تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

من از تو می نویسم.

بند اول:به عمرم هر چه فیلم هنری دیدم یا خوابم گرفته پای فیلم یا هی تند و تند زدم جلو تا بوسی و زن لختی نشون بدهد و من یا به خودم ور بروم یا ببینم.و هیچ نفهمیدم که چرا منی که دنبال صحنه هستم چرا فیلم هنری میبینم و از این رو شد که من همه کارگردان های فیلم هنری ساز رو میشناسم.از کیشلوفسکی و تارکوفسکی بگیر تا اکی کوریسماکی و آیزنشتاین.

بند دوم:باز که سکه گرون شد،این قدر از سیاست و حرفهای سیاسی بدم میاد و متنفر شدم که حد و حساب نداره،تلویزیون بیشتر از شش ماه میشه که درست و حسابی ندیدم و رووزنامه هم نمیخونم و توی اینستا هم کمتر میرم و هر وقت میرم واسه دیدن دخترای لخت میرم.از سیاست که فاصله گرفتم خیالم راحت تره.

بند سوم:وبلاگ هاتون رو به روز بکنید و بنویسید،نزارید که گرد زمان روی وبلاگهاتون بشینه.

بند چهارم:یادم میاد پنج شش سال پیش من ۵۰۰ تومن کمی بیشتر حقوق میگرفتم،با همین پول دختربازی میکردم،لباس میخریدم،استخر میرفتم،واسه دوست دخترام هدیه میخریدم،غذا بیرون میخوردم،خرج فک و فامیلم میکردم و در نهایت هم یه چیزی باز آخر بزج میموند تو دستم.حالا چی شده که دقیقا همون روز اول حقوقم تموم میشه نمیدونم والا،باز خدا سایه عزیز دل رو نگه داره بالا سرم.

پشت سرم توی اتوبوس یک نفر اخ و تف میکند و سینه اش را صاف میکند و سرفه میکند.حالم از این آدمها به هم میخورد.دلم میخواهد بزنم توی سرش.خو ولک بتمرگ خونتون بخواب تا خوب بشی ریدم پس کله  زنت که تحملت میکنه و اصلاحت نمیکنه.

وقتی که آدم معلم می‌شود، دوباره دانشجو هم می‌شود

سخن اول:بارون داره میاد و من توی راه برگشت به خونه ام،یه نم بارون که میاد همه چیز تهران قاطی و بی برنامه میشه و مردم به کون خودشون هم رحم نمیکنن‌.

سخن دوم:به وضوح و به کرات و با طمینان برام ثابت شده که قیافه و هیکل و بدنم مطلوب همجنسگراها هست.ممکنه از هر صد زن مثلا پنج تاشون کاملا با من اوکی باشن و خوششون بیاد ولی از هر ۱۰۰ مرد گی عین ۱۰۰ تاشون از من خوششون میاد.

سخن سوم:حقوق واسم بریزن میرم وسایل لازانیا رو میخرم و واسه عزیز دل یه لازانیای پر ملات خوب درست میکنم.

سخن چهارم:عزیز دل همیشه بهم میگه دیابت از سرطان بدتره،بنده خدا قربونش برم نمیدونه که من هم مستعد دیابت هستم و هم سرطان.بالاخره هر کس یه جوری میمیره.

سخن پنجم:یه نفر توی چت خیلی حرفهای بدی بهم زد،اگر قبلا بود نمیزاشتم راحت قصر در بره میگشتم و پیداش میکردم و مادرش رو به عذابش مینشوندم،ولی خوب الان فقط بهش گفتم ببخشید.خیلی خیلی عوض شدم.

سخن ششم:میخوام یه پیج اینستاگرام بسازم و در مورد سینما و چیزهایی که دوست دارم بنویسم،درستش کردم لینکش رو میزارم اینجا.

اگر امروز حتی یک کلمه از دیروز بیشتر بدانید، بی‌شک شخص دیگری هستید

چند روز پیش صبح زود که بیدار شدم دیدم عزیز دل زودتر از من بیدار شده و بهش گفتم چیزی شده که یهو انگار یه نفر به ساق پام شلیک کرد و همون جا عضله پام منقبض شده و داد میزدم یعنی ساعت پنج و نیم صبح داد میزدم همه همسایه ها بیدار شدن.در این حد کولی بازی راه انداختم.خلاصه نشون به اون نشون که سه روز پای من درد میکرد و نمیتونستم درست راه برم.بعدا عزیز دل گفت چون منیزیم و کلسیم بدنت کم شده،بالانس نمیدونم چی بهم خورده و از این جور حرفها و گفت شیر یا کیر بخور،دقیق متوجه نشدم.خلاصه میخوام بگم آدمی که به تف بنده و به گوز پیوند نباید دچار غرور و خود بزرگ بینی بشه یا با زبونش دل دیگران رو برنجونه.هر چند خود من استاد دشمن کردن دوستهام هستم.

یک نجّار با تراشه هایش شناخته می شود

درسته گوز گوز میکنم و میگم که هنوزم میتونم هر کاری بکنم،ولی دیگه نمیتونم،بخوام هم انگار دیگه نمیتونم با کسی جز دوست دختر خودم سکس بکنم.شاید هم بتونم،ولی پای عمل جا میزنم.امتحان بکنم خودم رو یعنی یا نه؟نمیدونم،نمیدونم.

دستام خالی از پول شده و سرم پایین و شرمنده ام.

از هر کسی که حرف می‌زد مطلبی می‌آموختم

شما که هیچ وقت حرف من رو به هیچ جاییتون حساب نمیکنید ولی از من به شما نصیحت و وصیت یکی باید باشه توی زندگیتون که اقلا حرصتون بده.

الان که همه توی خونه هاشون دراز کشیدن و زیر پتو یا دارن میگوزن یا با تخماشون بازی میکنن من دارم میرم خونه،اما جالب اینجاست که دو نفر دعواشون شده بود تو خیابون و یکیشون برگشت و به اون یکی گفت سیرابی،الان اینقدر دلم سیرابی میخواد که حد و حساب نداره

خونه ام سرده،خودم دلتنگم،تنم بیماره،دستام خالیه،جیبام بی پوله.

آه که چه روزهای بدی

انسان در هر دوره و عصر نتیجه مستقیم عادات زندگی و نوع فکر جامعه ای است که در آن زندگی می کند

دنیا خیلی کوچیکه،با دختری خیلی قبل ها دوست بودم که قهر کردیم و بعد چند سال و بعد طلاق دوباره دوست شدیم و جالب این که هر دو بار هر دوی ما همزمان با آدمهای دیگه هم بودیم ولی کششی عجیبی نسبت به هم داشتیم و همین کشش زیاد  و لجبازی باعث کدورت و بحث های بی انتها و دعواهای پوچ و بی معنی میشد،حالا از این میگم دنیا کوچیکه چون توی BRT نشستم و پدرش روبروی من هست و سرطان گرفته و شیمی درمانی کرده و تمام موهاش ریخته و چهره غم زده ای داره.

چطور میتونی توی جهنم باشی در حالی که توی قلب منی؟

زمانی که جنوب بودم از این موقع سال تا شب عید هوا بوی خوب داشت،بوی اکالیپتوس،بوی شکوفه های مرکبات،بوی کاهو،بوی پشگل،بوی زمین های کشاورزی که آتیش میزدن،بوی هویج،خنک بود و دلچسب.کنار خیابون ها مرکبات ارزون و باکیفیت میفروختن.یه جعبه بزرگ پرتقال شیرین و درشت میخریدی چهار تومن.من موتور داشتم اون موقع،با مادرم میرفتیم از سر زمین های کشاورزی و از خود کشاورزها سبزی خوردن و کاهو و گوجه و کلم میخریدیم و میزاشتم توی سبد موتور.خیلی بچه ساده و خوبی بودم،هیچ دوست دختری نداشتم،هیچ کار بدی نمیکردم‌.هیچ خرده شیشه ای نداشتم.

بعضی وقتها یه نم بارون میزد و بوی خاک بلند میشد و عاشقش میشدی و شب ها هم بارون های تند و رعدوبرق های بلندی میزد.خونه ها همه آجری بود و هوا خیلی خوب بود.یادش بخیر