و ببخشید که من پاکتون‌کردم.وقتی کسی با پروفایل بدون عکس و بدون اسم‌مشخص و بدون جنسیت میاد تو گروه و یک کلمه هم حرف نمیزنه مثل ادمی میمونه که گوشه ای قایم شده و لخت شدنت رو تماشا میکنه و جق میزنه.من‌همچین حسی پیدا میکنم.

بوس

بوچ

بوج

در حســرت دیــدار تـو آواره ترینــم هرچند که تا منزل تو فاصله‌ای نیست

از ژوبین و asal گلایه دارم که نیومدن به گروه تلگرامم.

تصمیم گرفتم آنقدر کمیاب شوم شاید دلی برایم تنگ شود ، ولی افسوس فراموش شدم

سخن اول:روز زن رو به همه تبریک میگم.چه اونایی که مادر هستن و چه اونایی که نیستن.خدا توفیق و سعادت مادر شدن رو به  همه بده از جمله به عزیز دل من که تنها آرزویی که داره داشتن یک بچه هست.

سخن دوم:هوای سرد و تخمی شده،شیراز هم جوری شبها سرد میشه که زمین یخ میزنه.خداوند همه کارتن خواب ها و کسایی که سقفی بالا سرشون نیست رو کمک بکنه.

سخن سوم:سریال های شبکه ifilm رو خیلی دوست دارم.سریال در قلب من  رو عصرها میزاره خیلی دوستش دارم.

سخن چهارم:بعضی ها بنیه خیلی خوبی دارن.مشروب میخورن،قرص میخورن،تریاک میکشن،مواد میکشن،هیچیشون نمیشه.من دیشب خوابم نمیومد یه دونه قرص نورمازین خوردم.تا امروز عصر حالم خراب بود.داغون بودم.مُردم و زنده شدم.

سخن پنجم:هر وقت ترانه های امی واینهاوس رو میشنوم،حس غم عجیبی وجودم رو میگیره.ترانه هاش زیباست،در مورد لاشی بازی و رابطه های تخمیه.وقتی فکر میکنم تو اوج جوانی و خوشگلی از این دنیا رفته خیلی ناراحت میشم

سخن ششم:انگشت شصتم درد میکنه.

سخن هفتم:بوس بوچ.

کلاب هاوس،آری یا خیر؟

داشتم فکر میکردم به جای گروه تلگرام،کلاب هاوس بزنیم؟موافقین؟