تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

کاین باقیِ عمر را بقا پیدا نیست

من عاشق این ترانه هستم.منو جون به جون بکنن چند پشت عقب ترم باید شمالی باشه.من عاشق این ترانه هستم.حس خوبی بهم میده.

وقتی کمتر سزاوارم، به من عشق بورز، که آن‌زمان نیازمندترم.

زِر مفت اول:چند روز پیش یه خانم از بغل من رد شد که موهاش سفید بود،یعنی سفید نبود یه رنگی تو مایه های سفید ولی پیر نبود و جوون بود.خودش به احتمال قوی موهاش رو اونجوری کرده بود و بهش هم میومد،همین جوری که از بغل من رد میشد یه لبخند ملیح مویرگی به من زد و منم سریع سر خر رو کج کردم و باهاش هم قدم و هم صحبت شدم و شماره ام رو گرفت.فقط نمیدونم چرا چند گذشته و خبری ازش نیست.بهم گفت که پدرش سخت بیماره،همه با هم دعا بکنیم که سلامتی به پدرش برگرده.یکی از دوستام تعریف میکرد که به یه دختری شماره داده و دختره بعد از دو هفته بهش زنگ زده.سوالی که همیشه ذهن ناقص منو به خودش مشغول میکنه اینه که چرا خانمی که با کمال میل شماره میگیره چرا زنگ نمیزنه؟؟؟

زِر مفت دوم:چند روز پیش توی یه مرکز خرید چند طبقه بودم.یه دختر میانسال دیدم با مادر پیرش.دختر ریشه موهاش سیاه بود و خود موهاش رنگ روشنی داشت و  موهاش رو از بغل باز کرده بود و چشمهایی درشت و عسلی داشت.هارمونی عجیب و زیبایی توی لباس پوشیدن و راه رفتن و آرایشش بود که منو دیوانه وار مجذوب خودش کرده بود.لبخندی که به من زد تا عمق جان منو آتیش زد و منو مثل یه روح سرگردان دنبال خودش میکشوند.اما از اون جایی که هیچ چیزی تو این زندگی راحت به دست نمیاد مادرش ازش جدا نمیشد و ول کن ماجرا نبود.چندین باری دختر میخواست به بهانه عابربانک و انداختن فرم قرعه کشی تو صندوق از مادرش جدا بشه که نزاشت مادره.القصه حدود یک ساعت یا شاید هم بیشتر من دنبالشون بودم ولی نشد و من سرخورده و سرافکنده شدم.اون قدر اون دختر تو مخ معیوب من رفته بود که شب هم خوابش رو دیدم.

زِر مفت سوم:سه روز پیش سرکار یه دختری که از من دو سال بزرگتره به من گفت که فلانی من تو رو خیلی دوست دارم و وقتی با"سین چشم سبز" ازدواج کردی وا رفتم از ناراحتی و حالا که داستانت اینجوری شده بیا با من باش و با هم دوست بشیم.منم گفتم باشه.شماره ام رو بهش دادم و شماره اش رو بهم داد.ولی من زنگ نزدم.اونم زنگ نزده.موضوع مشکوک میزنه.

و در نهایت عاشق همتون هستم.

مهمانت را گرامی بدار، اگرچه حقیر باشد، و به احترام پدر و معلّمت از جایت برخیز، حتّی اگر فرمانروا باشی .

دلم واسه پدرم تنگ شده

من هیچ وقت واسه هیچ کس خوب نبودم.من نه دوست خوبی بودم،نه همسر خوبی،نه همکار خوبی،نه برادر خوبی و نه فرزند خوبی.

زندگی من توی دور باطل افسردگی افتاده.چرا اینجوری شدم واقعا؟

همه را دوست بدارید و خوبی های دیگران را ببینید و به زبان بیاورید، تا طرف توجه و محبوب همه باشید.

طی تحولات عمیقی که در رفتار و اخلاقم به وجود اومده و در راستای تصمیماتی که گرفتم با دوستی آشنا شدم به اسم"ر قدبلند".امروز با هم بیرون رفتیم و برای اولین بار و برخلاف همیشه طرف مقابلم از من دقیقا 8 سال کوچیکتره.اولش حس خوبی نداشتم به خاطر قدش که یه نمه از من بلندتر بود و سنش که از من به زعم خودم خیلی کمتر از من بود.ولی خوب در نهایت این عشق و محبته که به همه این چیزا بالاخره پیروز میشه.

باید دید چی میشه.فقط این خوبه الان که حال خیلی خوبی دارم.

این انتظار که «تا زمانی که عشقی برابر دریافت نکنم عاشق نمی‌شوم» ممکن است یک عمر طول بکشد

تو این سی سال زندگی یه چیز رو خوب یاد گرفتم که از همه آدمها به جز پدر و مادرم،انتظار همه چیز داشته باشم و انتظار هیچ چیز نداشته باشم.یعنی از هر کسی هر رفتار و هر برخوردی دیدم ناراحت نشم و بدونم که نزدیکترین کس تو زندگیم ممکنه یه روزی بدترین حرفها و کارها رو در موردم انجام بده.و این که از هیچ کس هم هیچ انتظاری ندارم.انتظار کمک از هیچ کس ندارم چون هر کس مشکلات خاص خودش رو داره.

وقتی با این دو فاکتور انتظار داشتن و انتظار نداشتن با آدمها رفتار بکنیم دیگه از هیچ چیزی ناراحت نمیشیم 

هیچ چیز مثل بدبختی کودکان را ساکت نمی‌کند.

فردا میرم بانک و قرض و دینی که بر گردنم هست رو تسویه میکنم و گرهی از گره های کور بین من و"سین چشم سبز" رو باز میکنم تا زیر بارعذاب وجدان هیچ چیزی نباشم.

این روزها گیج و گنگ هستم.دیگه به هیچ زنی علاقه و میلی جنسی طغیان کننده ندارم.دارم یاد میگیرم که میشه به یه زن لبخند زد بدون این که هدفی شوم داشته باشم.دارم یاد میگیرم که نباید با همه ریخت رو هم.دارم خیلی از قوانین و موازین اخلاقی شخصیم رو تغییر میدم.نه احساسی و نه پرازشور جنسی و نه عاشق پیشه و ترسو و نگران از دست دادن یار.از این به بعد سعی میکنم منطقی تر رفتار کنم.

از فردا که این دین رو ادا بکنم باری رو از روی دوش خودم برمیدارم و یه برنامه ریزی هایی دارم واسه خودم انجام میدم که انسان درستکارتر و بهتری بشم.

یکی از اهداف زندگی بشر- مهم نیست چه کسی آنرا کنترل می‌کند – عشق ورزیدن به کسانی است که در اطراف هستند.

خدا رو شکر این نمایشگاه کذایی رو جمع کردن و بردن ناکجاآباد گذاشتن تا ملت همیشه در صحنه برن اونجا و اینجوری برنامه کاری و رفت و آمد منم دیگه خللی بهش وارد نمیشه

من نمیدونم با این همه شوق و ذوق ملت واسه این نمایشگاه پس چرا هیچ کس هیچی بارش نیست و بلانسبت شما روز به روز بیشعوری و بداخلاقی و کوته نظری داره تو این مملکت بیشتر میشه

نظر شخصی من اینه که آدمها اگر موسیقی خوب هم گوش بدن باشعور میشن.مجیدخراطها و ساسی مانکن و امثالهم گوش بدی یا بنان و شجریان و موسیقی خوب؟؟

مو که دل به تو بستم آخ گرفتارم بیا

داستان هلنا و کامنتهاش و پیغام هاش با نویسنده این وبلاگ مثل داستان دنیا جهانبخش و ساسی مانکن میمونه.ولی افسوس و صد افسوس که هلنای قصه ما دنیاجهانبخش نمیشه و بنده هم ساسی نیستم که تقه بزنم تو طلا گلزار



پانوشت:هلنای سابق،هلنای جدید و هر اسمی که داری.جون مادرت بکش بیرون.زندگی تو ما کرده،تو دیگه نکن.

قسم حضرت عباس یا دمب خروس؟؟؟

دوستان وبلاگ نویس باور بفرمایید این که در وبلاگتون مینویسید دوست جنس مخالف ندارید و لب به مشروب نزدید و سیگار نمیکشید و با چادر احساس آرامش دارید و نماز میخونید و عکس  نصفه از خودتون میزارید و  اعیاد مذهبی به یاد دوستانتون هستین و من حیث المجموع ادای تنگا رو واسه ما در میارین اصلا افتخار نیست.خودتون باشین بابا.