تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

جوری غریبی میکنی انگار حتی قیافم واسه تو آشنا نیست

یه دختری بود مال زاهدان بود یا چابهار یا اون طرفا،اسمش یادم نمیاد.خیلی کامنت میزاشت و میگفت میخوام پزشک بشم.نفهمیدیم پزشک شد یا نه؟

خدایا اسمش چی بود؟خیلی به مغزم فشار میارم ولی یادم نمیاد.

دوست دارم مهاجرت بکنم و خودم و زنم بریم از این جا.هر جایی.

ولی نمیدونم از کجا شروع کنم؟

تقریباً همیشه، دیدگاه‌هایی که مشکلاتشان از چشم ما پوشیده می‌مانند دیدگاه‌های خودمان هستند

من هواپیما خیلی دوست دارم و وقتی سوار میشم مثل بچه های کوچیک شاشو کیف میکنم.

وقتی هواپیما از روی زمین بلند میشه از پنجره پایین رو نگاه میکنم و با خودم میگم چقدر همه چیز کوچیکه،چقدر همه چیز و همه مشکلات از این بالا کوچیک هستن.این همه جنگ و خشونت و دشمنی از اون بالا واقعا به چشم نمیاد.

نیکی همه چیز را مغلوب میکند

روایت اول:عزیز دل یک بار برام ماجرایی از خودش تعریف کرد که هیچ وقت فراموشش نمیکنم.

سالها پیش که حقوقمون ۵۰۰ تومن بود از سرمیرداماد سوار ماشینای گذری میشه که بره سمت ونک.شب زمستونی بوده و عقب پراید میشینه.و خودش هم تنها بوده.بین راه موبایل راننده زنگ میخوره و راننده شروع میکنه به زبان محلی واسه اون طرف پشت خط تعریف میکنه که بچه رو آوردم تهران بیمارستان  و پولم تموم شده و دارم مسافر کشی میکنم و شب هم توی ماشین میخوابم و به اون طرف میگه که پسرم همه بدنش سوخته و گریه اش میگیره و خداحافظی میکنه.وقتی رسیدن به اون سر میرداماد عزیز دل از ماشین پیاده شده و سه تا پنجاه تومنی رو میپیچه لای هزار تومنی و میده و به راننده و به سرعت میگه دور شدم. و هر چی راننده بوق میزنه و صدا میکنه برنمیگرده.

روایت دوم:شاید تعریف کرده باشم،ولی دوباره میگم،سالها پیش که توی آسایشگاه سالمندان کار میکردم،یه پیرمردی بود که اتفاقا خیلی سرحال و سالم بود،فقط آلزایمر شدیدی داشت و نمیدونست کجاست و همیشه فکر میکرد که توی زندان هست و من خدمتکار زندانم،چون میبردمشون حموم و لباساشون رو میشستم و پشمای زیربغل و کیرشون رو شیو میکردم.یه بار نصفه شبی که خواب و بیدار بودم از شدت کمر درد اومد بالای سرم و بهم گفت :باباجون خوبی پیش خدا گم نمیشه.