امسال شب یلدا هیچ خبری نیست.همسرم سرکاره.منم خونه مادرم.زیر پتو خوابم و به این فکر میکنم که یلدای سال دیگه کجام.
بلند میشم آب پرتقالهای باغ زنم رو میگیرم و میریزم تو عرق سگی و با مرغ کباب شده میخورم.
اونقدر خسته هستم که حد و حساب نداره.تو این شهر بزرگ و بی در و پیکر فقط خدا میدونه چندتا مهمونی و دورهمی الان شروع شده و چند تا بوسه ردوبدل میشه.
هیچ داستان و ماجرای جدیدی واسه تعریف کردن ندارم.چقدر سخته که آدم به ورطه تکرار مکررات بیفته.
تراویس خانومت چی کارس که انقدر کشیکه،روانشناس مگه نیست؟
وقتی میخوری چه حسی میشی؟چرا یعنی میخوری؟چه حسی بهت دست میده که سری بعدم میخوری
قدر سخته که آدم به ورطه تکرار مکررات بیفته
؟؟؟؟؟
تو اون مهمونی ها واسه شما جا نیست که بری مگه !!!!
مشروبتو با یه نفر تقسیم می کردی تا اونم شادی هاشو با تو تقسیم کنه
دیگه حالا نشد دیگه